جزوء فطرت
دعا,فطرت,اسرار درون
شرح دعاها,فطرت,درون

١
بسم الله الرحمن الرحيم
جلسه اي كه در خدمتتان خواهيم بود، شبيه جلسات اخلاقي نخواهد بود كه در سطح شهر مي بينيد. جلسات و روش هاي
اخلاقي معمولاً به دو شكل هستند:
علمي: از تلقين و روش هاي روانشناسي استفاده مي شود تا صفات خوبي را ملكه كند و صفات رذيل هاي را از فرد دور 
كند. اين نوع اخلاق، يك اخلاق خشك و بي روح مي شود. اخلاقي كه اي بسا از آفت هاي نامرئي، آسيب مي بيند؛ بدون آنكه خود
انسان متوجه باشد.
عملي: بر اساس فطرت و شناخت حقيقت نفس، شروع م يشود و روش تربيتي است كه نفس در اثر تربيت، رشد 
مي كند و صفات، از آن بروز م يكند؛ نه اينكه از بيرون تحميل شود.
مباني و احكام ديني هم بر همين معنا تقسيم مي شوند: الف) عادت ها و تعصبات. ب) بينش دروني و معرفت باطني و فطري.
خود قرآن هم بر روش عملي، دستور اكيد دارد.(كه در جلسات بعد ان شاء الله توضيح داده خواهد شد.)
اخلاق و تديني كه بر اساس فطرت نباشد، عبادتي است به خداي خيالي، مشابه اعراب جاهلي كه با دست خود، بت
مي تراشيدند و با ايمان راسخ برايش پرستش مي كردند و محور زندگي و حاج تهايشان قرار مي دادند.
سؤال متعجبانه اي كه مطرح مي شود، اين است كه:
چگونه اعراب جاهلي، اشتباه به اين بزرگي مي كردند كه آنچه را كه خود ساخته اند، اينگونه مي پرستيدند؟
در حاليكه ما هم همين كار را مي كنيم؛ آنها از سنگ، بت مي ساختند و ما در خيال و ذهن خود ساخته ايم!
ريشه اشكالات بزرگي مثل جبر و اختيار و عدل الهي و دعا و قضا و قدر و ... هم از همين اعتقاد به خداي خيالي است.
وقتي كه خدايي است و من هستم، حتماً عقل چنين سؤالاتي مي كند.
اشتباه از اين جاست كه ما به خداي خيالي توجه داريم (خدايي است و مني هستم). و جواب صحيح، وقتي داده مي شود كه
خدايي را بپرستيم كه فطرت مي شناسد.
آثار منفي ديگر چنين ايماني (ايمان به خداي خيالي):[و فرق آن با ايمان به خداي فطري]
بندگي خداي خيالي، بندگي خشك مقدسانه و بي روح و بي معناست. 
بندگي خداي معرفت فطري، عبادتش بسيار لذت بخش، شيرين، معني دار و تكامل بخش است. 
علامت هاي اين دو نوع ايمان:
در شق اول: هر چه عبادت بيشتر م يشود، عجب هم بيشتر م يشود. هر چه پاكيزگي و عمل به دستورات الهي بيشتر 
مي شود، خودبرتربيني و توقعات از ديگران (من آدم مقدسي هستم و ارزش مرا نم يدانند!) و تحقير ديگران (ببين چه كاري
انجام مي دهد، من ديگر اين كارها را هرگز نمي كنم!) بيشتر مي شود.
در شق دوم: انسان را به هيچي و ذلت و پستي خودش آگا هتر مي كند. ذلت خودش را در خودش محسوس تر مي كند و 
هر چه عبادت بيشتر مي شود، نورانيت دروني قويتر مي شود و با آن نور، حقيقت را بيشتر مشاهده مي كند و در حركت خود،
حقارت ها و پست يها و كثاف تهاي خود را بيشتر مشاهده مي كند و طوري در خود فرو م يرود كه جرأت اين را هم ندارد كه
كسي حتي او را بنده خدا هم به حساب بياورد.
1384/03/05 جلسه 1
٢
فرق ديگر اين دو نوع ايمان:
خداوند به صراحت م يفرمايد: آنچه شما به عنوان خدا توصيف م يكنيد، خلاف واقعيت است. پس مبناي زندگ يتان باطل و
پوچ است.
اما آيا محال است انسان، خدا را بشناسد؟ و يا اصلاً در اين باره فكر نكنيم، نكند مشرك بشويم؟
يا اينكه نه؛ ممكن است انسان، خدا را بشناسد و به وصف خدا برسد و اتفاقاً آن توصيف، صحيح هم باشد و حتي مورد
امضاي خدا هم قرار بگيرد.
بله؛ اگر كسي از راه تعقل، به ذات خدا بخواهد برسد، به كفر م يرسد. اما منبع شناخت انسان، فقط قوه عقل نيست. اگر از
159 و » در آيات ،« صافات » راه دل باشد، نه تنها به كفر نم يكشد، بلكه به واقعي تهاي صفات خدا مي رساند. خداوند در سوره
.« سبحانَ اللَّه عما يصفُونَ. إِلاَّ عباد اللَّه الْمخْلَصينَ » : مي فرمايد «160
خود اين آيه نشان مي دهد كه درِ معرفت بسته نيست و امكان را هيابي به صفات الهي وجود دارد. چون خداوند در اين آيه
استثنا زده است.
البته ارزش عقل بالاست (بعداً بحث م يشود) اما در مورد خدا و صفات او، منبع ديگري براي شناخت، لازم است كه با عقل،
تقابل ندارد. اين دو منبع، دو نورانيت هاي همجوار هستند؛ اما منبع، منبع ديگري است. از راه فطرت بايد به خدا رسيد.
فطرت، ما را به مرحله مخلَصين مي رساند. مخلص هم نمي تواند خدا را توصيف كند.
ريشه افراط و تفريط هاي ما به نام مذهب و دين، از اين است كه خداي ما خيالي است و اعتدال در آن نيست. اما آني كه
حنيفاً است: يعني پاك از هر گونه تندي و كندي و ...
راه فطري و بندگي، در ايمان به خداي فطري حنيف است و اينجا مستقيم است.
شبهه فكري را جواب گفتن، زياد سودي ندارد. اگر فطرت شكوفا شود، بسياري از سؤالات، بدون توجيه حل خواهد شد.
قرآن كارهاي نيك كساني را عمل صالح م يگويد كه كارهايي را كه انجام م يدهند، برخاسته از فطرت باشد؛ وگرنه يك
:« 103 و 104 » آيات « كهف » مشت خيالبافي است؛ كار در خيال تو خوب است. سوره
« قُلْ هلْ نُنَبئُكُم بِالْأَخْسرِينَ أَعمالاً. الَّذينَ ضَلَّ سعيهم في الْحياةِ الدنْيا و هم يحسبونَ أَنَّهم يحسنُونَ صنْعاً »
آن هم در حاليكه خيال مي كنند كه آنها خيلي زيبا و جالب كار مي كنند و خودشان را راضي مي كنند كه چه عالي فلان كار
را انجام مي دهند. ضَلَّ سعيهم في الْحياةِ الدنْيا: تلاششان گم شد، آن هم در همين حيات دنيا، چه برسد به آن دنيا!
كسي كه به خود رضايي رسيد، ديگر راهش بسته شده، چون تا احساس درد نكند، دنبال درمان نمي رود.
٣
فَأَقم وجهك للدينِ حنيفاً فطْرَت اللَّه الَّتي فَطَرَ النَّاس علَيها لا تَبديلَ لخَلْقِ اللَّه ذلك الدينُ الْقَيم و » :«30» آيه « روم » سوره
« لكنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يعلَمونَ
نكته تكان دهنده اين آيه اين است كه اين واقعيت را كه بايد از راه فطرت به دين قيم رسيد، بسياري از مردم 
نمي دانند.
اين علم دايره اش وسيعتر از منبع عقل است، اما آن را هم شامل مي شود. 
سؤال: چرا اين معرفت در دست عده معدودي افتاد؟ اگر اين همه مهم بود، بايد طوري مي شد كه همه در اين راه
مي افتادند، پس چرا نشد؟
اتفاقاً اين سؤال ماست كه چه عواملي در تاريخ دخالت كرد و چه عواملي باعث شد كه به اينجا برسيم؟
اصلاً اشخاص كي هستند كه ما با تعداد آن ها، به ارزش علم برسيم؟! ميليون ها سال بود و اين علم، در پرده غيب بود.
( سبأ ، 46 ) « أَنْ تَقُوموا للَّه مثْنى و فُرادى ...» : نشانه اي از ايمان فطري
وقتي به دعاي كميلت 5000 نفر م يآيند و با آخر صدا و هنر، آن را م يخواني، اگر دفعه بعد فقط 3 نفر آمد باز هم نبايد
حالت فرق كند. در تنهايي و شب هم نبايد حالت فرق كند. وقتي به مراسم م يروي و سر راه 10 نفر هم دهن كجي و مسخره
مي كنند، نبايد حالت فرق كند؛ وگرنه آن حالت بر مبناي خيالات و جو است.
« و ما لي لا أَعبد الَّذي فَطَرَني و إِلَيه تُرْجعونَ » :( يس ( 22
كسي كه به فطرت رسيد، ديگر نمي تواند خدا را عبادت نكند. 
۴
بسم الله الرحمن الرحيم
فَأَقم وجهك للدينِ حنيفاً فطْرَت اللَّه الَّتي فَطَرَ النَّاس علَيها لا تَبديلَ لخَلْقِ » : مي فرمايد «30» آيه « روم » خداوند در سوره
.« اللَّه ذلك الدينُ الْقَيم و لكنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يعلَمونَ
با حق بايد اشخاص را سنجيد، نه اينكه حق را با اشخاص (اكثريت نمي دانند). 
«... قوام بخش (رو كن) به دين حنيف فطرت الله » : ترجمه
معني وجه:
وجه هر شيئ، يعني حقيقت آن شيئ. اينكه در اشياء، به يك قسمت از رويه چيزي، وجه مي گويند، از آن جهت است كه
بيشترين بعد حقيقت آن شيئ را بروز مي دهد. به همين دليل نام حقيقت را به جزء آن مي گذارند. (اسم كل را به جزئش
مي گذارند.)
مثلاً هنگامي كه كسي صبحانه اي را حاضر مي كند (شامل چاي، سفره، پنير، نان، كره و ...) مي گويدچايي حاضر است.
(چايي جزئي از كل است.)
در مورد انسان هم، صورت را وجه گويند. چون بيشترين حقيقت انسان را (لامسه، بينايي، چشايي، شنوايي، بويايي، تفكر و
...) ظهور مي دهد. يعني اسم كلش را به جزء گذاشته اند.
و گرنه [در مفهوم اين آيه] صورت را به كجا و كدام سمت مي خواهي بگيري؟! [معني آيه] يعني: تمام حقيقت و موجوديت
خود را توجه بده (قوام بخش).
همچنين توجه با تمركز ذهن تفاوت دارد. در تمركز، فقط ذهن روي شيئي تمركز م يكند؛ نه همه حقيقت و موجوديت
انسان. البته ذهن (تمركز ذهن) هم قدرت زيادي دارد و اين همه علوم و فنون و تكنولوژي محصول همان است.
حديث 14 ، امام صادق عليه السلام در تعريف عقل، 75 نيرو براي عقل ،« عقل و جهل » كتاب ، « اصول كافي » اما در كتاب
مي شمارد كه ذهن يكي از آن 75 تا است. يعني كسي كه تمركز ذهن مي كند، يك هفتاد و پنجم عقل خود را متمركز مي كند.
حال اگر تعقل كند، به كجا مي رسد؟! تازه، عقل يكي از ابعاد حقيقت انسان است؛ نه تمام حقيقت او.
حال اگر توجه كند، يعني تمام حقيقت خود را تمركز دهد، چه مي شود؟! ديگر غرور و دماغ باد كردني نم يماند. حرارت
شعله طوري است كه همه منش را مي سوزاند و او را در آن شعله، حل مي كند.
منابع شناخت و جايگاه هر كدام بحث مهمي است كه ان شاء الله در جلسات بعد عرض خواهد شد.
دين كجاست؟ به كجا توجه كنم؟ تمام حقيقت را در خود توجه بده، در چيزي جداي .« تمام حقيقت را به دين تمركز بده »
خودت نيست.
مثال: راديويي را در نظر م يگيريم. همه قطعات اين راديو بر اساس نظمي خاص، چيده شده و با اين نظم و هماهنگي كه با
قوانين و فرمول هاي طبيعت دارد، اين ظهور را دارد (تبديل امواج الكترومغناطيسي به صدا و ...). حال سؤال اين است كه آيا
اول، اين قطعات، از كارخانه درآمد و بعد فهميديم كه چنين قوانين و فرمو لهايي در طبيعت وجود دارد؟ اگر كارگاهي فكر
1384/03/12 جلسه 2
۵
كنيم، بله. مسأله اين طوري است. يعني يك مكانيك، وقتي با اين راديو كار مي كند و در اثر كار كردن، تجربياتي كسب مي كند
و بعد احياناً به قوانين و فرمو لهاي الكترومغناطيس، پي م يبرد. اما از ديدگاه يك مهندس، دقيقاً بر عكس است. قبلاً قوانين در
نظام هستي وجود داشت (در عالم مجرد) و اين آقاي مهندس، از آن قوانين، مطالب را گرفته و نمود و ظهور اين راديو را بر
اساس آن قوانين ريخته است.
يعني قوانين بر پايه راديو پابرجا نشده است؛ بلكه اين دستگاه راديو بر مبناي آن قوانين، پابرجا شده است. اگر هزاران راديو
را هم خرد كنيم، قوانين مجرد، بر ثبات خود ثابت هستند و اصلاً هيچ گونه تغييري در آن قوانين به وجود نمي آيد و هيچ قدرت
تصرفي در انسا نها، بر آن قوانين وجود ندارد. يعني اين قوانين، تغيير ناپذير و فوق بشري است و قابل دسترسي از جانب هيچ
كسي نيست.
اما فطرت انسان، با راديو فرقش در اين است: راديو با چنين تشكيلاتش نمي تواند اين معناي حقيقت خود را بفهمد. يعني از
يافتن خودش، عاجز است. حتي نمي تواند بفهمد كه من هستم يا نه.
اما انسان اين شعور را دارد كه بفهمد من انسان، بر اساس يك سري قوانين مجرد (و بسيار دقيق) ريخته شده ام. انسان يك
سري فرمو لهايي در عالم مجرد است كه خود انسان بر آن قوانين دسترسي ندارد و اين انسان بر اساس آن قوانين ريخته شده
است. آن، همان فطرت انساني است.
راديو چه به آن قوانين و ... برسد يا نرسد، واقعيتش همين است [و تغيير نمي كند].
اما اگر انسان [از اين عالم] برهد و به آن قوانين و فرمول ها برسد، يك موجود انسان كامل را مي بيند كه حقيقت دين
(فطرت) همين است.
بعضي ها مي گويند: دين همان قوانيني است كه انسان بر مبناي آن زندگي م يكند. اما اين قوانين، اكثراً قراردادي است. دين
قرآن و خدا از اين سنخ نيست. يعني اينگونه نبوده كه انساني بوده و بعد يك سري قوانين براي اداره آن آمده باشد.
اي انسان! دين تو قبل از اينكه تو، خود را كسي بداني [به شكل] آن قوانين بوده است و تو بر اساس آن، ريخت هگري شده اي
و آن، دين قيم است و قراردادي نيست و هرچه بتواني آن را بيشتر بفهمي و مثل آن شوي ...
معناي حنيفاً: كسي كه بر جاي باريكي حركت مي كند، از ترس اينكه نكند اين طرف و آن طرف بيفتد، به پاها و حركت
خود كاملاً توجه مي كند. اين را حنيفاً مي گويند.
.« فطر الناس عليها » مي رسي كه « فطرت الله » وقتي با اين دقت و توجه، قرار دادي، به
نه يك فرد بلكه آفرينش انسان ها بر اساس آن انجام شده است [و همه يكي هستند]. 
اين آفرينش طوري نيست كه بشر بتواند آن را دستكاري كند؛ اين دين پابرجاست و تغيير ناپذير.
اگر انسان، از دين چنين معنايي بفهمد، از مفهو مهاي خيالي از دين، كه واژ ههايي است كه در كتا بها نوشته شده، بيرون
مي آيد.
خدا مي فرمايد: در حقيقت خودت، چيزي هست كه از خودت به خودت نزديك تر است.
۶
اما [در عين حال] خدا به ما گوشزد م يكند كه مغرور نشويم. بنابراين بچ هاي را در كنار ما قرار م يدهد، تا ببينيم كه با آن
راديو فرقي نداري و از گريه خودت هم خبر نداري [و بعد اين قدرت شناخت نفس را خدا به تو داد و گرنه هيچ نبودي].
انسان، به ميزان شناختش آثارش ظهور م يكند. اول دستور در آيه توجه است. خاصيت تمركز، همين است. مثل تمركز
اشعه خورشيد كه آثار خود را نشان مي دهد.
اينجاست كه مسأله رهبري انبيا با ديگر رهبران، فرق م يكند. فيلسوف و سياستمدار، دستگا ههاي مكتبي را بر چه مبنايي
ساخته است؟! اما قوانين انبيا، قراردادي نيست؛ بر اساس سرشت آفرينش انسان است كه [آن قوانين] قبل از انسان بوده است.
.« و ما لي لا أَعبد الَّذي فَطَرَني و إِلَيه تُرْجعونَ » :( يس ( 22
كسي كه به فطرتش رسيد، خود به خود به خدايش رسيده است؛ اصلاً چاره اي جز اين ندارد كه تسليم او شود. يك 
مسأله ظاهري و تعصبي و گروهي و مذهبي نيست. اصلاً هر انساني به فطرتش برسد، بي چون و چرا تسليم او مي شود. نتيجه:
هم به خدايش م يرسد و هم به معادش (اگر به فطرتش برسد) و آن وقت ديدش نسبت به خودش، يك مشت استخوان
نمي شود.
اين فطرت، سازنده اش را هم مي بيند و بندگي او را مي كند كه اين، نجات بخش است. 
و قشنگ مشاهده م يكند كه من پيش او مي روم. همه اينها حقيقت است؛ نه مفاهيم خشك و عجب آور. 
در مورد راديو، مواظب دستگاه هستي كه اگر يك ذره اين طرف آن طرف بشود، ممكن است دستگاه بسوزد. يعني، تسليم
آن دستگاه هستي. اين مواظبت در مورد انسان، همان بندگي است. اگر اين چيزها را مشاهده كند، همه چيز از بيخ و بن، شكل
طبيعي به خود مي گيرد.
٧
بسم الله الرحمن الرحيم
به خاطر سؤال بعضي از دوستان، بحث توجه و تفكر (و فرق آن ها) را دوباره تكرار مي كنم تا مطلب،كاملاً واضح شود.
تمركز  تفكر  تعقل  توجه:
تمركز، معناي عامي دارد. وقتي حرك تهاي مختلف را بر يك نقطه خاص جهت دهيم، بر آن نقطه، تمركز داد هايم. مثلا اگر
يك سطل را در نظر بگيريم كه 4 يا 5 سوراخ دارد، آب [در خروج از سطل] به آن ها پخش مي شود. اگر همه سوراخ ها را بگيريم
و آب فقط از يكي از آن ها بيرون بيايد،آب را به آن يك سوراخ تمركز داده ايم. يا اشعه خورشيد و عدسي[بحث شد].
در تفكر، ذهنمان را كه به جهات مختلف حركت م يكرد، به سوي شنيدن يها و ديدن يها و تخيلات و انواع و اقسام چيزهاي
مختلف، آن ها را بيرون كرده و كنار زديم و تمركز داديم در يك چيز مشخص؛ حرك تهاي پراكنده آن را جمع كرديم و از يك
معلوم به سوي يك مجهول مشخص؛ اينجا داريم تفكر مي كنيم. وقتي ذهن را تمركز داديم به اين مجهول، مي توانيم آن مجهول
را قوي تر دريابيم.
خود ذهن و فكر، يكي از ابعاد 75 گانه عقل است[جلسه قبل]. بعد اگر خود عقل را بر چيزي تمركز دهيم، تعقل است. يك
وقت هم هست كه خود حقيقت خودمان را در خودمان، تمركز دهيم، [اين] توجه است.
در خود تمركز، قدرت و خاصيتي است و اثر آن و نمود آن حركت ها را كه تمركز داد هايم، چندين برابر مي شود. مثل 
عدسي كه در اثر تمركز اشعه، تخته را مي سوزاند. يا اينكه وقتي مسأل هاي را نمي فهميم، اگر همه حركات ذهن را بر آن تمركز
دهيم، قدرت آن بيشتر مي شود و مي تواند مجهول را دريابد. تمركز چنين قدرتي دارد و اين روشن است.
اما نكته مهم و قابل دقت، در بحث توجه اين است كه:
وجه يعني حقيقت انسان؛ توجه اين است كه حقيقت انسان در خودش توجه پيدا كند.
فرقي است بين تفكر و تعقل، با توجه. در تفكر يا تعقل، يك تفكر كننده است، يك فكر و يك مجهول. اما در توجه (البته
توجه بر خود) و به فطرت خود، توجه كننده خودش است، توجه شده هم خودش است و توجه شونده هم خودش است.
اينجاست كه مطلب خيلي دقيق است. اگر كسي بتواند چنين وضعيتي را در خود پيدا كند؛ وقتي تمركز كرده، آثار آن در تفكر
و ... اين همه آثار دارد؛ حال اگر حقيقت انسان، خودش در خودش تمركز پيدا كند، چه م يشود؟! چه چيزهايي را شناخت پيدا
مي كند؟! آثار اين كار، آن قدر زياد است كه فقط مي توان گفت كه انسان، تولد جديدي پيدا مي كند!
اما در توجه مشكلاتي است كه تا آن ها رفع نشود، توجه حاصل نمي شود.
شايد در تفكر بتوان با تمرين، اين كار را انجام داد. مثلاً مرتاضان با تمركز ذهن، اراده را بالا م يبرند و در اثر آن، م يتوانند
در چيزهايي تصرف كنند و كارهاي شگف تانگيز انجام دهند و خدا را هم نشناسند. اين خيلي مشكل نيست؛ اما توجه به خود،
براي هيچ احدي ممكن نيست. فقط از يك راه ممكن است و آن هم اين است كه با قوانين قرآن و مسير الهي مي توان به آن
رسيد. آنقدر ظريف است كه اشتباهات كوچك هم نمي گذارد به آن برسد.
يكي از موانع مهم كه مانع مي شود توجه به حقيقت خود بكنيم، تمام اعمالي است كه مطابق دين و قوانين آفرينش ما انجام
نشده است.
1384/03/19 جلسه 3
٨
بلا تشبيه مانند پارچه اي كه گلي شده است و آن گل هم خشك شده، پارچه ديگر امكان باز و بسته شدن ندارد. بايد گل را
شست و بعد پارچه را باز و بسته كرد. اين فطرت، در اثر اعمال، آنقدر خشك شده كه ديگر حتي حركتي براي توجه خودش به
خودش ندارد.
راه، فقط از اين جاست و تمام. اگر روي اين، كار شد و به تدريج تميز شد و آمادگي براي توجه به خود پيدا كرديم، ك مكم
آماده شناخت جديدي مي شويم، كه مخصوص فطرت است؛ نه ذهن و نه حتي عقل، قدرت رسيدن به آن را ندارد. هرچند كه
قرآن، عظمت زيادي براي عقل قائل است.
عقل با ابزار (حواس پنجگانه) به شناخت مي رسد. هر كدام از حواس، صورت هايي را به نفس منتقل م يكند كه بعد...
ذهن مثل معده است كه لقمه هاي مختلف را به آن مي دهيم و معده آن را [لقم هها را] سيال مي كند و ...
ذهن يا فكر، لقمه ها را از حواس پنجگانه مي گيرد و روي آن ها كار مي كند و فعل و انفعالاتي انجام مي دهد و آن صورت هاي
فرد فرد را به يك مفهوم كلي تبديل مي كند كه آن مفهوم براي انسان، محكم مي شود. (البته علم ذهني نه علم در همه
ابعادش).
پس هر كدام از اين ابزار شناخت، ناقص شد، همان اندازه از رسيدن به حقايق، محروم هستيم.
مثال: [مضمون مثالي كه آقاي عليپور آوردند]
فرض كنيد سه نفر را در اتاقي روي صندلي بنشانيم. اولي كر و كور مادرزاد، ديگري كور مادرزاد، سومي يك فرد سالم. از هر
سه اينها بپرسيم كه عالم، چه جور جايي است؟ فرد اول كه فقط سه حس از حواس پنچگانه را دارد، تصويري از عالم مي دهد
كه فقط سه بعد دارد. تصوير فرد دوم از عالم، چهار بعد دارد؛ و فرد سوم به پنج بعد عالم اشاره دارد.
هر كدام از اي نها محال است شناخت بيشتري از عالم به ما بدهند. يعني شناخت ما به وسيله همان ابزار است. انسان ابزار
شناخت ديگري هم در اين لازم دارد كه اگر آن ابزار پرورش پيدا كند، چيزهاي ديگري را هم از اين عالم م يبيند. اگر حس
ششم در انسان باشد، باز هم بيشتر م يبيند و همينطور اگرحس هفتم و ... باشد. مثلاً اگر تعداد ح سها به 10 بعد برسد، بازهم
انسان وسيعتر از اين است. انسان، همان منبع شناخت است. اگر خود منبع شناخت، خود را از ابزار شناخت جدا كند و بيرون
بيايد، آزاد از ابزار به شناخت مي رسد و وضعيت زندگي و اهداف و ... كلاً بر اين اساس تفاوت خواهد كرد.
خداوند اين فطرت را براي همه انسان ها، سالم و نوراني و پاك در لحظه پا گذاشتن به اين عالم داده بود. مثل دستگاهي كه
از يك كارخانه مجهز بيرن آمده [اول سالم است]، هنگامي كه كار مي كند، به نقص هايي مي افتد.
دوران اوليه زندگي انسان، در جهل مركب و تاريكي مطلق است و نياز به مراقبه دارد. اگر اين دوران را گذراند و خودش به
خودش رسيد، ديگر حل است. اين دوره بسيار حساس است. آقايي كه در دوره كودكي با دستگاهي بازي كرده و چيزي به
چشمش پرت شده و چشمش درآمده و ديگر چشم سالم ندارد، حالا وقتي مي گويي شما يك عضوي داشتي با اين خصوصيات،
هرچه از اين چشم برايش صحبت كني، يك چيز خيالي است. حتي داشتن اين چشم هم يادش نمي آيد؛ در حاليكه با همين
چشم با آن دستگاه، بازي كرده است و چشمش درآمده. اما حالا هر چه مي گويي، فقط يك مشت خيالات در ذهن او مي آيد.
چون اين حواس ظاهري ما [محسوس است]، وقتي در كودكي بر اثر ب يمراقبگي داشتم از پنجره مي افتادم و نزديك بود فلج
بشوم و حتي چيزي نفهمم و (در 20 سالگي هم مثل 3 سالگي باشم و در گوشه اتاق بيفتم!) كسي آمده و مرا برداشته تا از
پنجره نيفتم. اين يك چيز محسوس است. اگر مادر هم نباشد، ديگران (زن همسايه و ...) مراقبند.
٩
اما مسأله فطرت، با وجود اينكه اهميتش از همه اين ها بيشتر بود، اما چون يك چيز نامرئي است، متأسفانه مورد مراقبت
قرار نگرفته و از همان لحظه كه ما هر كاري را بر خلاف فطرت انجام داديم، آن را از بين برديم. ممكن است خيلي هم با علاقه
سراغ آن كار م يرفتيم، اما عليه خودمان. محسوسات در اثر مراقبه سالم مانده، اما قسمتي را كه حساس تر است اينچنين چه
بدانيم و چه ندانيم، چه در اثر لج و چه ناآگاهي، در هر حال از بين برديم. چه بدانيم و چه ندانيم و يا لج كنيم. به هر شكلي،
[در هر حال] در نظام خلقت اثرش را مي گذارد.
وقتي من در كودكي فحش م يگفتم و همه خوششان مي آمد، همان مادر يا خواهر، با اينكه من با چاقو به فطرتم م يزدم و
بايد مراقبم مي شدند، اما تشويق كرده و حتي فحش يادم دادند تا جلوي ديگران بگويم و ديگران بخندند؛ همان روزي كه
حسودي دو تا نخود برادرم را مي كردم، من كه نمي فهميدم؛ همينكه اين فعل بر خلاف فطرت از من سر مي زد، آن ها بايد جلوي
آن را مي گرفتند. همينطور چشم و گوش و زبان و ... همه را چاقو گرفتم و بر آن فطرت زدم تا اينكه وقتي بزرگ شدم، ديگر
الآن فطرتي باقي نمانده!
حالا وقتي به من م يگويند كه تو فطرتي داري كه اگر سالم بود با آن م يتوانستي خدا را ببيني، م يگويم كافر شده اي!
مي گويند كه تو در يك روزگي و يك ماهگي خدا را مي ديدي. مي گويم كه يادم نمي آيد. مگر شير خوردنت يادت هست؟
اگر خدا براي ديدن يك ستون اين همه ابزار در بدن من گذاشته كه آن را ببينم، آيا براي ديدن خدا، اهميت آن به اندازه
ستون نيست؟!
يعني مشاهده ،« أَشْهد أَنْ لَا إِلَه إِلَّا اللَّه » اگر فقط به ترجمه آنچه كه هر روز مي گوييم توجه كنيم، مي فهميم. اگر م يگوييم
را. پس كو؟!! « لَا إِلَه إِلَّا اللَّه » مي كنم
اگر اين فطرت كور نشده بود، با آن ابزار م يديدي، نه ديدن اين چشم. شهود يعني ارتباط مستقيم برقرار كردن. مثل اينكه
به من م يگويند فلان چيز تلخ است. نخور؛ من توجه نم يكنم و م يخورم. آنگاه مي گويند: ديدي تلخ است؟ يعني به حقيقتش
رسيدي و لمس كردي در جان وجودت؟ (اين شهود است)
اين شهود يك معناي وسيعتر از مشاهده با چشم است. خداوند بيش از همه و مهمتر از همه اين اعضا، اين فطرت را به ما
داده بود. انسان حقيقتي دارد كه آن حقيقت، در اين جسم اتصال پيدا كرده است. و اين است كه حضرت علي(ع)
خيال م يكني كه تو تكه گوشت و استخوان هستي؛ در حاليكه » ؛« اتزعم انك جرم صغير و فيك انطوي العالم الاكبر »: مي فرمايد
«. در تو پيچيده و پنهان شده است، عالم اكبر
( ص آيه 72 و حجر آيه 29 ) «... فَإِذا سويتُه و نَفَخْت فيه منْ روحي »: خداوند در قرآن مي فرمايد
«... زماني كه تسويه كردم او را و دميدم در او روح خودم را »
تسويه: يعني اجزاي آن چيز را طوري منظم در ارتباط با هم قرار دهيم تا قابليت پيدا كند كه يك حقيقت، يك نيرو و يك
حقيقت لطيف به آن القا شود.
اگر همان مثال راديو را در نظر بگيريم، قبل از ساخت، راديو به صورت هزاران قطعه در انبار پر است. مهندس، آن قطعات را
طوري دقيق به هم ارتباط م يدهد و مي سازد تا اينكه همين ابزار بي خاصيت، وقتي آخرين پيچش را بست و باتري را گذاشت و
پيچ آن را پيچانديم و روشن كرديم، همه اين القائات و امواج الكترومغناطيسي در اثر آن نظم دقيق است كه در آن برقرار شده
است.
١٠
شده است. اگر يك سيمش قطع بشود، با يك « تسويه » وقتي راديو به حدي رسيد كه سخن گفت، م يگوييم اين راديو
قوطي فرقي ندارد.
يا اگر يك آهنربا را در نظر بگيريم، وقتي ذرات و ات مهاي آن در يك نظم خاصي در كنار هم قرار گيرند (قبلاً فقط يك تكه
آهن بود) به محض اينكه چنين نظمي ايجاد شد، آناً ميدان مغناطيسي در اطراف آن به وجود مي آيد.
«...  فَإِذا سويتُه »
وقتي من آن انسان را تسويه كردم، يعني اجزاي مادي را (سلول و ذرات او را) طوري در يك نظم فوق العاده تنظيم كردم، »
«. آخرين كه تمام شد، روح الهي در آن القا شد
آيا آهنربا را فوت كرديم كه قوه مغناطيسي حاصل شد؟! در اثر چه ظهور پيدا كرد؟ حتي لحظ هاي هم زمان نبرد. اصلاً
بلافاصله نظم، همان و ظهور و حضور قوه مغناطيسي، همان. اين جرم انسان و نظم آن چناني همان و روح خدايي در او بروز
كردن، همان.
پس ما اگر فرض كنيم كه جسم يك ميله آهني است، اين ماده ماست. قوه آهنربايي در همين آهن است؛ اما غير از اين
آهن است. در باطن آن است. اما نه باطن مثل 10 مداد در داخل يك كيف. اين باطن حتي دقي قتر از وجود قوه مغناطيسي در
آهنرباست. نه در خود جرمش، در نظم حاكم بر آن. من اگر اين ميله آهني باشم، يك نظمي در من حاكم است كه آن نظم
تسويه شده است. يعني طوري حساب شده است كه قابليت پيدا كرده كه حقيقت من در من ظهور پيدا كند. پس حقيقت من،
غير اين جسم است. اين همان فطرت است. وقتي من ديوار را م يبينم، خيال م يكنم چشمم دارد م يبيند. در حاليكه من دارم
مي بينم. اما آنقدر از خودم بيگانه ام كه خيال مي كنم چششم دارد مي بيند.
[مثالي براي اثبات اين سخن] فرض كن كه داري اخبار گوش مي كني. يك لحظه اتفاق سختي در كوچه م يافتد كه تمام
حقيقت توجه تو به كوچه مي رود. بعد كه به حال خود برمي گردي از تو مي پرسند كه در اين مدت اخبار چه گفت؟ هيچ
نمي داني. هر چند كه جسم اينجا بوده و گوش مي شنيده. بنابراين اين ها همه ابزار مادي است و آنكه مي بيند، منم.
كوهي را در نظر م يگيريم كه من به آن نگاه م يكنم. تصوير اين كوه در چشم من يك ميليمتر است. پس بايد كوه را
كوچك ببينم. خود كوه هم كه 1000 متر فاصله دارد. پس تسويه از مركز بينايي در مغز، به نفس القا مي كند كه به آن اندازه از
كوه در من به وجود آيد. بدون اينكه مغزم متلاشي شود. يعني فطرت من در آنجاست. (در آن كوه)
تازه روزي بود كه اينكه چشمت م يبيند، آن را هم نمي دانستي. حتي نم يدانستي كه من گرسنه ام و گريه مي كنم. حتي
بودنت را هم نمي دانستي كه هستي. تازه به اينجا رسيدي، باز هم همان نوزادي كه نمي داني چه هستي.
من را بايد من بشناسم. غير از من، نم يتواند من را بشناسد و من هم كه هنوز در لاي گل است و در حركات زندگي ام آن را
داغون كرده ام!
[نفس مثل نور است] نور، خودش، خودش را نشان م يدهد. همه تفكر و حرف زدن و ديدن را با اين ابزار مي بينيم. اما اينها
ببيند. « من » را بايد « من » . را ببينند « من » نمي توانند
راهش اين است كه آن كارهايي كه انجام داده ايم، اصلاح كنيم. اما آيا خود سرانه؟! اين كه بدتر است…
١١
غير از قرآن و اهل بيت(ع) هيچ جايي از عالم خلقت وجود ندارد، منحصراً داروها و روش طبابت اين [در اختيار قرآن و اهل
بيت(ع) است.] آيا سالم كردن اين من، ممكن است؟ بله!
قرآن آهن پوسيده را مثال م يزند كه وقتي در داخل كوره قرار گرفت و حرارت ديد و ذوب شد، آهن اوليه و براق مي شود.
بعضي از مخلوقات مانند اين است. فطرت هم اين گونه است. خداوند م يفرمايد: اما م يتوانستم كاري كنم كه اين طور نباشد و
مانند چوب باشد كه هرچه در كوره هم بگذاري نابودتر م يشود و پوسيدگي آن قابل برگشت نيست. اما چون مي دانستم گرفتار
اين برهه مي شوي، تو را هم طوري آفريدم كه وقتي به خودت رسيدي، ديگر خودم و پدر و مادر و رفيق و … هيچ بهانه اي
نداري و مي تواني برگردي و آن را به مرحله اوليه بازگرداني (توبه). شايد اين چشم دوباره درست نشود؛ ولي فطرت را م يتواني
.« أَشْهد أَنْ لَا إِلَه إِلَّا اللَّه » به آن وضع اوليه برگرداني و بتواني بگويي
«...  فَمنْ كانَ يرْجوا لقاء ربه » : قرآن مي فرمايد
اميد، در اين دنيا مطرح است كه يك عده ممكن است نبينند. و گرنه در قيامت كه همه م يبينند. پس فطرت را م يتوان به
آن رساند و ما كه هنوز به آن نرسيده ايم، آثار فطرت اين گونه است. به خود فطرت برسيم چه مي شود؟!!
١٢
بسم الله الرحمن الرحيم
« لَقَد خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في أَحسنِ تَقْوِيمٍ ثُم رددناه أَسفَلَ سافلينَ » : خداوند در سوره تين مي فرمايد
«. بي ترديد ما انسان را در بهترين قوام خلق كرديم. پس رد كرديم و برگردانديم او را به پائي نترين عالم هاي پائين »
براي توجه به يك نقطه دقيق فطري مثالي مي آوريم:
يك ساختمان را در نظر م يگيريم با پيچيدگي ها و ريز هكاري هايش. اين ساختمان، قبل از اينكه به وجود بيايد، در نقش هاي
به صورت خطوط، وجود داشت. و قبل از آن هم در ذهن آقاي مهندس وجود داشت و قبل از آن در قوه عقل آقاي مهندس
وجود داشت. همان كه در قوه عقل بود حركت كرد به ذهن و بعد با ابزار خاصي از عالم مجرد به عالم ديگر (ماده) آمد و بعد
[ساخت ساختمان] شروع شد. اين ساختمان [قبل از ساخت] با تمامي جزئياتش وجود داشت؛ اما در نظام ديگر. هر نظامي
خصوصياتش مال خودش است. اين ساختمان در هر نظامي، از خصوصيات آن نظام تبعيت مي كند.
در اين عالم ماده، در و پنجره از آهن و ستون ها از آهن و گچ و سنگ و ... و هر كدام از مواد متفاوت و حتي متضاد هم
ساخته شد هاند و مجموعه اينها، ساختمان شده است. در حاليكه در قوه عقل، همه اينها بودند. اما نه مثل اين عالم، همه در
ماهيت هاي مستقل، بلكه همه در قوه عقل بودند تير و در و پنجره و ... همه از همان جنس است [در عالم عقل] در عين حال
كه صورت هر كدام، با همديگر متفاوت است؛ اما يك جنس بيش نيست و آن نور عقل است. اينكه در بيرون درست مي كنيم
[اين ساختمان] كوچكترين فرقي با آن ندارد. موجوديت اين ساختمان، تسليم اين نظام و عالم است و آن ساختمان در آن عالم،
تسليم نظام آن عالم است.
پس اين ساختمان عالم مادي، از يك نظام و قوه بالاتر بر اين عالم نازل شد. اصل، همان است. نظام موجود فرق مي كند.
آهن اينجا مي پوسد و وزن دارد و حجم و ... ولي آنجا ندارد. آن ساختمان، در توي قوه عقل است. اما در عين حال، جداي از آن
است. داخل قوه عقل است اما نه مانند داخل بودن آب در ليوان يا ساختمان در محله. ساختمان، غير از قوه عقل است؛ چون
صورت پيدا كرده و عقل صورت ندارد. مثل اين عالم نيست كه ... از همه مهمتر اينكه، اول آن به وجود آمده [ساختمان در قوه
عقل] و بعد از آن به اين عالم نزول پيدا كرد و شد اين ساختمان.
از قوه عقل به روح آقاي مهندس مي رويم. همين ساختمان در روح اوست اما ديگر صورت ندارد. هرچه به سرّ عالم باطن
مي رويم، اين حقيقت ساختمان در آن نظام، يك وضعيت خاص به خود دارد.
اما فرق من با اين ساختمان در اين است كه ساختمان نم يتواند بفهمد كه قبلاً در روح بودم و از آنجا به عالم عقل رفتم و
بعد به ذهن و نقشه و در نهايت به عالم ماده رسيدم. اما انسان چنين استعدادي دارد كه م يتواند در خود فرو برود و هر چه
دقيقتر فرو برود، بفهمد كه من قبلاً در عالم ديگري بودم و از آنجا فرود آمد هام. انساني كه در درون ماده زنداني است و به اين
عالم پست(طبع) نازل شده است، چه حالي پيدا مي كند وقتي برسد به آنجا كه از آنجا آمده است و چه احساسي پيدا م يكند؟!
اينجاست كه خدا مي فرمايد: ما اصل حقيقت انسان را (الانسان را) در بهترين صورت آفريديم. صورت يعني ساختار آفرينش او،
بهترين قوام را دارد. (نه اين پوست مادي سياه و سفيد و ...) يعني تمامي تجهيزاتي كه براي برگشتن به اين عالم نياز دارد،
تماماً به او داده ايم. (آن هم به زيباترين وجه. البته منظور، جنس انسان است؛ نه آقاي امر و زيد) مثل يك هواپيما كه تمامي
تجهيزات لازم براي پرواز در اختيار اوست و مي تواند يك پرواز موفق انجام دهد. در اين حال م يگوييم قوام اين هواپيما به او
1384/03/26 جلسه 4
١٣
داده شده است. [اين اعطا] در عالم ملكوت بوده يا در عقل اين عالم يا هر اسمي بگذاريم؛ و بعضي مي گويند در عالم ذر. البته در
معناي ذر تسامح شده است. يك چيز بسيار ريز را ذره مي گويند. وقتي مي گوييم ذر، به تصور م يآيد كه انسان، يك وقتي چنان
ريز بود كه با ميكروسكوپ هم ديده نمي شد و بعد اين ذره بسيار ريز بزرگ شده. اما چنين چيزي اصلاً در عالم ماده نداريم.
ريزترين چيز، نقطه است كه نقطه هم اصلاً در عالم وجود ندارد. نقطه چيزي است كه طول و عرض و ارتفاع ندارد. آيا اتم (اگر
اتم را به عنوان كوچكترين ذره اين عالم در نظر بگيريم) طول و عرض و ... ندارد؟ اينها كه مي گوييم در مورد نقطه نسبي است.
يك ساختمان در ميان بيابان، نقطه است. اما نقطه در يك كاغذ فرق م يكند. پس نقطه كجاست؟! اگر بگوييم كه نيست، محال
است. چرا كه خط از نقطه به وجود آمده است و سطح و حجم هم به ترتيب. از نيست كه هست نمي شود. اگر هم كه بگوييم كه
هست ما كه نيافتيم. بسيار زيباست آن لحظه اي كه ببينيم كه نقطه چه منبع انرژي بالايي است كه از حركت او اين شيئ داراي
طول و ... به وجود آمده است.
پس اين ساختمان را هر چه ريز كنيم، باز هم ذره نيست، الا اينكه برويم به عالم باطني تر و قو يتر از اين عالم كه عالم عقل
مهندس است. ساختماني كه هيچ طول و عرض و ارتفاعي ندارد و هر طول و عرض و ارتفاعي كه دارد، چيزي جز قوه نيست.
ذره يعني اين. قبل از اين عالم عالمي است؛ عالم نور و ... اين عالم را نبايد با نظام اين عالم (ماده) مقايسه كنيم. آنوقت اگر
قاطي كنيم و بپرسيم كه 5000 تن ساختمان در اين جمجمه چگونه جا مي شود، اين سؤال مربوط به اين عالم است. اگر از اين
عالم، بالاتر برويم، اصلاً اين سؤال معني ندارد. طول و عرض مال اين عالم است و گرنه ساختمان در آن عالم هفتاد طبقه است؛
اما اصلاً طول و عرض ندارد.
پس جنس انسان در عالم نوري و قوه، حقيقتي بسيار پيچيده و قوام يافته است. يعني تمام تجهيزات صعود دو مرتبه به
عالم قوه، در آن گذاشته شده است. قرآن مي فرمايد: چنين موجودي را در آن عالم آفريديم و در آن عالم زندگي مي كرد و بعد او
را به پائي نترين عالم ها فرستاديم. آنجا حقيقت انساني آفريده شد. انسا نها در اينجا افراد پيدا كردند و اين خاصيت اين عالم
است.
مثالي را م يآوريم (بلا تشبيه): منشوري را در نظر مي گيريم كه از يك طرف آن نور خورشيد م يتابد. اما در طرف ديگر
رنگهاي گوناگوني به وجود مي آيد كه از هم افراد پيدا كرده [نسبت به هم داراي انواعي شده است]، در حاليكه قبلاً يك حقيقت
رددناه » بيش نبود. حقيقت انساني وقتي وارد اين عالم طبع و ماده مي شود، خاصيت اين عالم، طوري مي شود كه يا اين حركت
ادامه مي گيرد و آنقدر ادامه م ييابد كه نزديك عدم م يشود (به جهنم مي رسد) و يا قوس م يگيرد و دو مرتبه « أَسفَلَ سافلينَ
برمي گردد:
«... لَقَد خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في أَحسنِ تَقْوِيمٍ. ثُم رددناه أَسفَلَ سافلينَ. إِلاَّ الَّذينَ آمنُوا و عملُوا ال  صالحات »
« إِلَيه يصعد الْكَلم الطَّيب و الْعملُ الصالح يرْفَعه » : خداوند در سوره فاطر آيه 10 مي فرمايد
« عقيده و كلمه طيب به سوي او صعود مي كند (چه چيزي آن را بالا مي برد؟) و عمل صالح آن را بالا م يبرد »
در همين عالم با همين جسم مادي به آن معناي اولي مي رسند و يك عده هم در اسفل السافلين مي مانند. 
همه بودند ماندگار نشدند
(آنهايي كه صعود پيدا كردند)
همه آمدند
١۴
ما در عالم نوري زندگي مي كرديم. اما الآن يادمان نمانده. ولي اين دليل نم يشود. تازه اين [زندگي در عالم نوري] مدت
زيادي است [مدت زيادي از آن م يگذرد]. حتي در همين دنيا هم (در زمان نوزادي) هيچ چيز يادمان نيست. حالا كه آن زمان
يادمان نيست، بگوييم كه نبوديم؟! اين كه دليل نمي شود. در دعاي عرفه امام حسين(ع) آمده است: آنوقت كه تو مرا در بدن
مادر مأمورينت بدن مرا تسويه م يكردند، مرا به خودم آگاهي ندادي كه با من چه مي كنند. اين دعا از يك واقعيت خبر مي دهد
تا فكر ما را باز كند و اصالت و ريشه ما را توجه بدهد كه اين توجه، بسيار كارساز است. (البته اين دعا مضامين عالي دارد و نياز
به شرح فراوان):
خداوند قبل از اين عالم، تمام وجود مرا ذوب كرده بود (خون) [يعني در رحم مادر، خلق من به صورت خون بود] اين ماده
مذاب را مأمورين، با آن نظم چيد هاند. در حاليكه الآن اگر يك سلول از بدنم جدا شود، تحمل عذاب آن را ندارم. اگر آن روز مرا
به خودم آشنا مي كردي، در چه عذاب و فشاري بودم؟ اما خدا از روي فضل و كرم، در اين دورا نهاي بسيار سخت، خودم را به
خودم آگاهي نداد.
سؤالي كه مطرح مي شود، ممكن است اين باشد كه حالا كه در آن عالم بوديم، چرا آمديم و حال كه آمديم، برگشتن چه
معنايي دارد؟ مثالي مي زنيم تا مشخص شود:
نانوايي را در نظر مي گيريم كه شب، براي درست كردن خمير، آب را بر روي آرد م يريزد. و اين همه در اين كار زحمت
مي كشد تا آب را در داخل همه ذرات آن فرو ببرد. بعد هم صبح با چه زحمتي همين خمير را مي گذارد در تنور و اين آب را كه
خودش ريخته بود، بيرون م يكشد. آيا بايد بگوئيم نانوا كار بيهود هاي انجام م يدهد؟! اتفاقاً همين است كه مراتب تكامل را طي
مي كند(نان). و به نتيجه اي مي رسد كه در اين مسير تربيت، قوه به فعل مي رسد وگرنه نان به اين خوشمزگي، در همان قوه
مي مانْد. اما اين تربيت (فرو بردن آب و بعد بيرون كشيدن همان آب، بوسيله آتش) آن قوه را به فعل مي رساند.
ما هم وقتي به اين عالم مي آييم و در تنور اين عالم به فعليت م يرسيم، خود را احساس م يكنيم و از آن لذتي م يبريم كه
هيچ چيز را نم يتوان با آن مقايسه كرد. [وگرنه] لذ تهاي اين عالم، لذت نيستند. رفع الم هستند. از عذاب درد در عالم خيال
رها مي شود و خيال مي كند كه لذت مي برد.
مانند اينكه چاقو به بدنمان مي خورد و احساس عذاب مي كنيم و بعد كه مرهم مي گذاريم، احساس لذت مي كنيم در حاليكه
تخيلاً لذت مي بريم. يا وقتي آب مي خورم چه لذتي مي برم؟! نه خير از تشنگي عذاب م يكشيدم، اين عذاب رفع شده و خيال
مي كنم كه لذت مي برم. غذا هم همينطور.
اصلاً اين عالم، خودش درد و رنج است. از اين درد و رنج رها مي شود؛ فكر م يكند لذتي برده. اينجا [اين عالم] اصلاً ظرفيت
ظهور لذت را ندارد:
اين رفع الم را، اين همه [انسان] اسير و تشنه و نوكر و فدايي آن شده، اگر به حقيقت لذت برسد، چه خبر مي شود؟!!
١۵
بسم الله الرحمن الرحيم
در جلسات قبل اشاره شد كه به ربي كه از راه فطرت مي رسيم، توصيفي است كه خدا آن را قبول فرموده و غير آن را كه از
تخيلات سرچشمه مي گيرد، تنزيه فرموده و قابل قبول نيست.
حال ببينيم خداوند چگونه در قرآن با زبان فطرت صحبت م يكند. طوري كه هر انساني در هر شرايطي باشد، اگر بناي بر
تربيت فطري داشته باشد، در هر كدام از اين ها (اين راهها) به زودي به فطرت خواهد رسيد. مگر اينكه لجاجت كند و كار به
جايي برسد كه بسوزد و زغال بشود و هيچ گونه ...
اما اگر بخواهد، راههايي كه قرآن نشان مي دهد بسيار سهل و آسان است.
يكي از رهها همان است كه جلسه قبل گفتيم؛ گناهان خودمان را شروع به محاسبه و آن ها را ترك كنيم و عملاً [تغيير 
را] احساس خواهيم كرد. حتي اگر عقيده اي هم به اي نها (خدا و قرآن و گناه و ...) نداريم و اين عقيده در ما ريشه ندوانيده و در
انباري از شك مانده ايم، خدا باز هم راه را باز گذاشته. عقل را كه قبول داريم. همان چيزها را كه عقل، اجازه انجام نمي دهد،
كنار گذاريم و اگر [قبلاً] بوده جبران كنيم؛ خود به خود شبهات رفع مي شود. يك سري كارها را تمام وجودمان فرياد مي كشد و
باور دارد. همي نها را چنگ بزنيم. اگر اين شبهات به ما فرصت نمي دهد به همان يقينيات كه باور داريم عمل كنيم. هر روز يك
ربع ساعت خلوت كنيم و اين يقينيات را كشف كنيم. به عنوان مثال:
اين عالم بود و من در اين عالم نبودم. عدم بودن من در اين عالم، يك چيز يقيني است. يعني چه من عدم بودم؟ الآن 
اگر يك مو و ناخن، كم بشود من تحمل نم يكنم. چگونه كل موجوديت من عدم بوده است؟ در اين فرو بروم و فكر بكنم. و بعد
فكر كنم كه هستم. در اين هم كه شكي نيست. مگر هستم چيز كمي است؟
شما را امواجي است كه از انسان به عالم و از عالم به انسان ارتباط مي دهند (امواج كه فقط نور و صوت نيست).
انسان كمي در اين فرو برود كه چه م يفهمد. يقين ديگر اينكه اين عدم، چگونه هستي اينگونه شده؟ پس از عدم، حركتي
به سوي هست شده است. آن باز منم. چطور شد كه اين حركت كننده من بودم اما خودم سر در نم يآوردم؛ در كجا بودم؟
چگونه حركت كردم؟ الآن هم حركت مي كنم، در عين حال هم هيچ احساسي از آن ندارم.
نورانيت [در اثر ترك گناه و ...] و تفكر باهم اثر مي كنند. اگر نورانيت نباشد، هيچ اثري نمي آيد و در آخر هم ول مي كني كه
اين حرف ها يعني چه؟! زمينه نورانيت اگر باشد، تفكر در يكي از واقعيات و يقينيات، سرنوشت انسان را عوض م يكند. اين
يقينيات كه گفته مي شود، به عنوان مثال است و خيلي از يقينيات ديگر هم اين چنين است.
تفكر در تذكراتي كه قرآن ما را به آن ها توجه مي دهد. قرآن در اين مطالب فطري، طوري صحبت فرموده كه چه 
بي سواد و چه عالم، چه كودك و چه بزرگ، چه زن و چه مرد و ... در هر نقطه از اين جغرافياي عالم باشد، اگر مختصراً سالم و
سلامت بوده باشد، خيلي چيزها م يآموزد. يكي از اين تذكرات قرآن را به عنوان نمونه ذكر م يكنيم: مثلاً موضوع خواب و عالم
رؤيا، چيزي است كه هيچ انساني نم يتواند بگويد من از اين سر در نم يآورم و يا بگويد اين يك چيز عادي است و كنار بگذارد.
هر كسي توجه عميق به اين واقعيت بكند، خيلي چيزها م يفهمد. احتياجي به كلاس يا تابلو نيست. خودش از درون خودش و
1384/04/02 جلسه 5
١۶
با زبان فطرت، به خيلي از حقايق، راه پيدا مي كند. قرآن فقط توجه را م يدهد. بقيه بستگي به تلاش انسان دارد. خداوند در
.« يات لقَومٍ يسمعونَ Ĥ و منْ آياته منامكُم بِاللَّيلِ و النَّهارِ و ابتغاؤُكُم منْ فَضْله إِنَّ في ذلك لَ »: مي فرمايد «23» آيه « روم » سوره
و تاخر آن ] « و ابتغاؤُكُم منْ فَضْله » . خداوند در اين آيه، خواب را يكي از آيات خدا معرفي م يكند؛ آن هم خيلي صريح و روشن
اشاره به اين دارد كه بعد از خواب، انسان سر حال مي شود. قبل از خواب نيرويش داشت به صفر [« منامكُم بِاللَّيلِ و النَّهارِ » بر
مي رسيد. اگر دو سه روز بي خوابي را ادامه مي داد، ديگر توان تكان خوردن براي يك جرعه آب خوردن هم نداشت. در خواب،
«. البته در آن، البته نشانه هايي است براي قومي كه حق شنو هستند » ؟ چه مي شود كه من قدرت پيدا مي كنم
هر كس بنشيند و بگويد: ما يك سري انرژي هايي را از اين عالم طبيعت (با خوردن) به دست مي آوريم. مثلاً فردي ضعف
كرده، عسل مي خورد، ميوه م يخورد و ... انرژي به دست مي آورد و كار مي كند. اين ها انرژي هايي است كه انسان به دست
مي آورد و خودش هم مي فهمد كه منبع آن انرژي از كجا بود.
اما يك انرژي ديگر است كه اين انرژي هاي مادي هم، در حكومت آن كاربرد دارند. آن انرژي خاصي است كه از كباب و
عسل در نمي آيد. تمام انرژي اين گوشت و عسل و ... همه آن ها، در زير حكومت يك نيروي ديگري است كه انسان، وقتي
بي خواب بشود و آن انرژي كنار برود، اين انرژ يها كارساز نيست. كسي كه 10 روز ب يخواب مانده، هر چيز هم كه به او بدهي،
ديگر معده او با كيسه فرق نمي كند و نمي تواند آن را هضم كند. چشم با همه انرژي كه دارد، ديگر نمي بيند، گوش نمي تواند
بشنود و دست نمي تواند كار كند. همه اين انرژي ها در زير فرمان اوست. در خواب وقتي م يرويم، ما را كجا مي برند و اين انرژي
را در كجا تزريق مي كنند؟! چه كسي تزريق كرد؟ كي مرا از اين بدن بردند و كي مرا داخل كردند؟
هم اشاره به اين دارد كه بعد از برگشت روح، همه چيز به كار م يافتد. وقتي به آشپزخانه مي روم، « و ابتغاؤُكُم منْ فَضْله »
خودم مي فهمم كه اين انرژي به دست آمده از كجا و چگونه بوده؛ اما اين را هيچ نم يفهمم. در حاليكه من بودم و اين تغييرات
روي من انجام شد. اين مطالب، علمي به آن معناي ذهن گرايي نيست و استاد مخصوص نمي خواهد. خود فطرت از خودش
مي پرسد و خودش دنبال جواب آن است و خودش م يفهمد كه بسوي نقط هاي كشيده م يشود و آن اينكه من هيچم. آن مني
كه داشتم و اين عالم را پر كرده بود، هيچ مي شود. [درك اين مطالب] به قشر و جنس و سن خاصي احتياج ندارد.
هر كه نورانيت عقلش بيشتر مي درخشد، همان مقدار به آن نقطه مي كشد كه من هيچم و فقط نمودي دارم. هر چه به اين
حقيقت از درون نزديك مي شود، آنگاه آمادگي پيدا مي كند براي درك يك سري معارف نوراني كه از راه ذهن نيستند. و [در
اين صورت فطرت] را در درون خود حس مي كند. اينكه اين خواب دست من نيست، اين را تمام فطرت مي تواند بفهمد و احتياج
به سن و سواد و جنس و ... ندارد. [با خود م يگويد:] راستي خواب در اختيار من نيست و هيچ انساني اين قدرت را ندارد.
قويترين امپراتورها هم نمي توانند با لشكر خودشان حتي اگر همه را بسيج كنند 10 روز نخوابند و لشكر بتواند او را ده روز در
اين عالم نگه دارد.
قويترين روانشناسان هم نم يتوانند خود را در اين عالم نگه دارند. فرد روي صندلي مي نشيند و تمام تلاش خود را در اين
جهت مي كند. اما ناگهان به هوش مي آيد و مي بيند كه كله اش كبود شده و درد هم مي كند. چه شده است؟ آري او را از اين
عالم برد هاند و ناگهان از صندلي به زمين افتاده و سرش هم كبود شده؛ اما خودش هم چيزي نفهميده و وقتي به اين عالم
١٧
آوردند، تازه م يفهمد كه چه اتفاقي افتاده و درد را هم تازه الآن احساس م يكند. چرا اين رفتن و برگشتن را من خودم
نفهميدم؟!
كدام دانشمند است كه بگويد اين [فكر كردن در مورد اين مطالب] در شأن ما نيست. برعكس اين چيزي است كه اصلاً
نمي تواند برسد؛ چه برسد به اينكه بگويد پيش پا افتاده است. از اين جهت كه من انسان، با همه توان و قدرت، در برابر اينكه مرا
از اينجا به عالمي بردند و صفر شدم، در فهميدن اين معني از بيسوادترين تا باسوادترين فرد، همه يكسان هستيم. بقيه همه
فضل است. آنچه ضرورت دارد، فهم اين معني است كه وقتي رفتم، همه دستگاهها خاموش بودند و حالا در يك آن، همه
دستگاهها به كار مي افتد.
فرد در اتاقي نشسته است و بعد از خستگي كار روزانه وارد منزل شده و غذايي را روي اجاق گذاشته تا آماده شود. در اين
حين، ناگهان خوابش مي برد. غذا مي سوزد و آنقدر دود م يكند كه همسايه ها از بو و دود آن متوجه مي شوند و زنگ در خانه او
را مي زنند؛ اما او نه مي شنود و نه بوي سوختگي را حس م يكند. تا اينكه از بالاي ديوار مي آيند و م يبينند كه بله! آقا خوابيده
است. همه اعضاي آن فرد هم كه سالم است. اين چه بود كه همه اعضا ناگهان صفر شد و در يك لحظه دوباره همه به حركت
افتاد؟!
خودم نفهميدم؟ چون فطرت ،« هست شدم » و بعد از 10 ساعت ناگهان « من نيست شدم » چرا اين تحول بزرگ را كه
خاموش شده است. فطرت اگر گرد و غبارش كنار برود، انسان را به وحشت مي اندازد. اين مأمور كي هست كه اين مهارت
فوق العاده را دارد؟ (يك راننده اگر در شروع حركت ماشين و انتقال قدرت موتور به ماشين و چرخها، دقت كافي در تنظيم
صفحه كلاج نكند، تمام ماشين مي لرزد. اما اگر راننده ماهري باشد طوري اين اتصال قدرت موتور به چرخ ها را انجام م يدهد كه
سرنشين حتي نمي فهمد ماشين كي به حركت افتاده است.) اين مأمور آنقدر قوي و ماهر است كه طوري اتصال موتور محرك
انسان را به بدنش انجام مي دهد، كه من نم يفهمم. حركت روح كه قوه محرك همه ما همين است، آن مأمور با چه مهارتي
تنظيم مي كند كه حتي لحظه آمدن را هم در رختخواب متوجه نمي شوم. بردن و آوردن من دست قدرتي است و خودم اختيار
آن را هم ندارم. پس به چه چيز پز مي دهم؟! من آنقدر ضعيفم كه حتي از درك آن نيرو كه مرا مي برد و مي آورد عاجزم. اگر
«. از آيه هاي خدا خواب شما در شب و روز » : فطرت يك مقدار پاك شد، بيشتر مي فهمد. اين يك آيه است
در يك آيه ديگر: زندگي در خواب را بيان مي كند، همچنانكه حضرت ابراهيم (ع) به حضرت اسماعيل(ع) فرمود: من در
خواب ديدم كه تو را سر م يبرم. يا خواب حضرت يوسف يا خواب پادشاه مصر يا خواب اصحاب كهف. (اينها فقط مواردي است
كه اشاره مي شود براي مطالعه.)
زندگي در عالم رؤيا كه اين همه بيانات صريح و روشني در قرآن دارد، مي خواهد چه چيزي را در ما بيدار كند و چه معارفي
پس چرا قرآن اين همه در اين مورد «. ولش كن خواب است » : را به ما بازگرداند؟ ما هميشه چيزهاي ب يارزش را مي گوييم
صحبت مي كند؟
١٨
خواب از آن فطرياتي است كه انسان را خيلي سريع مي تواند به حقايق معاد و توحيد و ذلت خودش برساند. تفكر در همان
رؤيا، حقايق زيادي در آن هست (توضيح در جلسه بعد). يا زندگي در عالم ديگر، منهاي اين بدن مادي كه سوار بدن ديگر
مي شود. زندگيِ آنجا نسبت به زندگيِ اينجا نه تنها ضعيف تر نيست، بلكه بسيار قوي تر هم هست.
در تفاسير روايتي در مورد خواب ديدن است كه نشان م يدهد كه در دورا نهاي اوليه خلقت، انسا نهاي اوليه، اصلاً چيزي
به نام خواب ديدن نداشتند و در زمان پيامبري، وقتي قومش معاد را انكار مي كرد، خدا در شبي با فضل و رحمت خود اجازه داد
تا خواب ببينند. صبح همه بيدار شدند و به يكديگر نقل مي كردند و برايشان بسيار عجيب بود؛ حالا براي ما عادي شده است.
پس براي آن قوم از سوي اين پيامبر الهي خطاب شد كه اين حجتي از سوي خداست كه اثبات كند معاد را و اينكه روح بدن را
ول مي كند؛ اما از بين نمي رود و در عالم ديگر مي رود و زندگي مي كند.
هر انساني اين را مي تواند بفهمد. كافيست ذره ناچيزي فطرت را به كار برد. اگر نتوانست همان عقل را به كار آورد. [تفكر
كند كه] بدن، زير قبرستان عالم رؤيا رفت (زير لحاف) در آن حال، بدن تخته شد. پس آن نظام چه بود كه در آن بدن اين همه
زندگي كردم و آنچنان اثرش قوي بود كه الآن دو سه روز كه از آنجا آمد هام، هنوز آن عالم برايم لذت بخش بوده و مي خواهم
دوباره باشد. اما مگر دست من است؟
اگر نبود و چيزي اتفاق نيفتاده پس چرا در اين عالم با آن خاطرات زندگي مي كنم؟ حتما يك چيزي بود ديگر. منتها مراتب
هستي فرق مي كند. هر چه فطرت نوراني تر باشد، مباحث فطري قرآن را كه هر انساني مي تواند بفهمد، فهم آن هم عميق و
ريشه دار است. و درست مي زند به هدف كه: من هيچم و قدرتي بر من حكومت دارد و آنچنان ذليلم كه آن قدرت را هم
نمي توانم بفهمم (مثل فرزندي كه در آغوش مادر است و به تربيت خود علم ندارد. البته يك احساس ضعيف دارد). و من چگونه
از آن نيرو غافلم و خودم را همه چيز مي دانم؟! مثل بچ هاي كه با همه جهل و ناداني، حاضر نيست تحت تربيت مادر قرار بگيرد
و مي زند همه چيز را خراب مي كند!
١٩
بسم الله الرحمن الرحيم
موضوع جلسه قبل اين بود كه قرآن با زبان فطرت صحبت مي كند و هر كس با توجه به استعداد خودش از آن بهره
مي گيرد؛ جدا از مسأله امتيازات شخصي از ظواهر اين عالم كه هر كس دارد (هيكل و ثروت و مقام و سواد و ...). ممكن است
حتي چوپاني بي سواد در بيابان، همان خوابيدن را با آن پاكيزگي فطرت خود عميق تر توجه مي كند. تمام وجودش در اينكه صفر
و هيچ است و قدرتي بر او حكومت م يكند، بيشتر درم ييابد. اي بسا باسوادي كه آن سواد را براي خود امتيازي م يداند، همين
امتياز دانستن نمي گذارد توجه و دقت به فطرت داشته باشد و همين مقدار مشغول زاويه انحرافي شده و نور مستقيم فطرت
دقيقاً بر آن نقطه نمي تابد و لذا هيچ تأثيري هم برايش ندارد.
خداوند در تعريف خواب، چه اسرار آميز تعريف مي كند كه:
اللَّه يتَوفَّى الْأَنْفُس حينَ موتها و الَّتي لَم تَمت في منامها فَيمسك الَّتي قَضى علَيها الْموت و يرْسلُ الْأُخْرى إِلى أَجلٍ مسمى »
.« يات لقَومٍ يتَفَكَّرُونَ Ĥ إِنَّ في ذلك لَ
اخلاق و علم و عقايد و تربيت، همه در همين آيه جمع شده و هر چه [انسان] عميق تر با گوش فطرت گوش كند بيشتر
در مي يابد.
توفّي: يعني تا آخرين ذره چيزي را اگر ذره اي هم مانده همه را بكشي و بِليسي و تمام كني و نَمي هم نگذاري. وقتي
مي گوييم فلاني دين خودش را ايفا كرد، يعني تمام جزئيات را هم پرداخت كرد. مثلاً دين او 50025 تومان بود و يك صفحه
پاكت نامه هم روي آن بود. يعني آن پول خرد را هم پرداخت كرد و حتي آن پاكت نامه را هم كه روي آن بود پرداخت كرد و
يك پركاهي هم باقي نماند. اما يك وقت مي گوييم فلاني دين خود را ادا كرد؛ يعني پول را پرداخت، اما خرده ها و جزئيات را
ممكن است ول كند.
خداوند است كه وقتي كسي مي ميرد، روح او را مي گيرد (اينچنين گرفتني كه ذره اي از آن هم در بدن باقي » [: [ترجمه آيه
«. نمي ماند) و آنهايي كه نمي ميرند وقتي كه مي خوابند
در اين آيه خداوند به طور صريح و روشن، مرگ را با خواب يكي فرموده (در هر دو، نفس ايفا مي شود).
قرآن عالمي تربيت مي كند كه او را بشكند. (در بحث شناخت شناسي خواهيم رسيد) 
و اما آنهايي كه نفسشان را گرفت، دو قسم هستند: يك قسم آنهايي هستند كه اتفاقاً » :[ [ادامه ترجمه مفهومي آيه
اجلشان در همان خواب فرا م يرسد پس نفس را نگه م يدارند و برنم يگردد. و قسم دوم: (ديگران را) نفسشان را دوباره
البته كه در آن، البته آياتي است براي قومي كه » . برمي گردانند تا آن لحظه كه اجل حتمي رسيد، براي هميشه بيرون مي آيد
نه براي همه كس!) ) «. تفكر مي كنند
پس خواب را نوعي موت معرفي فرمود، آن هم اينكه تمام موجوديت را به عالم ديگر منتقل م يكند.
1384/04/05 جلسه 6
٢٠
در آيات ديگر، بحث رؤيا را مطرح م يكند كه اگر خدا اجازه بدهد، شخص در عالم رؤيا از آن عالم بهره مند است. (البته
همان اندازه كه خدا اجازه دهد.) قرآن از زبان حضرت ابراهيم(ع) مي فرمايد:
.( صافات ( 102 «. قالَ يا بنَي إِنِّي أَرى في الْمنامِ أَنِّي أَذْبحك فَانْظُرْ ما ذا تَرى »
«؟ من ديدم كه در خواب سر تو را مي برم پس نظر تو چيست »
در اينجا حضرت ابراهيم(ع) همان حضرت اسماعيل(ع) را در عالم ديگري م يبيند. پس معلوم مي شود انسان در هر عالمي
كه قرار مي گيرد، بدني دارد مخصوص نظام آن عالم. بي شمار عالم داريم. البته بعضي از بزرگان عوالم را به طور كلي تقسيم بندي
كرده اند و مي گويند سه عالم داريم. اما اگر جزئي تر تقسيم كنيم بعضي مي گويند مثلاً هزار عالم داريم.
اما اجمالاً روح انسان وارد هر عالم مي شود، تحت نظام آن عالم زندگي مي كند. وقتي روح من در عالم طبيعت زندگي
مي كند از اين نظام تبعيت م يكند و داخل بدني م يشود كه از جنس اين عالم است و در عالم رؤيا داخل بدني مي شود كه
مخصوص آن عالم است.
مثلاً بدني كه در اين عالم است، نم يتوانيم دستمان را پشتمان بپيچانيم. در حاليكه در عالم رؤيا، اي بسا بدن آنقدر وسعت
دارد كه به راحتي اين پيچ را مي خورد. يا مثلا در اين عالم، بايد مسيرِ مكان را داخل در يك زمان، كه تحت سيطره هر دو
هستيم، طي كنيم. در حاليكه در آن عالم ضرورتاً اين گونه نيست. يك لحظه در عالم رؤيا مي بينيم كه در مشهد در حال زيارت
هستيم؛ لحظه بعد در تهران در حال ناهار خوردن، در خانه عمو هستيم. در عالم رؤيا، طي مسير مكان هم مي تواند تسليم
زمان باشد و هم اينكه هيچ يك نباشد؛ نه مكان و نه زمان. مثلاً ممكن است همان مسير بين مشهد و تهران را در عالم رؤيا با
پاي پياده و پس از طي سالها و زمانهاي طولاني و با مشقات فراوان طي كنيم.
در عالم رؤيا انسان مي بيند كه دوستش مورچ هاي است كه افتاده در زير پاي مردم و له مي شود؛ اما معلوم است كه در عين
حال آن مورچه فلان شخص است. آن نظام آنقدر وسعت دارد كه فرد م يتواند با همچون بدني وارد آن عالم شود و زندگي كند.
اين مربوط به وسعت و لطافت آن عالم است.در اين عالم اگر چشم درآمد، ديگر درآمد؛ اما بدن آن عالم، اينگونه نيست. چشم
فرد، ده بار درآمده است با عذاب و يازدهمين بار باز هم چشم دارد. مثل نظام اين عالم نيست.
در اين عالم هم ميله چدني مثل فنر نيست، يك ميله چدني در اثر ضربه، خرد م يشود. اما فنر مي تواند هزار بار ضربه و
فشار را تحمل كند و باز هم قابليت ضربه و فشار را دارد.
در آن عالم هم جنس بدن طوري است كه به تناسب آن عالم است و يك فنريت خاصي دارد (به تناسب مثالي كه زديم).
آن امري كه در اين عالم، محال است، در آن عالم، ممكن و حتي طبيعي است.
پس ما نه تنها وقتي از اين بدن جدا شديم، از بين نرفتيم، بلكه داخل نظام و بدني شديم كه آن بدن، بسيار لطيف تر و
پيچيده تر از بدن اين عالم است.
٢١
آن بدن چه جور بدني است، بعداً مفصلاً بحث خواهد شد؛ فعلاً يك مقدمه م يآوريم: آن بدن از جنس اين اعمال خودمان
است. مثلاً در خواب م يبينيم كه در بياباني زندگي مي كنيم و حيوانات وحشي حمله مي كنند و منظره بسيار وحشتناكي است.
اين بدن مادي ما جنسش از ماده است؛ اما آن بدن از جنس عمل ماست. من در اين عالم، گناهي كرده بودم كه اين گناه،
بصورت آن منظره وحشتناك، درآمده است. وقتي كه من وارد آن عالم شدم، اگر اجازه بدهند كه باطن عملم را ببينم، م يبينم.
اين باطن عمل همين الآن هم با من است اما قابل حس براي من نيست. همه حالات آن عالم انعكاس اين عالم است. مثلاً در
اين عالم، توبه عميقي كرده ام، ناگهان بعد از آن عذاب ها و وحشت ها مي بينم كه دوستي آمد و مرا از آن نجات داد و به باغي برد
و كلاً آن عذا بها از ياد رفت و اثري هم از آن نماند.
يا اينكه در اين عالم توبه ضعيفي كرده ام در آن عالم، از عذاب رها مي شوم و وارد باغ زيبا مي شوم، از باغ لذت مي برم اما
عذاب آن بيابان هم با من است.
يا اينكه در اين عالم، توبه كرد هام اما لذت گناه هم هست. در عالم رؤيا در باغ وارد شده اما خاطره وحشتناك آن بيابان هم
هنوز با او هست. تازه اين زماني است كه مقدار بسيار كمي از بطن عمل، نمود پيدا م يكند. عالم رؤيا عالم بسيار پاييني نسبت
به عالم برزخ است و لذا نمودي هم كه ظهور مي كند (باطن اعمال) بسيار ضعيف است. نه اينكه كل حقيقت ماست كه آنجا
ظهور مي كند. حال آن بدني كه در برزخ است چه اوضاعي دارد؟!
يك پرده كنار رفته اين احساس را لمس مي كنم. استدلال و برهان فلسفي نم يخواهد بلكه با همه وجودم، الآن هم كه به
اين عالم آمدم همه اش در يادم است. اين روشن مي كند كه منهاي اين بدن مادي، بازهم زندگي هست. چه كسي مي تواند بگويد
به من ثابت كنيد كه عالم برزخ وجود دارد؟
آزمايش آن دانشمنداني كه در قبر فرد پس از مرگش دستگاه ضبط صوت و ... كار م يگذارند وبعد م يگويند ما بررسي
كرديم فشار قبر و نكير و منكر و ... اصلاً اتفاق نمي افتد. اين آزمايشات، چقدر بچه گانه است؟! اگر اينگونه است خوب براي خواب
هم دستگاه بگذاريد و آنچه را كه فرد در عالم رؤيا مي بيند ثبت كنيد و نشان بدهيد. فشار قبر و باز شدن دري از جهنم و دري
از بهشت كه در اين قبر خاكي نيست؛ اين كه مي ماند و مي پوسد.اين كارها و آزمايشات بچه گانه براي اين است كه از منبع وحي
اطلاعي ندارند و خيال مي كنند كه مركز شناخت، فقط مغز است. خود وحي مركز شناخت قويي است و معجزه است. وحي، با
اطمينان، واقعيتي را مي فرمايد. كوتاه، اما مطمئن باش و برو.
پس از اين آيه فهميديم كه در عالم ديگر (رؤيا) صورت بسيار ضعيفي از باطن اعمال را نشان مي دهند و [اين مطالب] نشان
مي دهد كه روح منهاي بدن مي تواند زندگي كند.
إِذْ قالَ يوسف لأَبِيه يا أَبت إِنِّي رأَيت أَحد عشَرَ كَوكَباً و الشَّمس و » : در سوره يوسف به يك صورت ديگر از رؤيا اشاره دارد
آيا «. البته من ديدم يازده ستاره و خورشيد و ماه، ديدم كه آنها به من سجده م يكنند » .( يوسف ( 4 « الْقَمرَ رأَيتُهم لي ساجِدينَ
در اين عالم ممكن است چنين چيزي اتفاق بيفتد؟ اما اين در عالم رؤيا تحقق پيدا كرده است. نظام آنجا طوري لطيف است كه
خورشيد و ماه و ستاره سجده كردند.
٢٢
خورشيد پدرت » : مطلب دوم كه دقيق تر هم هست، اين است كه حضرت يعقوب وقتي خواب را تعبير م يكند، مي فرمايد
يعني يك رابطه بسيار دقيق و پيچيده اي است بين اين رؤيا و عالم ماده. «. است. ماه مادرت است و ستارگان، برادرانت
در اين عالم هم، اگر انسان، آب را جز در دماي زير صفر نم يديد كه به صورت يخ است و مانند سنگ، اگر براي اولين بار به
او مي گفتي كه اين ماده خود به خود مي تواند از يك شيشه بسيار باريك بالا رود و حتي دست را هم بسوزاند، به هيچ وجه
نمي توانست بفهمد و مي گفت اين ماده را كه اگر ول كنيم م يافتد. پس چگونه ممكن است خود به خود بالا رود، آن هم از
شيشه بسيار باريك، يا چگونه ممكن است بسوزاند؟ يعني در هر نظامي وارد شود، تحت فرمان آن نظام است. اما در غير اين
نظام اگر غير آن شكل باشد، غير طبيعي است. ما [در فهم اينگونه مسائل] در نظام زير صفر درجه گير كرده ايم و مي خواهيم
نظام بالاي 100 درجه را با اين نظام تحليل كنيم! و حتي بعضي روشنفكرانه مي نشينند و حقايق آن عالم و قيامت و ... را
مسخره م يكنند! كسي كه با فطرت به حقيقت عالم و وحي نرسيده، فهم اين مطالب برايش ممكن نيست.
پس تا اينجا نتيجه گرفتيم كه: نظام ها باهم ارتباط مستقيمي دارند. و ارتباط طوري است كه هر كدام وارد هر نظامي شد،
صورت آن نظام را به خود مي گيرد. (صورت، تحت قوانين نظام آن عالم ظهور م يكند).
مثلاً فردي در اين عالم براي امتيازات خيالي خود تكبر م يورزد و در آن عالم [عالم رؤيا] مورچ هاي است كه له م يشود زير
دست و پا. آن هم به طوريكه مشخص است كه آن مورچه چه كسي است و آن هم اينكه له شدن طوري نيست كه له شود و از
بين برود؛ بلكه ده بار له مي شود و باز هم بدن وجود دارد.
آيات در اين مورد زياد است: خواب هم زنداني هاي حضرت يوسف(ع)، خواب پادشاه مصر زمانيكه حضرت يوسف(ع) در زندان
است و ...
نكته اي درباره تعبير خواب: وقتي حضرت يوسف(ع) در زندان است، دو نفر از ه مزنداني هاي حضرت يوسف(ع) به او 
مي گويند كه خوابي ديد هايم؛ اين خواب را براي ما تعبير كن. حضرت يوسف(ع) به يكي از آنها م يگويد كه تو از زندان آزاد
خواهي شد و خمر سلطان را خواهي فشرد و به ديگري مي گويد كه تو را به دار خواهند آويخت و پرندگان از سر تو خواهند
خورد.[يوسف، 36 الي 41 ]. شخصي كه حضرت يوسف(ع) به او گفته بود تو را به دار خواهند آويخت، م يگويد كه من دروغ
گفتم و چنين خوابي نديده ام. اما حضرت يوسف(ع) مي فرمايد: آنچه كه تعبير كردم، خواهد شد.
چه نكته هاي دقيقي در اين عالم هست؟! خواب منبع شناخت بسيار مهم است. البته خواب، حجت شرعيه نيست. اگر پيامبر
هم [در خواب] بيايد و بگويد كه فلان كار را بكن، حجت شرعيه نيست. اما در كشف حقايق و معارف، يك منبع بسيار مهم
است؛ آن هم مستقيماً از طرف فطرت.
٢٣
بسم الله الرحمن الرحيم
خلاصه جلسه قبل:
بين عال مهاي مختلف در نظام خلقت، رابط ههايي است كه مخصوصاً در مورد انسان، وارد هر عالمي م يشود، با بدن آن عالم
زندگي مي كند و وقتي به عالم ديگر برمي گردد، مي تواند اين ارتباطات را احساس كند. يكي از آنها [ارتباط] عالم رؤيا بود با اين
عالم واقع كه از قرآن استفاده كرديم.
يكي ديگر از عالم هايي كه رابطه آن با عالم هاي ديگر، محسوس است و در زندگي ما تأثير دارد [ارتباط] عالم قبل است و
اين عالم بعد كه عالم فعلي ماست. خداوند در قرآن در اين باره م يفرمايد:
و للَّه غَيب السماوات و الْأَرضِ و ما أَمرُ الساعةِ إِلاَّ كَلَمحِ الْبصرِ أَو هو أَقْرَب إِنَّ اللَّه على كُلِّ شَ يء قَديرٌ. و اللَّه أَخْرَجكُم منْ »
( نحل ، 77 و 78 ) « بطُونِ أُمهاتكُم لا تَعلَمونَ شَيئاً و جعلَ لَكُم السمع و الْأَبصار و الْأَفْئدةَ لَعلَّكُم تَشْكُرُونَ
در اين چند آيه، خداوند در انسان يك ديدگاه فكري قوي ايجاد م يكند و انسان را از اين عالم طبيعت بيرون مي كشد و
همه عالم هاي قبل و بعد را با يك پيوستگي بيان مي كند و ...
همان معناي تحت اللفظي آيه مي تواند مسير زندگي انسان را تغيير دهد.
يك چيز محسوس براي ماست. همان فضاي عالم هستي كه جهت محسوسات آن است. [خداوند] :« سماوات و الْأَرض »
ضمن توجه به اين محسوسات و مورد شناخت انسان، توجه مي دهد كه اين [عالم] يك غيبي هم دارد. يك وجه محسوس، يك
وجه غير محسوس هم دارد كه با هيچ حسي قابل دريافت نيست. اما قرآن مي فرمايد آن غيب هست. پرده را كنار م يكشد و ما
را به آن توجه مي دهد. اگر چه يك محسوس مادي نيست؛ اما آن غيب وجود دارد.
نكته عميق تر اينكه اين مال خداست. يعني اگر به غيب برسي، يك مجاهده ديگري م يخواهي تا برسي كه اين غيب، مال
الله است. يعني چه؟!
الله » و يا « و لله علم غيب السماوات و الارض » علامه طباطبايي(رضوان الله عليه) در اين مورد مي فرمايد: خدا اينجا نفرموده
يعني نه اينكه خدا غيب را مي داند. بلكه خداوند مالك اين غيب است. مالكيت خدا را ما در غيب .« عالم غيب السماوات و الارض
بايد برسيم. بحثي را كه از اين طرف باز مي كند، مسير مجاهده و سير الي الله را وارد م يكند به ميدان وسيعي كه برسيم از اين
محسوس به غيب و از غيب برسيم كه اين غيب، مال الله است.
«... و ما أَمرُ الساعةِ إِلاَّ » : از طرف ديگر، نمونه اي از اين غيب را نام م يبرد
آن لحظه قيامت كه صورت مادي عالم، كنار زده خواهد شد و بصورت جبري، انسان به آن غيب خواهد رسيد؛ آن نيست
مگر به سرعت يك چشم برهم زدن، بلكه از آن هم نزديكتر است.
1384/04/09 جلسه 7
٢۴
علامه در اين مورد مي فرمايد: خداوند در اين آيه اول توجه م يدهد كه به اندازه چشم به هم زدن آن لحظه را، بعد
مي فرمايد بلكه از آن هم سريعتر. اين براي ايجاد آمادگي است. يك حادثه اين چنين عظيمي يك سرعت اين چنيني دارد. بعد
از ايجاد اين آمادگي، آمادگي پيدا مي كند [كه بداند] از آن هم كوتاهتر است، (أَو هو أَقْرَب).
بحث مستقل مي خواهد). ) « إِنَّ اللَّه على كُلِّ شَي ء قَديرٌ »
و خدا خارج كرد (م يكند) شما را از بطون مادرانتان (توجه به غيب ديگر) كه رابطه :« و اللَّه أَخْرَجكُم منْ بطُونِ أُمهاتكُم »
عالم ديگر با همين عالم است. عالم ديگر، عالم بطون مادران است. [اين مطالب] چيزي نيست كه فهم آن سخت باشد. با
مختصر دقت، يك زير بناي فكري بسيار محكم براي انسان ايجاد مي كند.
بين آن عالم و اين عالم چه ارتباط و پيوستگي وجود دارد؟ در عين حال كه اين دو عالم، مستقلند و نظام مخصوص به خود
دارند، هر آنچه را كه در زندگي اين عالم نياز داريم، همگي در آن عالم قبلي ساخته شده است. اگر در آنجا [عالم رحم مادر] به
ما مي گفتند چشمت را مراقب باش كه در اين عالم خوب درست شود، [چرا كه] اگر اين ناقص باشد، تو كور مي شوي و تمام
وجود تو در عذاب است. [اين حر فها] براي آن جنين در شكم مادر، قابل درك كه نبود. تازه اگر علم خيلي پيشرفت كند و
جنين اين حرف را بفهمد كه مواظب باش چشم داشته باشي، تازه نم يفهمد كه چشم يعني چه. چون ديدن، اصلاً در ظرفيت
آن عالم نيست. ديدن مربوط به نظام بالاتري است. ديدن را نم يتواند بفهمد، اصلاً درك آن معني در آن نظام، محال است. اگر
هم به او توضيح بدهي كه ديدن يعني چه و بگويي مثلاً كوه كه هزاران برابر توست، در اين چشم جا مي شود و تو آن كوه را
مي بيني و ... (آنچه را كه باعث ديدن م يشود، شرح دهي.) مي گويد نه اين اصلاً امكان ندارد. اگر كوه در اين چشم جا شود كه
چشم من متلاشي مي شود. اگر بازهم توضيح بدهي كه ديدن واقعاً به معناي جاگرفتن كوه در چشم تو نيست. بلكه نوري وجود
دارد كه آن را به اين چشم مي آورد و آن باعث ديدن م يشود. خواهد گفت: مشكل كه بدتر شد. خود نور چيست؟! تازه اگر هم
چنين چيزي كه مي گوييد، بشود، اصلاً ديدن يعني چه؟
هر قدر هم بگويي كه اين ديدن چيزي جداي از تو نيست باز هم نخواهد فهميد. چرا كه آن نظام با اين نظام، كاملاً متفاوت
است. اصلاً تضاد با نظام اين عالم دارد. اما در عين حال، پيوستگي خيلي عجيبي دارد. آنقدر پيوستگي دارد كه چشم بايد در آن
عالم ساخته شود و در اين عالم استفاده شود. همه اش هم در خودش (خود شخص) است.
چشم فقط يك مثال است. همه چيز مثل همين است. زبان براي درك مزه و خوردن و ... بازهم در آن عالم غذاي كودك از
طريق خون مادر تغذيه مي شود. اصلاً خون معنا ندارد و ... اما هرچه هست بايد در آن عالم ساخته شود و هر چه شد، ديگر
همان خواهد شد. اگر در آنجا، چيزي ناقص ساخته شود، اينجا هم در زندگي به همان اندازه كه ناقص شده از آن محروم است. و
به همين ترتيب اعضاي ديگر هم اينچنين است. در اين ساخته شدن، دو چيز بسيار مهم دخالت دارد:
خون مادر (خون آن عالم) همواره حركت مي كند. 
مأموريني از عالم ملكوت، آن مواد را مي گيرند و از آن مواد (كه در داخل خون است) اعضاي مختلف بدن را 
مي سازند. آن دانشمندان دانش آفرين، آنها كه خود علم، خود نور و خود قوه هستند. اينها مطالبي است كه غير از وحي، محال
٢۵
است منابع علوم ديگر بتوانند درك كنند. اين امام سجاد(ع) است كه با توصيف خود، ملائكه را براي ما م يفهماند و نقش و
كاركرد هر يك از آنها را در عالم براي ما شرح مي دهد. علوم ذهني اگر بخواهد به اين عالم پا بگذارد، پرَش مي سوزد.
با قبول همه قوانين اين عالم كه مثلاً استخوان از كلسيم ساخته مي شود و يا مغز از فسفر موجود در خون ساخته م يشود
و...، اين مأمورين ملكوتي هستند كه مهندسي آن را انجام مي دهند و تمام دستگاه هاي ريزريز اين بدن را آن مهندسين از
گردش اين مواد به شكل خون، مي گيرند و اين ها را مي سازند. وگرنه خون در حركت خودش است. آنكه اين ها را مي گيرد و
مي سازد براي عالم بعد، آن مهندسين ملكوتي هستند.
با فهم اين مطالب، تازه م يفهميم كه اين عالم، چقدر دقيق و حساب شده است؛ آن هم مرتبه به مرتبه. حتي بعد از اينكه
به اين عالم آمديم [در دروه نوزادي] نه چشم مي بيند و نه گوش مي شنود و به عبارتي هنوز در زندگي اين عالم نيستيم. در
برزخي هستيم كه آماده اين عالم شويم.
همچنانكه يك متخصص چقدر زيباست و بر مريض حكومت م يكند، آن ملائك هاي كه حافظ آن متخصص است چه زيبا و
لطيف است و حكومت مي كند.
پس آن مأمور مربوطه در آن دوران كوتاه، چنين چيزي ساخت[بدن انسان] ؛ كه هزاران سال است متخصصان در شناخت
آن، پيش مي روند، آن هم در يك رشته مثلاً چشم يا مثلاً پوست.
[آن جنين كه در عالم نمي فهميد]، در اين عالم، حالا م يفهمد كه من كور مادرزادم يعني چه. چيزي بيرون از تو
نيست؛خودتي. مغزت قوي است يا ضعيف يا ... همه اينها در خود من است و كيست كه اين معنا را متوجه نشود؟ اصلاً فطرت با
صراحت بيان م يكند كه وجودي كه الآن داري، همه در عالم ديگر ساخته شده است و زندگي بدون اين بدن [كه در عالم ديگر
ساخته شده است] نمي شود.
:« و اللَّه أَخْرَجكُم منْ بطُونِ أُمهاتكُم لا تَعلَمونَ شَيئاً »
آنجا كه اين نظام خلقت را آفريد، در حالتي بود كه تو را به خود آگاهي نداد. حتي لحظه تولد آگاهي نداد. حتي در برزخ
اين عالم هم آگاهي نداشتم. مي ارزد روي اين تفكر كند تا چه چيزي به دست آورد؟
:« و جعلَ لَكُم السمع و الْأَبصار و الْأَفْئدةَ لَعلَّكُم تَشْكُرُونَ »
آماده براي رفتن به يك عالم بالاتر مي شوي. ما براي تو يك سري ابزار شناخت بيشتر مي دهيم. شنوايي و بينايي و افئده
داديم. فؤاد: آن قسمت از انسان است كه روح بوسيله آن مركز مي تواند حقايق اين عالم را بفهمد.
ما اينها را به تو داديم تا شما آماده بشوي براي آفرينشي كاملتر از اين آفرينش.
تازه اينجا در دستگا ههاي ابتدايي اش هستيم و هنوز انساني باشد و زندگي كند، نداريم. تازه رسيديم به اين مرحله كه وارد
كارگاهي شديم.
٢۶
نظام اين عالم اين است كه باز هم اين عالم، خوني دارد و لحظه اي ساكت نيست و اين خون بازهم در آفرينش است و بازهم
اين مأمورين، مواد را م يگيرند و م يسازند كه جنس آن به تناسب عالم بعدي است و اينجا آمديم تا آن را بسازيم و اين آنقدر
مهم است كه نياز به عالمي به اين عظمت دارد كه قوطي آن (كه، قوطي محافظ يك دستگاهي است كه ارزش در آن است و
قوطي خودش آشغال است) اين بدن است كه اين پيچيدگي را دارد. پس قوطي آن شخصيت بالاتر، همين بدن به اين
پيچيدگي است كه بعداً بايد بيندازيم سطل آشغال، پس آن چه چيز است كه در توي اين ظرف بايد درست بشود؟!
[خوب] خون ما در اين عالم چيست؟ خون ما كه آن ملائكه مربوطه، مواد را از آن مي گيرند و آن را [شخصيت عالم بعد را]
درست مي كنند، مي فرمايند كه آن، اعمال اين انسان است.
در مثال تسويه و تناسب آن با اين جسم توضيح داده شده.
آن روح، نيست را توليد مي كند و آن نيست در اين بدن ظهور پيدا مي كند (عمل) و عمل اين انسان هم دائماً در حال به
وجود آمدن است. ممكن است سؤال به ذهن برسد كه مثلاً كسي كه پنج ساعت است كه ساكت نشسته، چه عملي انجام
مي دهد؟ اما [بايد توجه داشت كه] از ديدگاه لطيف آن عالم، در همين ساكت بودن هم [فرد] در حال عمل است. با چه نيتي
نشسته است؟ او قبل از ساكت شدن در اعضا، در نيت ساكت شد و فعلي از او صادر شد. (از نيت صادر شد و به اعضا حركت
كرد).
مطابق نظر برخي از علما، اسم آن هيكل آن عالم را [كه توضيح داده شد] شخصيت مي گويند. اما در نظر عموم، از
شخصيت، معناي ظاهري بسيار پاييني شده است و معمولاً كسي كه دو زانو بنشيند و برخي اداها را داشته باشد، آدم
باشخصيتي است. شخصيت، آن حقيقتي است كه در اثر توليدات حركت اين عالم يعني افعال ما كه از نيت صادر شده، مأمور
مربوطه مي گيرد اين را و حقيقتي را درست م يكند كه آن حقيقت، طوري لطيف است كه امكان درك آن در اين عالم، وجود
ندارد. محال است علم روزي بتواند آن را بفهمد. تازه اگر بفهمد، اينقدر م يتواند بفهمد كه هر حركتي كه انجام مي دهم، از بين
نرفت. بلكه بلافاصله گرفتند و از آن چيزي درست كردند. پس اين حركات من در همان آن كه تكان مي دهم با هر نيتي، آن
فعل فوراً پيكره عضوي شد.
خود آن چه هست در اين عالم، قابل درك نيست و محال است بتوان آن را فهميد. همچنانكه ديدن و نور را نمي توان در
عالم رحم مادر فهماند.
همه عذاب و بهشت و جهنم، همه اي نها در خودت است؛ اما درك آن محال است. چون در نظام اين عالم هستيم. اما وحي
همين قدر به من مي فهماند كه همين كه از نظام اين عالم بيرون آمديد و چشم و گوش و افئده داديم، از اين به بعد، اختيار
ساخت خودت را به خودت داديم.
پس ما در اين عالم كه قرار گرفتيم، خون اين عالم (اعمال من) دائماً در حال حركت است و ملائكه مربوطه اين ها را
مي گيرند و چيزي درست مي كنند.
٢٧
اما برخي به علت ضعف فهم آيه و روايت، تصور مي كنند اينكه گفته شده ملائك اعمال انسان را م ينويسند، مثلاً كاغذ
طولاني خاصي دارند و نوشتن اينجوري منظور است. و بعد با اين علوم جديد آشنا مي شويم وباعث م يشود كه دين را از چشم
ما مي اندازد و شبهه ايجاد مي كند. اين نامه اعمال نه به آن معناست؛ بلكه وقتي مثلاً چشم با نيت نامحرم نگاه مي كند، اين فعل
در آن شخصيت [شخصيت عالم بعد] به ميله آهني تبديل مي شود كه مرتب به اين چشم فرو مي رود و درمي آيد.
بعضي هم در اين طرف و آن طرف و در مهمان يها م ينشينند و اين حقايق را مسخره مي كنند و روشنفكرانه مثلاً مي گويند
اگر ميله آهني باشد سرم را كنار م يكشم تا به چشمم نخورد!! نم يتواند بفهمد كه اين چيزي در خودت است؛ مثل كوري
مادرزاد كه در خودت است. اگر مي تواني از آن فرار كني از اين هم فرار كن. [اين] فعل تو در نظام هستي است. در آنجا
مي فهمي كه قضيه يك جور ديگر شد.
آن مثال بيابان و باتلاق گنديده و تاريك و وحشتناك و حيوانات وحشي و ... [كه زديم] چه بوده؟ چيزي جدا از خودت
نيست. فلان گناه را انجام دادي، مأمور مربوطه شخصيتي را از تو ساخنه كه اين چنين است.
يا مثلاً بعد از مدتي توبه كرديم، در آن عالم هم بعد از مدتي، دوستي بسيار زيبا مي بينيم كه آمد و مرا نجات داد و به باغي
برد با لذ تهاي خودش. اگر توبه نم يكرديم، تا آخر همين عذاب بود. [در آن عالم] تمام اعمال ما، خود ما مي شويم با يك وضع
بسيار عجيبي. نمونه اين را براي ما در عالم رؤيا، خداوند نشان مي دهد (جلسه قبل اشاره شد). تازه اين پرده بسيار ضعيفي است
از عالم برزخ. [با توجه به اين مفهوم است كه:]
در مورد پل صراط آية ا... دستغيب دارد كه: پل صراط براي بعض يها پهن مي شود و براي بعض يها آنقدر نازك كه در آتش
مي افتند. براي بعضي ها آنقدر طول مي كشد و براي بعضي، اصلاً نمي فهمند كي رسيدند و از جهنم رد شدند.
[در ساختن بدن و...] تا اينجا، اختيار در دست من نبود؛ اما از اين به بعد اختيار را دست خودم داده اند. پس تمام واجبات و
محرمات و مكروهات و مستحبات، معناي بسيار وسيع و حقيقتي دارند و قراردادي نيستند.
تمام اين ها آجرها و مواد ساختاري ماست كه دارد تبديل مي شود به يك زندگي حقيقي و لطيف، در برابر يك زندگي
مجازي و زودگذر كه در آنيم. با اين ديد فطري اگر به قضيه نگاه كنيم، هرلحظه ارزش خاصي پيدا مي كند و در ما هدف و رشد
و توجه و ديد بازتري مي دهد و همان مقدار، اعمال ما هم عمق و معني پيدا مي كند.
٢٨
بسم الله الرحمن الرحيم
چكيده جلسه قبل:
اگر انسان بتواند ديواره ماده و عالم طبيعت را بشكند و افق فكري خودش را باز كند، عالم هاي مختلفي را متوجه خواهد
شد كه هركدام، با وجود اينكه نظام و شرايط مخصوصي براي خود دارند، در همين حال با همديگر يك پيوستگي بسيار دقيق و
حساب شده اي دارند كه ما در پهنه هستي، در ارتباط با اين عالم و در آن شناور هستيم.
بلا تشبيه ( مطلب بسيار عظيم تر از اين است و فقط جهت تقريب ذهن عرض مي شود) مثل قطعه يخي كه اين قالب يخ در
ظرفي در داخل آب شناور است. در عين حال كه خودش نظام مستقلي از آن آب دارد، ويژگ يهائي از قبيل سفتي و انجماد و
صورت ثابت دارد و ظاهرا غير اين آب است. اين (يخ) دوجور شنا مي كند يكي با حفظ موجوديت خود در اين آب شنا مي كند و
يك بار هم با يك توجه به آب، در اين آب ذوب مي شود و شنا مي كند. همين يخ، در حالت بخار در يك نظام ديگر است. يعني
طوري است كه مي تواند عالم هاي مختلف را برود و برگردد و منتها در هر نظامي كه قرار گرفت، تسليم قوانين آن نظام است.
انسان هم اگر كمي در خود فرو برود (هرچه پاك تر و...) ضمن اينكه احساس خواهد كرد كه من فلاني پسر فلاني و با
ويژگي هاي فلان هستم، در عين حال رابطه باطني خود را توجه كند، آنگاه جايگاه خودش را درپهنه هستي مي يابد و از اين
زندان تاريك ماده و طبيعت بيرون مي آيد اگرچه در قالب آن نظام، زندگي مي كند.
اينجاست كه قدم به قدم و لحظه به لحظه زندگي انسان معناي وسيعي در پهنه زندگي پيدا م يكند. زندگي، اهداف، اميدها
و آرزوها و... همه، دگرگون م يشود و متوجه مي شود كه هر آن در حال ساخته شدن است. همچنانكه عالم قبلي را مي فهمد و
درك مي كند كه چگونه درست شده به اينجا آمده كه صدها سال تحقيقات امروزي هم نم يتواند خود اين جسم را بفهمد. بعد
از آيه جلسه قبل، در آيه ديگر در سوره ق توجه مي دهد كه هنوز شما را خلق مي كنيم: اين مطلب از آيه 15 شروع مي شود:
أَفَعيِينَا بِالْخَلْقِ الْأَولِ بلْ هم في لَبسٍ منْ خَلْقٍ جديد 15 ولَقَد خَلَقْنَا الْإِنسانَ ونَعلَم ما تُوسوِس بِه نَفْسه ونَحنُ أَقْرَب إِلَيه »
منْ حبلِ الْورِيد 16 إِذْ يتَلَقَّى الْمتَلَقِّيانِ عنِ الْيمينِ وعنِ الشِّمالِ قَعيد 17 ما يلْفظُ من قَولٍ إِلَّا لَديه رقيب عتيد 18 وجاءت
آيا ما از خلق اول، عاجز شديم؟( اين را يادتان بياوريد) با اين همه شگفتي ها، « سكْرَةُ الْموت بِالْحقِّ ذَلك ما كُنت منْه تَحيد 19
براي ما كه خيلي آسان بود. فقط با يك اراده كن فيكن مي بيني كه ما درست كرديم و آفريديم. اين ها اشتباهشان در اين است
كه [نمي فهمند] چگونه خلق جديدي را م يآفرينيم. همه اين ها را لمس مي كنيد كه بالاخره شد. پس عالم جديدي را كه
دنبال آن است، از آن هم عاجز نيستيم. همان اراده كن فيكن بازهم هست. و عالم جديد كه اين عالم براي آن عالم شبيه رحم
خواهد شد، ما از خلق آن عاجز نيستيم.
از آيه 15 به بعد همان معنا را مي فهماند كه شما الان در يك وضعيت و كارگاه جديدي قرار گرفت هايد كه همه وجود تو را
علم فرا گرفته، كنترل فرا گرفته، هم چنانكه در عالم رحم، همه چيز در كنترل خاصي بود (كلسيم خون تبديل به استخوان
مي شد و.... همانند مثالهاي جلسات قبل) الان هم تكان كه مي خوري در حال كنترل هستي. بازهم سيال هستي (مانند خون
1384/04/16 جلسه 8
٢٩
داخل رحم) و اين عمر ب يخودي نيست و مرتباً در حال ساخته شدن هستي. اگر چنين احساسي داشته باشيم، م يبينيم كه
كارگاه عظيمي در حال ساخت است.
ما انسان را آفريديم و ما مي دانيم آنچه را كه نفس او وسوسه مي كند (نفس، ذات ذات حقيقت انسان است. پوست و »
گوشت و استخوان و...، نفس نيست. اينها واسطه مادي است)
آن حقيقت تو هر وسوس هاي مي كند ما مي دانيم. وسوسه يعني هر القاي زشتي كه فقط در خود آن [حقيقت نفس] بود، نه
اينكه آن القا حركت كند به مغز و بعد به فعل برسد. بلكه همان وقت كه در ذات توست، ما مي دانيم.
دراين آيه، آفرينش، معاد، توحيد، نفس و ارتباط اينها با .« ما نزديكتر از شاهرگ حيات تو، به خودت هستيم » يعني
همديگر، همه را طرح مي كند. از آفرينش، ناگهان برمي گردد به توجه نفس و بعد م يفرمايد كه نفسي كه تو داري، نزديكتر از
خودت به خودت، آن الله است.
در آن مثال ساختمان [جلسات قبل] اين ماده ساختمان كه در عالم قبلي در قوه عقل مهندس بود اگر با يك ديد سطحي
نگاه كنيم، چون صورتي پيدا كرده، م يخواهد بگويد(ساختمان) كه من چيزي هستم. اما اگر دقيقتر نگاه كنيم به اين نتيجه
مي رسيم كه نزديكترازساختمان به خودساختمان، قوه عقل مهندس است.
همچنين اگر دقيقتر به عقل نگاه كنيم نزديكتر از قوه عقل به قوه عقل، روح آن مهندس است. اگر روح يك لحظه كنار برود
است. يعني متحركي است كه ناپيداست و محرك است. « ريح » اصلا اين عقل نيست. روح را براي اين روح م يگويند كه از ريشه
(كه به اين متحرك محرك ناپيدا، ريح ميگويند) همين هواي لطيف را با اين تعبير ريح مي گويند. چون ناپيداست و هم حركت
مي كند و هم براي مواد ثابت، محرك است.
پس اگر پرچمي را در نظر بگيريم كه چين ميخورد و شكل پيدا ميكند و يك بچه كوتاه فكر به آن نگاه ميكند،او توجه به
خود حركت پرچم دارد، اما برادر بزرگترش،كاملا آن محرك ناپيدا را ميبيند كه آن پرچم را با چه امواجي و قدرتي و سرعتي به
حركت درمياورد. در همه اينها، آن را ميبيند اما نه با چشم سر، با چشم ذهن كه قابل ديدن نيست.
روح كه داريم (روح خدائي) اولا خودش متحرك است ثانيا محرك است. پس زندگي ما،چيزي جز حركت نيست.همينكه
نگاه ميكنيم،حركت است (اعصاب و انرژي ها حركت ميكند) پس هرحركتي نمود روح است. خاصيت اين روح،بستگي دارد كه
از چه جهتي به آن نگاه كنيم. براي مثال، آئينه حقيقتي است (بلاتشبيه،اين آئينه به هيچ وجه قابل مقايسه با روح نيست،فقط
مثال را از اين جهت طرح ميكنيم تا مشخص شود كه ذهن به هر حيثيتي نگاه كند،آن را ميبيند) بستگي دارد از چه جهتي به
آن [آئينه]نگاه كنيم.
- يكبار توجه ما فقط به شيشه بودن است. ميگوئيم مواظب باش ميشكند به دست و پا فرو ميرود. در غذا باشد (خرده
هاي آن )چه ميشود و گلو را پاره ميكندو.... در اين حالت ما به آئينه نگاه ميكنيم از حيث شيشه بودن آن.
- يكبار از حيث شفاف بودن به آن نگاه ميكنيم،ميگوئيم دستمال بيار آن را تميز كنيم تا براق باشد و.....
٣٠
- يكبار ازحيث انعكاس نور آن كه صورت پردازي ميكند، به آن نگاه ميكنيم. ميگوئيم مسير اين آئينه در جهت نور، چه
باشد. محدب باشد يا مقعر، يا اينكه چه جور تصويري ميخواهيم ؟....
يعني ممكن است به يك حقيقت، از حيثيتهاي مختلف نگاه كنيم و حيثيت هاي متضاد از آن ببينيم. روح، حقيقتي است، اما
بستگي دارد كه ما به چه حيثيتي به آن نگاه كنيم. آن ديد از آن جهت، معني ها و آثار خاصي ايجاد ميكند.
مثلا اين روح، از اين جهت كه توجه پيدا ميكند، نفس ميشود. اگر توجه به عالم ماده كند، نفس اماره ميشود، اين حيثيت نفس
اماره ميشود. پس چه روح و چه نفس اماره، يك چيز است. در عين حال،روح، باطن نفس اماره است. شهوت و توجه به عالم
ماده و محبت به اين عالم،معناي نفس پيدا ميكند. همين روح،توجه به خدا ميكند[بازهم]ميشود نفس، اما نفس مطمئنه.
روح،چيز عجيبي است. يك حيثيتي [هم]دارد كه خودش،خودش راكنترل ميكند. اين ميشود عقل. يعني ميتواند توجه
خودش را از خودش بگيرد. پس چه عقل و چه روح بگوئيم يكي است. اما باطن عقل،همان روح است يعني روح،نزديكتر است به
قوه عقل از خود عقل.
مثال: اگر يخ را ملاحظه كنيم،با همه تشخصي كه به خود ميدهد و صفات و..... و جداي از آب هم،خودش را كناركشيده،اما
نزديكتر از خوديخ به يخ، آب است. اگر يخ شعور داشت،ميفهميد كه آب به من نزديكتر از من است. نميتوان ذره يخي را پيدا
كرد كه قبلا آب نبوده. اگر شفافيتي هم دارد،شفافيت آب است كه به آن منتقل شده است. بايد توجه كنيم كه قبل از حركت
دست و پا و.... من حركت كردم. بايد دقيق توجه كنيم و بفهميم كه اين،انعكاس حركت من است اما به قدري اتحاد، شديد
است كه من خيال ميكنم كه دستم حركت ميكندو اين، انعكاس آن است. من نگاه كردم و چشم،خودش را به آن مسير تنظيم
كرد.پس من نزديكترهستم به اين جسم مادي. آنها كه من را توجه نكردند، توجه به هيكل خود ميدهد. هزاران خرج ميكند تا
هيكل را آرايش كند.چرا كه من را درآن هيكل ميبيند.تابرودوببيندكه من [كدام است](آن من نفس ) آنگاه تازه يك قدم جلو
رفته و از اين هيكل بيرون رفته است. اما خداوند يك چيز دقيقتر ميفرمايد،اينكه:الله به خود شما از شاهرگ حياتي شما نزديكتر
است. يعني از خودت (من) هم نزديكتر است. هركه ذهنش كند است و ديد تفكرش ضعيف است،هي به ظاهر نگاه ميكند. آن
وقت كه بچه سه ساله بود،حتي به هيكلش هم توجه نداشت. به پوشاكش توجه ميكرد. وقتي پدرش برايش يك كفش
هزارتوماني ميخريد،آنروز حتي ناهار هم نميخورد. ميرفت در كوچه آن را به بچه ها نشان ميداد. جلب زيبائي كفشش شده بود
نه حتي هيكلش. من را در پيراهن و كفش ميديد. اگر از آن جدا كردي هيچ شد و وقتي [آن را ]پوشيد،چيزي شد. اما وقتي
كمي بالتر آمد،ميگويد من لباس ارزانتر ميپوشم اما در عوض،بدن سالم و تنومند داشته باشم ( اينجا هم من را در بدنش
ميبيند). وقتي عميقتر نگاه كند،حقيقت نفس را ميبيند. آنگاه اگر به اين مرحله برسد،تازه آمادگي پيدا ميكند تا بفهمد كه
نزديكتر ازمن، الله است. چنين انساني،اهداف و ارزش گذاريهايش كاملا دگرگون ميشود. ده تا فحش به او بگو اگر برگشت و
جوابي داد! مهماني دعوتش نكردي،اصلا به خيالش نمي آيد تا چه برسد به اينكه انتقام بگيرد. اصلا احساس نميكند، آنقدر
بزرگ ميشود.
(حالا ديگر) ظرفيت باز شد. قبلا يك ظرفيت تنگي داشت كه مانند يك استكان كوچك با يك ضربه كوچك تلاطم پيدا
ميكرد. حال اقيانوسي شده كه هزار تا ضربه را هم در خود هضم ميكند. نه تنها در مشكلات نميشكند بلكه مشكلات را ميشكند.
٣١
اينجاست كه ميفهمد مراتبي دارد كه حتي اگر در درون حركتي كند، اين حركت، مورد آگاهي و كنترل است." ولَقَد خَلَقْنَا
الْإِنسانَ ونَعلَم ما تُوسوِس بِه نَفْسه..... " در اين آيه خداوند صيغه را مع الغير مي آورد. " نعلم " ميفرمايد نه "اعلم " يعني عنايت
به اسباب افعالش هم دارد و مع الغير مي آورد مثل " إِنَّا أَنزَلْنَاه في لَيلَةِ الْقَدرِ" كه عنايت به خود و ملائكه دارد. و يا وقتي
ميفرمايد." ولَقَد خَلَقْنَا الْإِنسانَ" عنايت به خود و ملائكه و مادر و..... دارد. "نعلم "يعني موجودات ديگري را هم قرار داديم كه
آنها هم ميدانند حتي آن حقيقت كوچكي را كه در نفس خود حركت كند. تو در سيطره چنين نيروهائي واقع شدي.
"إِذْ يتَلَقَّى الْمتَلَقِّيانِ عنِ الْيمينِ وعنِ الشِّمالِ قَعيد" به ياد بياور آن وقتي را كه گيرندگان، آن ملائكه و ماموريني – كه مثل
ملائكه اي كه خون را مي گرفتند – هر حركتي صادر ميشود آن دوتا مامور ميگيرند از راست و چپ (نه راست و چپ اين بدن
من، يعني هر كاري ازتوصادرميشود،ياجهت مثبت و نيك دارد يامنفي وبدكه اينها هركاري ازتوصادرشودميگيرند) نگاه به چه
نيتي شد،فوراميگيرند. به نيت نگاه به نامحرم شد مثلا مياه وحشتناكي ميشود كه به چشم فرو ميرود يا به نيت خوب
باشدبصورت زندگي شيرين ميشود اما در پرده است و الان نميبينيم.
" ما يلْفظُ من قَولٍ إِلَّا لَديه رقيب عتيد " حتي يك لفظ "آخ" گفتي اما با يك لحني گفتي كه شخصيت فلاني خرد
شد،همان لفظ نيست مگر اينكه مراقبي آنجاست كه عتيد و آماده باش است (عتيد اسبي راگويندكه آماده حركت است )
حالا خلقت تو به انتها رسيد و لحظه انتقال به عالم بعدي فرا رسيد،اين انتقال بسيار سختي است. مستي آفرين و بيهوش
كننده (وجاءت سكْرَةُ الْموت بِالْحقِّ)
" ذَلك ما كُنت منْه تَحيد " تمام حقيقت كه از بدن خارج شد،در آن عالم،حقيقت خودت براي خودت كشف ميشود.
ميفرمايد: اين همان است كه بودي و الان پرده را كنار كشيديم و ميبيني آنچه را كه قبلا همان راداشتي.
حضرت علي عليه السلام در خطبه 20 از نهج البلاغه لحظه انتقال را لحظه بسيار سختي توصيف ميفرمايد:" فَإِنَّكُم لَو
عاينْتُم ما قَد عاينَ منْ مات منْكُم لَجزِعتُم ووهلْتُم، وسمعتُم وأَطَعتُم، ولكنْ محجوب عنْكُم ما عاينُوا، وقَرِيب ما يطْرَح الحجاب!"
آن كه در حال جان دادن است،تونميداني چه خبراست (نميتواند صحبت كند و هيچ كار ديگري بكند) اگر ميديدي (ببيني)
آنچه را كه كسي كه از شما ميميرد(ميبيندكه) چه بلائي به سرش مي آيد و چه برايش ميگذرد، اصلا تاب و توان نمي آوردي و
جزع تو به آسمانها ميرفت و وحشت توراميگرفت. آنگاه با همه وجود خودت را كنترل ميكردي و تمام گوش و چشم و وجودت
در اطاعت خدا ميشد. اما اين صحنه از شما در پشت پرده است آنچه آنها ميبينند. اما بدان اين حجاب به اين زوديها نزديك
است كه كنار برود!
لذا توجه به ياد مرگ از دستورات بسيار مهمي از اساتيد اخلاق است كه ميدهند كه يكي از ابزار صعود ما،توجه به مرگ
است. ما موجودي نيستيم كه همه خودمان در اختيار خودمان است. بلكه همه چيز تحت كنترل است. نه كنترل پليس، كه
كنترل خون و بچه در رحم مادر! تمام اينها تبديل به شخصيتي ميشود كه در زندگي بسيار حساس تر بوجود مي آيد كه اصلا
قابل درك نيست. اگر تسامح كنيم ميتوان گفت مثل زندگي اين عالم به عالم رحم مادر است.
٣٢
بسم الله الرحمن الرحيم
چكيده جلسات قبل اين شد كه :
قرآن ما را توجه فرمودند به اينكه ماازجهات مختلف، تحت مراقبه دقيق و شديد هستيم و لحظه به لحظه حركات ما تبديل
ميشود به يك شخصيت ديگرو توسط ملائكه الله در عالم بعدي،پس از اتمام دوران اين عالم،وجداشدن ازبدن مادي، براساس
همان كارهاي لحظه به لحظه زندگي پيچيده اي را تشكيل ميدهد.حتي همانظور كه جلسه پيش اشاره شد،قرآن ميفرمايد: هيچ
لفظي از شما صادر نميشود مگر اينكه ماموري دارد (هست) كه آن را ميگيرد. و توضيح داديم كه منظور از نامه اعمال،وجود
كاغذو طومارو قلم و....نيست.ژاگر افق فكري ما،درپهنه هستي،اين چنين باز شود و پيوستگي دقيق و بسيار حساس اين عالمها را
توجه كرديم (كنيم)،خودبه خود،حالتي پيش مي آيد درما،كه ماهم خودمان مراقب خودمان باشيم.اين (مطلب) در قرآن به
صراحت امر شده و يكي از ضروريات زندگي است. اين مراقبه،زيربنا و ركن سيروسلوك است و بقيه مراقبه ها،به بركت نورانيت
اين مراقبه، باطن آنها ظهور ميكند.منهاي اين (مراقبه)،هردستورالعملي را باهرقدرت مجاهده انجام دهيم، آثار آن ظهور پيدا
نخواهد كرد. چون با نورانيت آن آثار آنها ظاهر خواهد شد.
در سوره حشر آيه 18 ميفرمايد: " يا أَيها الَّذينَ آمنُوا اتَّقُوا اللَّه ولْتَنظُرْ نَفْس ما قَدمت لغَد واتَّقُوا اللَّه إِنَّ اللَّه خَبِيرٌ بِما
تَعملُونَ"
اينكه فرموده " يا أَيها الَّذينَ آمنُوا اتَّقُوا اللَّه" يك مطلب است، " ولْتَنظُرْ نَفْس ما قَدمت لغَد" يك مطلب ديگر و " واتَّقُوا
اللَّه" مطلب سوم و " إِنَّ اللَّه خَبِيرٌ بِما تَعملُونَ" يك مطلب ديگر است.
از اول تا آخر همه در باره مراقبه است.:
اولا خطاب،براي مومنين است. (چراكه) تا كسي وارد چنين وادي نشده و افق فكري او در پيوستگي اين عالم با عالم غيب
باز نشده، اينگونه مطالب براي او قابل درك نيست و چه بسا مسخره هم بكند. مانند بچه اي كه به كلاس رفته و چون نميتواند
پيوستگي مطالب مطرح شده در كلاس را براي زندگي 20 سال آينده ربط دهد،بنابراين بالاترين پيروزي براي او،اين شده است
كه مثلا بر روي صندلي تازه نشسته است يا اينكه زورگفتم وصندلي تازه رامن گرفتم يااينكه در بهترين كلاس نشستم ويااينكه
درورزش كاپيتان شدم.يعني لذتهائي راكه در اين دوره محدودبرميدارد،آنقدركوچك است كه به همينها دل خوش ميكند.
پس قرآن،كساني راخطاب ميكند كه ايمان آورده اند:" يا أَيها الَّذينَ آمنُوا اتَّقُوا اللَّه" اينجا تقواي الهي را دوبار تكرار
ميكند:اولي انجام وظيفه است،انجام واجبات و ترك محرمات.
پس ميفرمايد :" ولْتَنظُرْ نَفْس ما قَدمت لغَد" بايد توجه كند(نگاه كند) نفسي كه چه فرستاده است (ياتوجه كند نفسي به
آنچه كه فرستاده است.)
اگر انسان تقواي اولي را پيشه كند،قابليت پيدا ميكند به نفس و فطرت خود برسد (منظور،تقواي اولي در آيه است ) و اين
نفس توجه كندكه نه آنكه من،هيكل خودم هستم.يعني آنقدرمجاهده كنيم كه به من برسيم كه مجاهده ضروري ميخواهد
1384/04/23 جلسه 9
٣٣
ومهم.اگربرسيم،تازه واردآستانه سيروسلوك شده ايم.اما هرچه الان انجام ميدهيم،نميتوانيم حس كنيم كه منم كه ميبينم (بلكه
به چشم توجه ميكنم،حداكثر اگر كمي از اين علوم دبيرستاني بلدباشيم،ميگوئيم كه بله مركزبينائي درمغزاست!) منم كه
صحبت ميكنم.منم كه ميشنوم. نميتوانم بفهمم كه من ميگويم،من ميشنوم.هنوز نرسيده ايم، اگر برسيم.
مثالي جلسه قبل مطرح شد كه يك قالب يخ دو جور شنا ميكند. يكي اينكه از اين طرف استخر به آن طرف ميرود. اما يك
شناي ديگر دارد و آن اينكه ازدرون خود،ذوب ميشود و حس ميكند كه من همان آبم. ما شبيه همان قالب يخيم كه هنوز
درهيكل خود شناوريم. اما اينكه برسيم كه من خود را احساس كنيم و به بركت آن،هستي را احساس كنيم و اينكه من از
جنس همان هستي است، كه اصلاسرنوشت انسان راعوض ميكند(هنوز به آن نرسيده ايم )
(اگرانسان )ايمان اولي پيداكرد و آنگاه آن (ايمان اولي ) را در ترك محرمات و انجام واجبات جدي بگيرد.(واگر هم) قبلا
خيلي سرسري زندگي ميكرد،همه راشروع كرد پاك كرد،آنگاه آمادگي پيداميكند.
مطلب را بيش از اين باز نميكنم. بازكردن اين گونه مطالب،به جز اينكه تخيلات را تحريك كند،فايده اي ندارد. رسيدني
است و ممكن است!
اگر انجام واجبات و ترك محرمات را خيلي جدي بگيرد، آنگاه كم كم ميتواند برسد. خيلي هم راه دور ودرازي ندارد. راهي
بسيار نزديك و مستقيم، من را احساس خواهدكرد.
آن وقت (وقتي به حقيقت نفس رسيد) اين نفس بايد توجه پيدا كند. يعني حقيقت خود انسان (بايد توجه پيداكند) كه
چي؟ " ما قَ  دمت لغَد" به آنچه كه فرستاده است براي فردا.
اينجا مرحوم علامه طباطبائي بياني دارندكه:
تقواي بعدي چي هست؟ (ميفرمايند): اگر انسان به چنين رشدي برسد و مشاهده كند كه اعمال او تبديل ميشود به يك
حقايق حساستر و بالاتر،آن وقت جدي و حساس خواهدشد چون اهميت آن رافهميد.
علامه طباطبائي مثالي را مي آورند: مثلا كسي كالائي را درست ميكند. يك وقت،كالا آن قدر اهميت دارد كه دوباره آن را
بررسي ميكند،كه نكند اشكالي داشته باشد. با ديد يك مشتري ريزبين به آن نگاه ميكند. اين همان تقواي دوم است. نگاه كردن
براي اصلاح نواقصي كه احيانا داشته باشد.
(دراينجا هم ) من توجه خواهدكرد كه چي درست ميكند؟ در رحم مادر، خودمان اختيار دخالت در ساختار اين جسم
نداشتيم، اما الان دست خودمان است. (آيا) اگر آن جا هم اختيار،دست خودم بود، وقتي چشم و گوش را درست ميكردم،توجه
نميكردم، اين چشم و گوش،يك عمر قرار است براي من كاركند.
آنجا را ميگوئيم من كاره اي نبودم،بالاخره هرطورشد،چندروزي بعد،خاك ميشود! الان من براي زندگي آن عالم، دوست
زيبائي را درست ميكنم (بايد توجه كنم كه ) اين دوست بايد خيلي باوفاباشد،ثابت قدم باشد و وسط راه مرا رها نكند و.... باغي
را كه براي آن عالم درست كردم و.... همه را درست وارسي ميكنم.الان دست خودم است و ميدانم. اگر از باطن به اين
٣۴
رسيدم،ديگر نميگويم كارخير انجام دادم و تمام شد! يكبار كار خير كردم، 10 باربررسي ميكنم : نكند آفت باشد،نكند ازبين برود
و....
چنين انساني از عجب و غرور و توقعات طلبكارانه از خدا و خودبرتربيني وهرچه كه هرعمل صالحي
را،بعدازانجام،تهديدميكندعبه دوراست.
" إِنَّ اللَّه خَبِيرٌ بِما تَعملُونَ " هم،مراقبه خداست براي ما،كه قبلا بحث شد.
اگر انسان اين مراقبه را بكند،نفسش را ميبيند.بعدقرآن ميفرمايد:" ولَا تَكُونُوا كَالَّذينَ نَسوا اللَّه فَأَنساهم أَنفُسهم أُولَئك هم
الْفَاسقُونَ"
ونباشيد مانند كساني كه خدارافراموش كردند،پس درنتيجه خداهم آنهارا به فراموشي انداخت،حقيقت خودشان
راازخودشان.(كه تهديدبزرگي است!) ودرنقطه مقابل،مژده بزرگي است كه اگر(مجاهده كنيد) به چنين حقيقتي ميرسيد. چون
انسان اگربه اين برسد، همچنانكه در بحث" وللّه غَيب السماوات والأَرضِ....." مطرح كرديم،ميرسد به اينكه مالكيت اين عالم،مال
الله است.اگربه اين رسيد،ديگرخودش رافراموش نخواهدكرد. اما اگر به خدانرسيد،البته خداحقيقت خودش را ازخودش فراموش
خواهدكرد.
مثل همان بچه كه در جلسه قبل مطرح كرديم.بچه اي كه تازه راه رفتن يادگرفته وقتي برايش كفش قرمز ميخرند، اوديگر
تمام توجهش به راه رفتن نيست، به كفش است. آنروز اصلا ازخوشحالي ناهارنميخورد.آنقدر ازخوددورشده كه به اين جسم هم
توجه ندارد.به كفش و لباسي كه پوشيده نگاه ميكند. توجه از اين بدن هم دورتررفته است. حتي روزي بود كه اين راهم متوجه
نبود. اگر اورادرگهواره طلائي هم ميگذاشتي ةمتوجه نبود.حتي گريه كردن خودراهم متوجه نبود.
" فَأَنساهم أَنفُسهم" :خدا حقيقت خودشان راازخودشان به فراموشي انداخته،مصيبت بزرگي است.
" أُولَئك هم الْفَاسقُونَ" :آنها،همانهافاسقند.
پس اين مراقبه،اصول و ريشه سيرالي الله است.پس حداقل دوكاررابايدانجام دهيم:
1 – ازراه اينكه همه گناهان خود را كه ازاول انجام داده ايم شروع كنيم،آنها را پاك كنيم.و بعد،انجام واجبات و ترك
محرمات، نه مستحبات. مستحبات اي بسا از شيطان باشد و مارابه مستحباتي مشغول كند و از وظايف اصلي،بازدارد،و ده سال
هم كاركند و به جائي نرسد.انجام مستحباتبايددرحدمتوسط باشد (كه درجلسات بعد،حدآن توضيح داداه خواهدشد).
هركجانفس هوس مستحب كرد آن را بگذاريم كنار.جلوترازآن واجبات است.اين خودبخود،آثارش ظهور خواهدكردوازدرون
احساس خواهدكردكه چه حالاتي مي يابد.
2 – همان خود تمركز ذهن است. كه آرام آرام مارابه تفكر و توجه برساند. فعلادرتمركزذهن كاركند:
٣۵
صبح كه ازخواب بلند شديم به همان مسائل خواب و رويا و.... كه درجلسات گذشته مطرح شد توجه كنيم و توجه ميكنيم
كه من هيچ قدرتي ندارم.هرصبح مرامثل كارگري به اين عالم مي آورند و هرشب هم ميبرند.هرچه صبح بيدارشديم و احساس
كرديم كه من هم كارگري براي آفرينش نظام بسياربالاتر هستم،همان رختخواب،تصميم ميگيرم،اهميت ماموريت را درك
ميكنم كه تشكيلات خلقت،به من سپرده شده و باچنين احساسي ازخداكمك ميخواهد. اين تصميم صبحي خيلي اثردارد و اصلا
انرژي ايجاد ميكند و درمراقبه روزانه اثردارد.
(اين انرژي اوليه خيلي مهم است ) مثلا صبح ميرويم به نانوائي،ميبينيم كه بسته است.سراغ دومي و سومي هم ميرويم.
ميبينيم آنهاهم بسته است. به چهارمي كه ميخواهيم برويم،ديگر حوصله نداريم و ميگوئيم امروز ديگر بيسكويت ميخوريم و
دنبال چهارمي و پنجمي نميرويم. چرا اينطوري شد؟ چون صبح،اراده اش را درحدنانوائي اولي گرفته بود.بعداز 20 يا 30 متر،ديگر
حركت صفرشد. اما همان فردصبح ميگويد : ميخواهم به كوه پيمائي بروم.انگارانرژي رادرعضلات ، پرميكند،كه اين انرژي، غير از
انرژي غذاست. از عالم روح است. يك كيلومتر هم پياده روي ميكند،اما هيچ خسته نميشود.
يا مثلا كسي را سرزده هل ميدهي، مي افتد درجوب و خيس ميشود. حتي نميتواند چند سانتيمتر بپرد تا در جوب
نيفتد.چون اراده نكرده بودوانرژي لازم را ندارد. اما فرد وقتي اراده پرش ميكند، اگر خوب دقت كند، انرژي هائي را مي مكد و به
عظلات خود پر ميكند كه غير از انرژي غذاست. مي رود عقب و مي آيد مي پرد و سه متر آن طرف جوب هم مي پرد و هيچ
طوري هم نمي شود.
اراده اوليه خيلي مهم است (اگرنباشد،نميشود) لذا فرد همين كارهاي خوب را هم انجام ميدهد اما با غفلت انجام ميدهد.
پس بايد فرد درحالت خوابيده (درهمان اول بيداري صبح) يا نشسته،به عالم رويا بيانديشد و هيچي بودن خود و..... و سپس
همه اراده را جمع ميكند كه من تا شب، يك عالم جديد و فوق العاده پيچيده اي را خودم ميسازم كه آن هم خودم
خواهدشد(در عالم ديگر.) لذا تصميم ميگيرد و انرژي ميگيرد و آنگاه ازخواب بيدار ميشود. يك حالت توجه پيدا ميشود كه آن
حالت توجه،خيلي عجيب است و يواش يواش خودش اثرش را ميگذارد. و انسان خودش در خودش جمع ميشود. (ومراقبه روزانه
ادامه مي يابد). اول سخت است. به اين شكل كه هي فراموش ميكند و يا خستگي ايجاد ميكند كه آن هم به دليل بدآموزي
است.(اما كم كم توجه از چند دقيقه فراتر ميرود و خستگي هم ايجاد نمي شود.) نجام واجبات و ترك محرمات (هم) از
درون،استعدادايجاد ميكند كه ديگر فشار نياوريم (براي توجه)،كم كم به راحتي ميتوانيم اين كار را انجام دهيم، از آن طرف هم
تمركز آن را تقويت ميكند و كمك ميكند. وقتي فرد تمركز ميكند خودش در خودش، چه قيامت و غوغائي ميشود. اصلا دوباره
متولد ميشود. همانند اينكه وقتي اشعه خورشيد در كانون عدسي جمع ميشود تحول عظيمي را ايجاد ميكند. اشعه خورشيدي
كه در مدت 10 ساعت يك پرده را هم گرم نميكرد، با تمركز در نقطه كانوني،به جائي ميرسد كه يك تخته كلفت را هم
ميسوزاند،اما وقتي پخش شد ديگر هيچ ميشود. حواس پنجگانه از يك طرف و (نبود) تمركز از درون، خودش را پخش ميكند و
از همان اول صبح هيچ ميكند. اين تمركز كردن اول،مجاهده ميخواهد اما شدني است. دستور قرآن است. اصلا خلق شديم
براي اين راه. غير از اين راه، واقعا زندگي بچه گانه است. تنه فرقش اين است كه آن بچه به آن كفش قرمز مشغول است و من
هم به يك چيز ديگر ولي هردو از حقيقت خود بي خبريم !
٣۶
بسم الله الرحمن الرحيم
خلاصه بحثهاي دوجلسه قبل دربارة مراقبه بود. چكيده اين شد كه ما دقيقا تحت نيروهاي خاصي تحت مراقبه هستيم. مراقبه
اي بسيار دقيق.و جزئي ترين حركات ماتحت كنترل و ضبط وتبديل به شخصيت باطني ديگر (است).مشكل اصلي اين است كه
خودمان و اعمالمان و آن نيروهاي مراقب و آن نامه اعمال كه ساخته ميشود،اينها را جدا از هم تصور ميكنيم. شبيه كارخانه اي
تصور ميكنيم كه يك مدير دارد و اين مدير براي اداره كارخانه، مراقبيني گذاشته كه بازرسي ميكنند و آن مراقبين هم دفتري
گذاشته اند و مسائل راثبت كرده و گزارش ميدهند و همه اينها باهم، يك مجموعه را تشكيل ميدهند. همه اينها جدا از هم
هستند و در عين حال يك مجموعه منظمي هم هستند.
اما اينكه بتوانيم به اين احساس برسيم كه بين اينها و من و مراقبين من و نامه اعمال و.... يك پيوستگي بسيارشديد هست
به طوري كه اصلا جدا ازهم نيستند، تاثيرات سرنوشت ساز براي ما ميگذارد.
شبيه اينكه مثلا به يك فرد بياباني و بيسواد محض كه – دور از حضور اين جمع – هيچي سرش نميشود، كه اين هيكل
ماشاءالله هفتاد هشتاد كيلوئي كه شما داري، (وزنت) چيزي نيست جز نيروي جاذبه زمين بر جسم تو. اين (فرد) نميتواند مطلب
را و پيوستگي بين جاذبه و وزن خود را درك كند. اگر هم به ما اعتماد داشته باشد و ما را راستگو بداند، آنگاه فكر ميكند و
قبول ميكند و اعتراض هم ندارد. اما هرچه فشار مي آورد، نميتواند رابطه زمين،جاذبه آن و وزن خودش را درك كند.گاهي هم
سوالاتي درمي آورد و ميپرسد. سنگ را برميدارد و مي آورد و ميگويد يعني چه جاذبه و زمين و وزن و سنگ و....
ببين چقدر از درك قانون مسلمي كه هم اكنون، چه بدانيم و چه ندانيم، محكوم آنيم،عاجز است ؟! واقعيت اين است كه
محكوم چنين قانوني است. از چنين واقعيت مسلم، يك تخيلات ذهني ناقص توليد ميكند و روي آنها هم حركت ميكند، از
درك شناخت زمين گرفته تا مسائل ديگر، چقدر برايش سخت است ؟
ماهم پيوستگي بين آن ملائكه و اعمالمان و.... را هرچه فكر كنيم، شبيه آن آقاي بياباني نميتوانيم درك كنيم. ملائكه را
يك موجود مستقل تصور مكنيم و خود را هم يك موجود مستقل و نامه را هم يك طومار جداگانه. اگر ما بتوانيم آن حقيقت
من و اعمال من و..... را درك كنيم، چه قدرتي را در توجه من براي مراقبه من به خودم ايجاد ميكند؟
بحث ملائكه در دوره هاي بالاتر مطرح خواهدشد اما از باب رد به معنا، قسمتي از دعاي سوم صحيفه سجاديه را اشاره اي
عرض ميكنيم. اين دعا خيلي طولاني است و در آن ملائكه را صنف بندي ميكند و هر صنفي كارهايشان را و..... را بيان مي
ئلِ الْملآئكَةِ الَّذينَ اخْتَ  صصتَهم لنَفْسك، واَغْنَيتَهم عنِ الطَّعامِ والشَّرابِ بِتَقْديسك،" Ĥ فرمايد: " و قَب
" (صلوات ميفرستم ) به آن قبيله هائي از ملائكه كه آنها را باتقديس به خودت از غذا و شراب مستغني كردي !"
اينها چه موجوداتي هستند كه تغذيه آنها، تقديس خداست ! هرچه تقديس ميكنند، همانطور تغذيه ميشوند، چه نوع تغذيه
اي است در عالم ملكوت ؟ و ما، در اين عالم، چه تصوري از تغذيه داريم ؟
1384/04/30 جلسه 10
٣٧
" واَسكَنْتَهم بطُونَ اَطْباقِ سمواتك،" " و آنها را ساكن كردي در باطن هاي طبقات آسمانها " " و خُزّانِ الْمطَرِ و زواجِرِ
السحابِ،" " صلوات ميفرستم به آن ملائكه هائي كه خزينه داران باران هستند و كشندگان ابرها هستند."
اين چه معنائي دارد؟ باران كه (در ديد ما ) در آن ارتباطات ابرهاي مثبت و منفي و نيروهاي جاذبه مولكولي و..... و آنچه كه
علوم حسي به آن رسيده (شكل ميگيرد). اما امام عليه السلام با استفاده از وحي، صحبت از نيروهايي ميكند كه فوق مسائل
جاذبه مولكولي و.... است، صحبت از خزينه ها ميكند. پس معلوم ميشود كه اين چه كه علوم، كشف كرده اند، درستند اما (امام
عليه السلام) حقيقتي بالاتر را ميخواهد بيان كند. اينها در طول هم هستند و تعارضي ندارند. وقتي ميگوئيم فلاني به خانه ما
آمد، تعارضي ندارد با اينكه بگوئيم، فلاني سوار ماشين شد.
اشتباه اين است كه فكر كنيم، آن زمان ميگفتند خدا باران را ميباراند و عوام (نعوذبالله) چنين فكر ميكردند. اما اكنون ما
انتقال بار الكتريكي و جاذبه مولكولي و..... را كشف كرديم و تمام شد رفت ! شما چند تا الفبا فهميدي مبادا غرور علوم حسي تو
را مغرور كند،(تازه ) هيچ هم نميشود. در واقع(فقط) خود را ساقط ميكنيم و ناقص ميكنيم.
" و مشَيعى الثَّلْجِ والْبرَد" اگر اين برف را نيروي جاذبه ميكشد و ميگوئيم بله جاذبه ميكشد برف را اما " ملائكه تشييع
ميكنند برف را " تشييع يعني اينكه پشت سر او حركت ميكند، مثل تشييع جنازه.
اين برف و تگرگ، چه احترامي دارد درعالم ملكوت كه ملائكه الله آنها را تشييع ميكنند.اين برف وقتي در ابر بود در يك
نظام بود، وقت تركيب شدن، در يك نظام ديگر بود و آن وقت ديگر، گل بود ( مخلوط با خاك در زمين ) و بعد گياهها و..... ( از
آن روئيد)
آيا اين جريان، مخصوص برف است يا اينكه اين، نمود حسي است از حركت هاي همه موجودات كه كاملترين آنها انسان
است ؟
" والْهابِطينَ مع قَطْرِ الْمطَرِ اذا نَزَلَ" يعني هر قطره باران كه ميبارد، ملائكه اي همراه آن مي آيد.
" والْموكَّلينَ بِالْجِبالِ فَلاتَزُولُ" يعني صلوات بفرست بر آن ملائكه اي كه آنها موكل هستند بركوهها تا اينكه كوهها نريزند."
همه اينها يك دنيا علم است، نه علم غرور آور بلكه نور معرفت. همه بحثهاي زمين شناسي را هم بياوريم، يك سري
معلوماتي است كه محدود به حواس است. اما امام عليه السلام مي فرمايد كه اين ملائكه بالاتر از اينها (بحثهاي زمين شناسي و
دلايل مادي ) هستند. اينها چه موجوداتي هستند؟ چه مقدس هستند كه امام عليه السلام برآنها صلوات ميفرستند.؟!
" لَا يعصونَ اللَّه ما أَمرَهم ويفْعلُونَ ما يؤْمرُونَ" ملائكه هائي كه اصلا عصيان نميكنند در آنچه به آنها امر ميشود، و انجام
ميدهند آنچه را كه به آنها امر ميشود."
مثلا ما در مورد برق ميگوئيم كه برق هم همينطور است اگر يك لحظه اشتباه كني و برق تو را بگيرد ديگر فرصت جبران
يا جلوگيري وجود ندارد يعني در ماموريت خود خيلي جدي است. پس ما ميگوئيم ملائكه همان قوه است ؟ نه. ملائكه فوق آن
قوه است (قوه مادي)، كه از خدا امري به او ميرسد، فوري انجام ميدهد.
٣٨
ء، و منْ منْهم علَى الْخَلْقِ،" وآن ملائكه اي كه ساكن هستند در هوا، در زمين و آب و هر Ĥ " و سكّانِ الْهوآء والْاَرضِ والْم
آنچه كه خلق كردي، با آنها همراه هستند.
( هر آنچه كه خلق كردي، مطلب بسيار لطيفي است ) چون حتي اتم، خلق است، فضاي بين مدارهاي اتم هم خلق ديگر
است و.... همين لوله ميكروفون، با يك ديد سطحي، يك شئي است. اما هرچه تجزيه كنيم، اشياء بيرون مي آيد. رنگ لوله يك
شئي است، رنگ نقره اي چيز ديگر است. سطح صيقلي يك چيز ديگر است و...... در مورد اتم ميگوئيم، اتم ديگر ريزترين شئي
است. در حاليكه خود اتم، اشياء است. مدارش يك شئي است، فضاي بين دو مدار يك شئي ديگر است. اگر فضا نباشد، اتم هم
نميشود. هر نوري كه از آن اتم، جدا ميشود يك چيز ديگر است، و همراه هركدام يك ملائكه است.
در مورد هرلقمه، هرجويدن،يك خلق جديد است. بلعيدن يك خلق جديد است. يعني اگر دقت كنيم، تمام موجوديت من
در نيروهاي ملكوتي، ذوب و حل شده و يك رابطه پيوسته و بسيار شديد بين من و ملائكه است، اگر انسان، ديد خود را كمي
بازكند، تازه اين شناگري عالم ملك است در عالم ملكوت.
اين ميكروفون امواج را ميگيرد و پخش ميكند، با دخالت عالم ملكوت است. ما ميگوئيم با دخالت انرژي الكتريسيته است.
در جواب ميگوئيم بله شما تا اينجا رسيده اي. كسي كه آن را هم نميفهميد، ميگويد يعني چه اين انرژي الكتريسيته دستش
كجاست، چگونه ميگيرد و كجا ميبرد و چگونه پخش ميكند....
ميگويد من اين ارتباطات الكتريسيته و... را كشف كردم. ميگوئيم، بالاترين كشفيات تو هم در اين عالم طبيعت است، اين
ارتباطات و انرژي هاخودشان در يك عالم ديگر شنا ميكنند.
پس من چه بخواهم و چه نخواهم، تحت اين مراقبه هستم، پس اين ديدگاه يك بينش سطحي را كه من و ملائك و واجب
و محرم و.... هركدام، جدا از هم هستيم از بين ميبرد و تبديل ميكند به يك ديد واقعي.
وقتي بچه اي هسته بادام را با دندان ميشكند و به او ميگوئيم نكن، اين كار تاثير در ساختمان دندانت ميكند و بعد عفونت
ميكند و دردو.... آن بچه خيال ميكند اين را ما داريم براي او ميگوئيم ( ونميتواند بفهمد كه اين نتيجه طبيعي عمل اوست و
واقعي است چه ما بگوئيم و چه نگوئيم ) نميتواند پيوستگي اين خلقت را درك كند بنابراين وقتي پدرش نيست، پنهاني 10 تا
بادام با دندان ميشكند. چيزي جدا از خود تصور ميكند و نميتواند بفهمد كه چه پدر بگويد و چه نگويد، اثر خودش را ميكند.
وقتي ميگوئيم به دندانت غذاي داغ نزن، يخ نزن، شيرين زياد و ترش زيادو..... نزن، اينها شبيه آئيننامه رانندگي نيست كه
بگوئيم حالا ساعت 12 شب چه فرقي ميكند. براي اين بچه اين قوانين، قوانيني است كه در آفرينش اوست. ماهم خيال ميكنيم
پيامبر و واجبات و محرمات و.... جدا از هم هستند.
اما يك وقت است كه بدانيم نظام خلقت در كار خودش است همينكه كار از من صادر شد آن كار خودش را ميكند. و
عصيان نميكنند خدا را. اگر كاري كه از من صادر شد واجب است او كار خودش را انجام ميدهد يا محرم است به همين ترتيب.
آنجاست كه ديدگاه غير از آناولي خواهدشد. آنجاست كه احكام دين،ديگر يك قوانين قراردادي جعلي نخواهدبود و من تلاش
خواهم كرد كه مطابق قوانين رفتار كنم.
٣٩
بچه هم اگر قانون را فهميد، آنگاه شب هم اگر تنهاي تنها هم باشد، خرما نميخوردو اگر خورد فورا ميرود مسواك ميزند،
يعني خودش مراقب خودش است.
(فرد اگر اينگونه بداند) ديگر به دين اينگونه نگاه نميكند كه زندگي من در كار خودش و آن هم در حاشيه زندگي من تا
اينكه آدم خوبي باشم! اينجا ديگر تمام موجوديتش در خودش است. و اينكه من نماز ميخوانم، ديگر براي اين نخواهدبود كه
ديگران ببينند و.... ديگر دنبال اين احساسات و القاي شيطان نيست و اين چيزها ديگر رفت كنار. از خيلي چيزها آزاد ميشود و
درخلوت خودش هم با تمام وجود مراقب خودش است.
يكي از اركان سير الي الله، مراقبه است. مراقبه حالتي است كه انسان را به خودش و عمل خودش متمركز ميكند. در زندگي
هم همچو حالتي پيش آمده ولي توجه نكرديم كه چگونه انسان، خودش در عمل خودش، توجه پيدا ميكند.
مثلا يك آقائي به يك ساختماني در شب داخل ميشود كه يك ساختمان چند طبقه نا آشناست و برق هم روشن است.
راحت و ولو در خودش، راه ميرود. دوتا پله نرفته بود كه برق فطع ميشود و تاريكي محض ميشود. احتمال هرگونه خطر هم
هست.(او دراين حالت) متوجه پا و دست و... است. چون خودش هم نا آشناست. چه حالي و احساسي در او پيدا ميشود؟ آن
حالت و احساس همان مراقبه است البته مراقبه مقدماتي.
ما هم براي اولين بار است كه به اين عالم آمديم ديگر. دومين بار كه نيست. هر نفس يك غرفه است. وقتي متوجه شويم كه
در تاريكي هستيم ديگر متوجه هستيم. پارا كه ميگذاريم، متوجهيم كه پايم را كجا ميگذارم، دستم را كجا ميگذارم. تمركزم،
اول به كارم ميشود و كم كم به خودم هم برسد، يك مطلب بعدي است. سالك الي الله كه اهل مراقبه است، اين حقايق را
متوجه است. ظلمات تعبير قرآن است " يخرجهم من الظلمات الي النور" (فكرش هميشه در اين است كه ) چه جور انجام دهد
كه مطابق آن واجب باشد. چه جور انجام دهم كه مطابق آن حرام نباشد. پس ميفهمد كه بايد يك سري، واجبات و محرمات را
كامل بشناسم. اي بسا از كوتاهي و جهل، توجه نداشته باشم و از چه حقايقي محروم باشم ؟ كتابهائي را مطالعه كنم كه وظايف
مرا مشخص ميكند. نه اينكه بروم دنبال فلان علوم غريبه تا كارهاي عجيب و غريب انجام دهم و مثلا مردم بگويند مواظب
فلاني باش ها يك دعا بلد است كه اگر بخواند، تو فلج ميشوي! يا اينكه برود دنبال شناخت جن و تسخير اجنه. حال 10 سال
عمر ميگذارد تا تسخير اجنه بكند و اسرار مردم را بداند و يا مثلا بيايند و بگويند و من دزد كالايشان را بفهمم و بگويم.
وقتي مرا در قبر ميگذارند، از تسخير جن مي پرسند يا از اعمال من ؟!
بروم وظايف ديني ام را ياد بگيرم تا مبادا از روي جهالت، درحق پدرو مادرم كوتاهي كنم. ميگويم : آقا پدرو مادر از من
راضي است و حتي اگر 10 دقيقه دير كنم دنبالم را ميگيرند. خوب اينكه بدتر است. از نهايت بزرگواري به من محبت
ميكنندوازكوتاهيها چشم پوشي ميكنند. اين محبت مرا فريب داده. بنا نيست كه او دستوري بدهد و من انجام دهم. بلكه قبل از
اينكه چيزي از من بخواهد، بايد ببيند كه انجام داده ام. وظايف برادر و ارحام و زن و شوهر و حتي وظايف نسبت به خودم.
آقا وظايف خودم به خودم مربوط است، ميخواهم اصلا سرما بخورم، عجب!
۴٠
يا مثلا فرد ميرود 40 هفته در جمكران اتاق اجاره ميكند و ختم ميگيرد تا اينكه امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف را
بببيند. مگر طلحه و زبير، پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم را ديدند، چه شد كه من امام زمان عج الله تعالي فرجه
الشريف را ببينم چه بشود؟ امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف را ببينم، اصل است يا امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف از
من راضي بشود؟
چه كار كرد اويس قرني كه پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم را اصلا نديد اما پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم رو به
يمن مي ايستادند و ميگفتند : بوي بهشت را استشمام ميكنم ؟!
سير و سلوك شعر و اصطلاحات علمي و غيب گوئي نيست. از درون، مشاهده عنايات الهي است. در بندگي خدا به مدد
الهي، معناي سلوك را خواهيم فهميد.
شعر و غيب گوئي و.... در مراحل بسيار بالاتر است. تاطي نشود و شتابزده بپرد به آن مراحل، چه بسا خطراتي هم داشته
باشد. بودند بزرگاني كه تا اسم اعظم هم رسيدند اما آن چنان زمين خوردند كه الاغ بلعم باعور از خودش هم بالاتر رفت !!!
۴١
بسم الله الرحمن الرحيم
ادامه بحثهاي چند جلسه قبل كه در مورد نحوه مراقبه بود، رسيديم به اينكه اگر پيوستگي بسيار شديد و قوي بين خودمان
و اعمال و افعالمان و آن ملائكه مامور در ساختار خلقتمان و اين دستوراتي كه در دين در نظام آفرينش ما بعنوان واجبات و
محرمات و ديگر احكام هست،احساس كنيم، خود به خود، درما، يك حالت مراقبه ايجاد ميشود كه با تمام وجودمان، حضور
خودمان، در مرحله اول به فعل و در مرحله بالاتر به خودمان، اثر خواهد گذاشت. و مثال عرض كرديم كه : شخص بياباني
نميتواند بين اثر نيروي جاذبه زمين و جرم خودش كه وزن را ايجاد ميكند، پيوستگي بين اين دو معنا را نميتواند متوجه شود و
يك جدائي كاملا مجزا از هم (تصور ميكند) تازه اگر قبول كند كه نيروي جاذبه اي هست و به آن واقعيت برسد، چه احساسي
خواهد كرد؟ اين پيوستگي جرم، وزن و جاذبه چه اثر خاصي دارد در معادلات برخورد ما با آن شئ؟ اين چنين توجه به
پيوستگي در ما اثر خواهد گذاشت. انسان به طور طبيعي به چنين حالتي خواهد رسيد همچنانكه در خيلي از مسائل زندگي،
اتفاق افتاده است.چنين توجهي و مراقبه اي )
در همان مثال ساختمان ناشناخته كه شخص در تاريكي وارد آن ميشود گفتيم كه مخصوصا اگر خطر انفجار و افتادن
و....باشد، (در اين حالت انسان ) به هرچه كه دست ميزند، تمام وجودش در خودش جمع ميشود. يا يك شخص بسيار تشنه
است، يك ليوان را ميبيند پر از آب، اما يك در صد شك ميكند كه شايد سمي باشد و شك ميكند كه شربت گواراست يا سمي
است، همان يك درصد باعث ميشود با يك دقت خاصي آن آب را بنوشد.
گاهي ميشود سالك دو سه سال زحمت كشيده، بعد از دو سه سال توجه ميكند و متوجه ميشود كه تمام مراقبه اش غلط
بوده است، فقط در ذهنش بوده، نه اينكه تمام وجودش.
اما اين مراقبه (توجه به فعل خود) مرحله مقدماتي است. آثاري بسيار قوي دارد. انسان را در مرحله اول به ذهن خود
متمركز ميكند كه قبلا ولو شده بود و بي خاصيت و داغون شده بود، آرام آرام قابليت پيدا ميكند مرحله بعدي را قدم بگذاردو
آن اينكه مراقبه در خودش و توجه به خودش پيدا كند. تازه اينجا آماده ميشود كه قدم بگذارد و مراقبه سيرو سلوكي كند و
اينجاست كه استاد واقعي ميخواهد. تازه مرحله هاي بعدي هم هست.
هر مرحله از مراقبه، آثار خاصي دارد. همين تمركز در خود، انسان را جمع و جور ميكند و همينطور تمركز در خود به
شناخت بيشتر ميرساند و يك مقدار به لطايفي ميرسد و حواسي كه غير از اين حواس پنچجگانه است و به همين ترتيب به
شناخت بيشتر ميرسد.چون انسان، روزنه هايش از شناخت جهان، همان مقدار است كه حواس دارد ( مثال سه شخص، يكي
كرو كور مادرزاد، ديگري كور مادرزاد و سومي سالم، كه در جلسات گذشته مطرح شد.) حال، كساني كه براي آنها روزنه هاي
ديگري ( از شناخت جهان ) باز ميشود، پيداست كه زندگي او غير از زندگي ما خواهد بود. و اينجاست كه استاد، وقتي ميخواهد
به ما دستورالعمل بفرمايند، برمحور جنبي آن دستورالعمل اصلي است. پس كار استاد، سخت است و هركس خودسرانه و با
خواندن چند كتاب اخلاق، بخواهد فطرت را دستكاري كند، چه خطراتي است ؟!
1384/05/06 جلسه 11
۴٢
دستورات جنبي و فكري و ذكري و.... استاد بعد از مراقبه اصلي است. اصلا سالك را با مرحله مراقبه اش ميشناسند كه در
چه وضع و اوضاعي است. رسيدن به مراقبه، با عجله و شتابزده نميشود. شتابزدگي هم مانند تنبلي در اين را ه خيلي مضر است.
حركت در راه سير وسلوك بايد آهسته و پيوسته باشد. البته در تمام تربيت ها، اين قاعده درست است و اگر رعايت نشود، اي
بسا دچار ضرر خواهد شد. تربيت (درهربعدي) يعني اينكه آن حقايقي كه در عالم قوه است، زمينه اي را فراهم ميكنيم تا به
عالم فعل برسد. يعني ايجادزمينه است براي حركت يك شئي از عالم قوه به عالم فعل. در همه تربيتها، مطلب همين است. پس
اين، يك مسيري دارد و طرافت هائي را طي ميكند تا بتواند از عالم قوه به فعل، ظهور پيدا كند. زور زوركي نيست. علم
ميخواهد. هرچه آشنائي پيدا كنيم، مسير حركت قوه به فعل را، اين ما را به نتيجه خواهد رساند. نه تنبلي و نه شتابزدگي.
اگر بخواهيم با نومنه هاي امروزي مقايسه كنيم، مثلا درگذشته براي درست كردن نان، به خمير مخمر ميزدند و حدود ده
ساعت ميگذاشتند ميماند تا مخمر اثر ميكرد و بعد هم تنور را با دماي ملايم و شرايط مناسب روشن ميكردند و اين كارها، آن
ويژگي را درست ميكرد كه همه خواص گندم را به فعل ميرساند. به همين دليل ميديدي كه نان كه پخته ميشد، بوي آن تا صد
متر آن ور تر هم ميرفت. چند لقمه كه از آن نان ميخوردي تا كوه هم ميتوانستي بروي. اما امروز به جاي مخمر يك ماده
شيميائي به نان اضافه ميكنند و سريع نان را ور مي آورند و بعد هم در يك تنور با حرارت بالا، به مدت يك دقيقه از زير
دستگاه رد ميكنند و ميبينيد كه انواع مرضها در خون و گوارش و.... پديد مي آورد. ويا يك دانه اي كه ميخواهد از عالم قوه به
عالم فعل برسد، هرقدر طبيعي تر بار مي آيد، مي بينيم كه خواهي آن بيشتر حفظ ميشود و هرچه دخالتهاي بيجا (بيشتر )
باشد، بدتر ميشود. يك مربي خوب، هرگز رزمجو را در مدت چنددقيقه و قبل از نرمش و آماده سازي بدن، وارد فن فلان
نميكند. چون همه ماهيچه ها ميسوزد. نميتواند بگويد توبرادر مني، اگر غير از اين باشد، نميشود و با تربيت نميسازد. ( مثل
همان كه در مثال نان گفتيم) عكسش هم باشد همينطور است. مثلا نانوا بگويد حالا كه ح.صله ندارم، خمير همانطور بماند، اگر
بماند نميدزند كه! مثلا 10 روز بماند. مي ماند و كپك ميزند و ازبين ميرود.
حالا كه دانه و بدن و جسم، اين همه اهميت دارد، پس روح كه ميخواهد تربيت شود، چه اهميتي دارد؟ (پس بايد توجه
داشت كه ) اولا راه هاي رسيدن قوه به فعل چيست؟ نحوه ايجاد اينها چيست و ثانيا استعداد سالك متفاوت است. حتي انسان
در خودش، استعدا متفاوت پيدا ميكند.مثلا در يك وضعيتي يك استعدا و در وضعيت ديگر استعداد ديگري دارد. پس توجه به
استعداد، يكي از ضروريات است. پس مجموعه اينها اگر رعايت نشود، و خودسرانه شود، مثلش مانند اين است كه سرم درد
ميكند، بگويم كه ميگويند فلان دارو خوب است، همسايه خورد و فورا خوب شد، خوب سردرد همسايه از چه بود و سردرد تو
هزچه است ؟ميبيني كه ميخورد و ميميرد. مطالب كتابهاي اخلاقي و حتي احاديث ة همه درست است. مشكل اين است كهمن
در چه استعدادي هستم ؟ مثلا ميشنوم كه عارفان 3 ساعت مي خوابند. آنگاه من كه در فشار اين عالم داغونم، من هم ميخواهم
اينگونه باشم ! اي بسا اين درخواست ها از شيطان باشد تا اينكه مرا دچار عجب و مرضها و مصيبتهاي خاص كند و بعد هم
(درچنين فردي ) تخيلات تقويت ميشود. چيزهائي ميفهمد و ميبيند. اما همه صورت پردازيهاي قوه خيال است. قوه خيال در
راه سير و سلوك، بيداد ميكند. نفس، وقتي صورت به آن برسد اثر توليد ميكند. حال اين صورت، از هر كجا ميخواهد باشد.
۴٣
مثلا در مورد يك بچه كه زمينه تخيلش خيلي بيشتر است، ما هم بيائيم اين زمينه ها را بيشتر كنيم. مثلا او را در تاريكي
قرار دهيم يا در جاي ساكت قرار دهيم يا او را تنها بگذاريم و يا زمينه ايجاد كنيم كه از فلان ديوار دزد آمده است. آن وقت بچه
را 10 دقيقه تنها ميگذاريم و به خانه همسايه مي رويم، تا برگرديم، ميبينيم كه بچه بيهوش شده است . ميپرسيم چرا؟ چه
شده است ؟ ميگويد دزد آمد و ميخواست مرا با چاقو بكشد. خوب اينكه واقعيت نداشت. يك وقت است كه واقعيت دارد يعني (
حواس) واقعيت را ميگيرد و به نفس يا روح ميدهد و آن ترس ايجاد ميكند. يك وقت است كه تخيل آن را درست كرده و به
روح داده است.
بعضي از رياضتهاي ما شبيه اين است. چيزهائي را ميخوانيم كه انجام دهي فلان ميشود و در اثر رياضتهاي فراوان تخيل هم
ايجاد ميشود. شيطان هم كه هر قدر بگوئيم هست، راه را ميگيرد و جلو ميرود.
( در اين را )، يكي كه جلو رفته، معلوم نيست واقعا رفته و ديگري كه عقب مانده معلوم نيست واقعا عقب مانده يا نه، اصلا سيرو
سلوك غير از كشف و كرامات است ( در جلسات بعد بحث خواهد شد)
شتابزدگي به روح ملالت مي آورد و اي بسا انسان متوجه نميشود. اين ملالتها كار خود را ميكند در پنهاني. همينور تنبلي هم
چنين ميكند. (اين راه مجاهده ميخواهد، بدون مجاهده نميشود. شاهد اين مطلب كلام خود حضرت علي عليه السلام است كه
ميفرمايد: "قَليلٌ مدوم علَيه خَيرٌ منْ كَثير مملُول منْ  ه." (حكمت 444 ) كمي كه ادامه داشته باشد بهتر از آن زيادي است كه
ملالت از آن حاصل شود. سير و سلوك هم همينطور است. از كم شروع ميكند اما بدون تنبلي بلكه با مداومت.
كسي كه اول كار يك ساعت قبل از طلوع فجر بيدار ميشود و 20 دقيقه هم قنوت دارد، اين احساسات است. مستحبات مزه
اي دارد مثل ميوه ها. اگر آن را نچشيم، آخر سر، روح كار دستمان ميدهد. اول متوجه نميشويم اما ميرسيم كه يك موقعي
حتي حوصله نداريم نماز واجبمان را بخوانيم. البته نه اينكه اين نميتوانم، از روي تنبلي باشد (بلكه متناسب با استعداد)
مثلا(باسه ركعت نماز شب شروع ميكنم) و اگر همين سه ركعت را ادامه بدهم و نگذارم قطع شود، استعداد يازده ركعت هم
ايجاد ميكند. اگر در هر شرايطي نگذارم آن را كه تعطيل شود، حتي اگر عمرم هم تمام شود خدا بعد از مرگ عطا ميكند(توصيه
به نوشتن وصيتنامه). حضرت علي عليه السلام در حكمت 386 ميفرمايد:" منْ طَلَب شَيئاً نَالَه أَو بعضَه. پس مجاهده آفرين
همان طلب است كه اگر ثابت باشد ما را به هدف ميرساند. و يادر حكمت 278 ميفرمايد: " قَليلٌ تدوم علَيه ارجي منْ كَثير
مملُول منْه." ميبينيم كه دستورالعمل، از خود حضرت علي عليه السلام است. يا ميفرمايد(درحكمت 279 ):" إذَا أَضَرَّت النَّوافلُ
بالْفَرَائضِ فَارفُضُوها." " اگر ديدي مستحبي تو را از انجام واجب واميگذارد، آن را ول كن " خشك مقدس بازي نكن. حساس
براي انجام واجبات باش. به جاي مستحبات عريض و طويل، رساله احكام يا كتاب گناهان كبيره را بخوان.
اول اهميت به واجبات است.پس واجبات و ترك محرمات، پي و ستون ساختمان است و مستحبات به منزله تزئين آن است.
ميبيني كه سقف ساختمان ميريزد و فرد يك لوستر يك ميليون توماني مياورد و آويزان ميكند!
مثل همين است كه فرد، حديث نوافل را ميخواند و آنگاه هوسش ميگيرد كه همه نوافل را انجام دهد ! پس در مساله مراقبه
اين شد كه اين راه، آهسته و پيوسته است. (اوهوس ميكند كه همه نوافل را انجام دهد ) و شيطان هم فشار مياورد گذشته تمام
شد و عمرت تمام شد و به جائي نرسيدي. حديث توبه را ميخواند و فكر ميكند اينكه حضرت علي عليه السلام فرموده اند
۴۴
گوشتي را كه از حرام روئيده آب كن تا پوست بر استخوان بچسبد، مال اين است. مسائل حديث توبه، مراتب خاصي دارد.
شيطان كارش همين است. آنجا كه انسان در معرض گناه است آنچنان ما را به سوي گناه ميكشاند كه مقاومت هم نميكنيم و
بعد كه كار از كار گذشته است و حالا هم زمينه توبه در انسان به وجود آمده است، انسان را به توبه شديد واميدارد كه بعد، آن
فرد به وسواسي و مريضي ميافتد كه كسي ميخواهد كه از او پرستاري كند ! اگر واقعا ميخواهي توبه كني، ترك گناه كن كه
هرگز گناه نكني. اگر توان اين را داري كه دوماه روزه بگيري، يك دهم آن را فشار بياور و گناهت را ترك كن. كارهاي خودسرانه
مشكلات جديد مياورد. وقتي ساختن عظلات و بدنسازي، فرمول دارد، آيا روح، آن نظم و نظام را نميخواهد؟!
پس در مرحله مراقبه، اينطور نيست كه يك دفعه بگوئيم تصميم گرفتيم و نشد. شيطان هم ميگويد : بله، ديدي اين راه كار
تو نيست، اين راه مال مقدس اردبيلي هاست!
بلكه ما ميگوئيم نشد، يك تصميم جدي تر ميگيريم و مثلا مراقبه اول حتي 10 دقيقه هم طول نكشيد. يك تصميم جدي
تر ميگيريم و مثلا يك ربع مراقبه ميكنيم. وقتي تصميمهاي جدي اينجا استمرار و مجاهده شد، مثلا بعد از يك ماه.....
مثالي كه بزرگان در اين زمينه زده اند، مثل دوچرخه است كه فردي كه تا به حال سوار آن نشده، مخصوصا اگر دوچرخه تا
به حال نديده باشد. وقتي به او بگوئي كه اين وسيله اي است كه ميتواني برآن سوار شوي، ابتدا دهن كجي ميكند كه اين
وسيله را كه ول كني ميافتد چطور ميخواهد مرا ببرد؟! اما وقتي آن كودك كسي را ببيند كه سوار آن دوچرخه شد و رفت،
يعني همانكه مصداق ايجاد شد، باور ميكند كه بله شد. مي آيد تا سوار شود وبرود، مي افتد. دوباره سوار ميشود و دوباره مي
افتد. اما در هر دفعه تمركزش را در خودش بيشتر ميكند. گاهي 10 روز نميتواند. اواخر، جديت آنقدر بالا ميرود كه اصلا صدايش
بزني نميفهمد. فقط دندانها را به هم فشار ميدهد و كار خود را ميكند. در واقع ، اين روح است كه بر آن دوچرخه تسلط پيدا
ميكند. اما تا روح به آن درجه از تمركز برسد، تدريجي است. تا اينكه بالخره سوار شدن را ياد ميگيرد. اينكه تصميمهاي
تدريجي پس از شكستها، چه معجزه ها در ساختار انسان ميكند، در جلسه بعد به عرض ميرسانيم.
۴۵
بسم الله الرحمن الرحيم
خلاصه بحثهاي چند جلسه قبل در موضوع مراقبه عرض شد كه مراقبه حالتي است كه انسان توجه پيدا كند به فعل خودش، و
اگر قويتر شد به خودش. و اين نيست كه انسان نتواند درك كند كه چگونه انسان به خودش يا فعلش توجه ميكند. بلكه بارها
اتفاق افتاده در زندگي همان كه يك منفعت يا خطر جدي پيدا ميشود، به خودي خود چنين حالتي ايجاد ميشود. و چيز غريب
و ناآشنائي نيست. اين كه در اين مسائل، مراقبه مان ضعيف تر است، چون در امور حسي، خطر را خوب حس ميكنيم. اما خطر
اين امور را حس نميكنيم. اگر مراقبه ملائكه و.... برايمان محسوس باشد، به هملن ميزان كه حس كنيم( مراقبه هم قويتر
خواهدشد). مثلا وقتي دوربين درمقابل ما ميگذارند، در اينصورت چون باور داريم كه حركات مارا اين دوربين ثبت ميكند، در
كارگاه، كارهايمان را – ضمن اينكه قبلا بي خيال انجام ميداديم – الان انجام ميدهيم و با توجه هم انجام ميدهيم. اين توجه نه
تنها دست و پا را نميگيرد بلكه موجب بالا رفتن كيفيت كار ميشود. اما رسيدن به اين مراتب، بايد آهسته و پيوسته باشد
(جلسه قبل، عرض شد كه چگونه افراط و تفريط و شتابزدگي و سستي و تنبلي، به شدت بپرهيزيم. )
خلاصه اين بود كه اين مراتب را كه طي ميكنيم، در آن مرتبه خاص خود، خيلي جدي باشيم و اينكه به مرحله بعدي توجه
كنيم كه آنجا چه خبر است و حواس را پرت كنيم، اين را هم نكنيم. يا زياده روي كند و خيلي فشار بياورد كه به مراتب بالا زود
ميرسم، اين را هم نكنيم و حواس را پرت نكنيم كه خطرناك است. به جاي آن، آن مرحله اي را كه در آن هستيم جدي باشيم
و در آن، مجاهده را قوي كنيم. چون در آن مرحله اي كه هستيم، هرچه رياضت بدهيم، آن رياضت، مضر نيست. چون در حد
ظرفيت خودمان است و افراط هم نيست.
مثلا ما ميخواهيم توجه به خود كنيم اما هرچه فشار مياوريم نميتوانيم. حداكثر چند دقيقه توجه داريم، خود اين در حد ما
نيست. پس قبل از آن بايد توجه به فعل خود بكنيم.
مثلا همينجا نشسته ايم، اما يك وقت است كه توجه بكنيم كه نشسته ايم. اين كار تمركز ايجاد ميكند. شايد اين را (هم)
چند دقيقه انجام دهيم اما بعد تا آخر جلسه اصلا نميفهميم كه كي فراموش كرديم. كم كم ميفهميم كه اين چند دقيقه،
ارزشش خيلي بالاتر از آ‹ ده ساعت است (كه بي توجه نشسته ايم). اگر بازهم نميتوانم توجه كنم، خوب بروم عقب تر. گناهان
گذشته ! آنها فطرت مرا منجمد كرده اند و استعداد مرا از من گرفته اند. هرچه باتوجه و يا دقت، گناهان و صفات رذيله را پيدا
كنم و كاركنم، خود به خود اين، بازخواهدشد. يعني به صورت طبيعي شكوفا خواهدشد. بدون اينكه كسي القاء كند يا كتابي
بخوانم.
( پس به جاي توجه به فعلمان ) به آن واجبات و محرمات توجه كنيم كه كاري ترك نشود. ديگر توجه به اينكه داريم كاري
انجام ميدهيم، آن را ول كنيم. و توجه به كار خود نكنيم. (يعني) به صورت كلي، توجه به اين نكته است كه نكند حرامي از من
صادر شود در اينصورت يواش يواش استعداد اين را به وجود خواهد آورد كه به فعل خودم توجه كنم. كه اين لذتي دارد و آثاري
دارد در درونش، چه برسد به توجه به خودش.
1384/05/13 جلسه 12
۴۶
(تازه) همه اينها، مراقبه هاي مقدماتي است. مراقبه اصلي سير و سلوكي، پس از اين مراحل است. وقتي كه اين جويهاي
كوچكي را كه هرز شده و در بيابان پخش ميشد، جمع شد و سدي (درمقابل آن بسته ) شد. آنگاه خودمان، خودمان را خواهيم
فهميد و آنگاه آماده خواهيم شد براي دستورات اصلي سيروسلوكي استاد.
اينجا شيطان ميايد و وسوسه ميكند و كار را بزرگ و حتي محال جلوه ميدهد : بابا من كه نميتوانم پنج دقيقه به كار خودم
توجه كنم، پس اصلا نميتوانم اين را را بروم. آن وقت يواش يواش به نااميدي ميرساند. البته درست است، كار، بسيارمشكل
است. تعبير بزرگان درمورد كسي كه ميخواهد اين راه را طي كند اين است كه با مژگان خود كوه را ميكند تا به آن طرف برسد.
بله، آدم وقتي ميخواهد به خلق برسد، اين همه سختي ها را تحمل ميكند، به خالق برسد تلاش نميخواهد؟!! فرد، بيست سال
تلاش ميكند تا برسد به اينكه مثلا متخصص مغز و اعصاب شود، رسيدن به خالق، تلاش نميخواهد؟ كسي ميخواهد به خالق
اين خلق (متخصص مغزواعصاب بودن) برسد، به اين سادگي نيست. حتي خود قرآن كارهاي سخت به آن سنگيني ميدان جنگ
را "مقاتله " ميفرمايد، اما وقتي كار، به درگيري با نفس ميرسد، لفظ "مجاهده" را به كار ميبرد.يعني (بايد) آخرين جهد و
امكان وسع خود را به كاربيندازد. برسد يا نرسد، مرحله بعدي است. كار، بسيارسخت است اما محال نيست. خدا از زوي لطف و
كرم خودش، اين سختي را طوري قرارنداده كه نتوانيم، طوري قرار داده كه ما بتوانيم.
مثلا يك مربي آموزش رزمي كه يك فني را به رزمجو ياد ميدهد، مثلا ميخواهد يك تكه سنگ مرمر را بشكند. مربي نه اين
است كه ضخامت سنگ را طوري انتخاب ميكند كه اصلا سنگ نشكند و تابزند، دست خودش بشكندو تربيت نشود و نه اين را
طوري (انتخاب ) ميكند كه آ‹ قدر نازك باشد كه تا ميزند بشكند و (دوباره) تربيت نشود. (ضخامت سنگ طوري است كه)
نزديك مرز اين است كه نشكند، اما نه اين كه نشكند. متناسب حال شاگرد، طوري تنظيم ميكند كه به سختي سنگ را
ميشكند اما حتما ميتواند بشكند. اگر نتواند بشكند آن آقا(شاگرد) تصور ميكند كه استاد من سنگي را داده كه بزنم دستم
ميشكندو بنابراين نااميد ميشود. يا درميدان تير فرد را تامرز كشته شدن ميبرد اما نه تا كشته شدن و يا مربي شنا شاگرد را تا
مرز غرق شدن ميبرد اما نميگذارد غرق شود.
(از طرف ديگر ) يك وقت هم بيايد و بگويد تا نازكش را بشكند و بگويد چون دوست مني، نميخواهم زحمت تربيت را
بكشي، چوب كبريت را بشكن. يا در حوض راه برو!! هيچوقت اين كار را نميكند. فرد ميداند كه مربي او را تا مرز غرق شدن
خواهد برد اما او را نميكشد.
خداوند، گناه را طوري شرايطش را قرار داد كه مقاومت، سخت است. اما اگر مجاهده كند، طوري هيچ ميشود كه مي بيند
گناه هيچ شد و از بين رفت. خدا خودش براي تربيت نفس، از اين طرف سختي قرار داده اما از طرف ديگر، طوري نيست كه
نشودانجام داد. درست است كه مانند سختي كندن كوه با چشم است، اما طوري نيست كه گردوغبار آن، چشم را كور كند.
در اين حالت، يك اميدي براي سالك پيداميشود. بزرگترين سرمايه در سختي هاي اين راه، همين اميد است. مطمئن باشد
كه بالتر خواهد رسيد. اگر اينجا نشد، در عالم برزخ تكميل خواهدشد. عنايت، حتمي است، كم يا زيادش يك حرف ديگر است.
اما عنايت حتمي است. اگر اين اميد پيدا شود، ميتواند راه برود. اما اگر در كوچكترين شكستي، اميد را شيطان از او بگيرد،
نميتواند برسد. سرمايه اصلي، توجه به اميد است و توجه به اينكه نااميدي آن چنان خطرناك است كه تير خلاص شيطان است.
۴٧
اگر اميد داشته باشيم، حتي اگر نتوانيم برسيم، حتي اگر لنگ لنگان برويم و حتي اگر در جا بزنيم بالاخره فضل و عنايت، شامل
ما خواهدشد.
قرآن در باره اميد درآيه 87 سوره يوسف ميفرمايد: يا بني اذْهبواْ فَتَحسسواْ من يوسف وأَخيه ولاَ تَيأَسواْ من روحِ اللّه إِنَّه لاَ
ييأَس من روحِ اللّه إِلاَّ الْقَوم الْكَافرُونَ در اين آيه خداوند، نااميدي را از ويژگيهاي اهل كفر ميداند. و يا در سوره حجر آيه 56
لُّونَ Ĥ ميفرمايد: قَالَ ومن يقْنَطُ من رحمةِ ربه إِلاَّ الضَّ
همچنين در سوره زمر آيه 53 ميفرمايد: قُلْ يا عبادي الَّذينَ أَسرَفُوا علَى أَنفُسهِم لَا تَقْنَطُوا من رحمةِ اللَّه إِنَّ اللَّه يغْفرُ الذُّنُوب
جميعا إِنَّه هو الْغَفُور الرَّحيم
اين همان است كه گفتيم خداوند اميد را در همان خشت اول كه سير و سلوك، آغاز ميشود ( پاك كردن خود از گذشته ها
) اميد را ميدهد، خودش هم با لفظ بنده آورده است. "ان" براي تاكيد است. خودش هم "ال" در كلمه "الذنوب" استغراقي
است يعني هرنوع گناهي، وبعد هم براي تاكيد بيشتر، كلمه "جميعا " را مياورد. چه اميدي بالاتر از اين. براي چه كساني ؟
كساني كه خودشان را داغون كرده اند، حال به هر شكلي، عمدي يا غير عمدي، بالاخره ميخواهند خودشان را جمع و جور
كنند. در دعاهاي ماه شعبان و رجب و رمضان هم هست كه به ماياد ميدهد كه اميد داشته باشيم.
هرچيزي كه درجه جوش يكساني ندارند. آب و سرب و آهن و..... كه همه، درجه جوش يكساني ندارند. بايد به آن درجه
جوش خودش برسد تا به جوش بيايد. انسان ها هم همينطور است. ما نبايد خودمان را با ديگران مقايسه كنيم.بله، غبطه اهل
معرفت را بخوريم، خوب است اما خود را با آنها مقايسه نكنيم. يكي در عرض يك هفته و بعد از غسل توبه و... به معرفت ميرسد.
يكي يك ماه طول ميكشد. يك نفر ديگر چند تا چله لازم است تا به آنجا برسد و يكي هم ده سال طول ميكشد و به جائي
ميرسد كه همان فرد اول، در يك هفته رسيد. اما اگراميد داشته باشد، كار خود را ميكند و وسوسه ها را كنار كيگذارد. يكي از
راههاي (نفوذ) شيطان، مقايسه باديگران است. (در اثر اين مقايسه ) توقعاتي از خود پيدا ميكنيم و طوري اميد را ازدست
ميدهيم كه راه را از دست ميدهيم! ما بايد به وظيفه مربوط به استعداد توجه كنيم. همچنين نبايد اعتماد به اعمال خود كه
انجام ميدهيم يا مجاهده ها، داشته باشيم. خيال نكنيم با مجاهده هاي خود به جائي برسيم و خدا را تحت تاثير قرار ميدهيم!!
همه از فضل خداست (توجه كنيم كه) الان هم هرچه دارم از فضل خدا دارم و خدا از فضل خود داده است. بناباشد با درك
خودم، چيزي كه ميخواهم، بدهد، جز نابودي چيز ديگري نيست.
پس ما وقتي دستورات مرحله استعداد خودمان را عمل ميكنيم، با اين توجه باشد كه وظيفه را عمل ميكنيم، نتيجه با من
نيست. اگر وظيفه را عمل نكنم، ساقط ميشوم. اين حتمي است. اما اگر وظيفه را انجام دهم، بالا نميروم و نبايد از خدا طلبكار
شوم. اين هم كه گفته اند، فلان كار را انجام دهم، به فلان نتيجه ميرسم، اين است كه خدا از فضل خودش گفته است كه اين
كار را بكن. آتش را اگر من دنبالش هستم، بايد دنبال چوب باشم و سوختن را بايد از اين وسيله بياورم. از اينكه نميتوانم از غير
اين برسانم، امام اراده ام اين است. اما دنبالش رفتم و آتش نسوزاند، ديگر نميتوانم كه طلبكار باشم كه چرا نشد؟ خدا كه تحت
تاثير تو نيست! تو كاره اي نيستي از من چيزي بخواهي! تو شب و روز زحمت ميكشي، خوب، حق طلبكاري نداري. اگر
نميكردي نميرسيدي، از اين طرف اينگونه است.
۴٨
مثلا ميخواني كه فلان دعا را چهل روز انجام بدهي، فلان اثر را دارد. اگر انجام ندادي آنگاه اثر هم نيست، اما اگر انجام دادي
حق طلبكاري نداري، خدا اگر بخواهد از فضل خود ميدهد. پس ما وظايفمان را انجام دهيم چرا كه اگر ندهيم، ساقط ميشويم.
وظايفمان را انجام داديم، آنوقت اگر چيزي رسيد يا نرسيد مهم نيست، منتظر فضل خدا هستيم. اين وقت ديگر شيطان
نميتواند كاري بكند، خدا اگر بخواهد، خودش ميدهد. اصلا يك دقيقه جلوتر از آن، خودش هم خبر ندارد. ميبيني كه 3 سال
است كسي زحمت ميكشد، اما هيچ نتيجه اي نميبيند. اين خاطره را هرگز از آن بزرگوار فراموش نميكنم. چند سال پيش، يكي
از عزيزان كه مشغول بود، هرچه زحمت مي كشيد، هيچ چي حاصل نميشد. حتي يك خواب هم نميديد. اما ميدانست كه اين
راه را نرود، كجا برود؟ هي مي آمد و نتيجه نميگرفت. بنده هم طبق فرمايش بزرگان كه فرموده بودند اگر كسي تلاش كرد و
نتيجه نگرفت، احتمالا در گذشته اش ايرادي دارد، به او ميگفتم كه گذشته ات را بازهم دقيق تر بررسي كن، يكبار زمان اعتكاف
بود و توفيق اعتكاف حاصل شده بود، بازهم نزد من آمد وگفت : من بالاخره چه كنم؟ عرض كردم فلان برنامه و همچنين اين
اعتكاف هم براي بررسي گذشته، فرصت خوبي است، يكبار ديگر گذشته ات را بررسي كن. بعد از اعتكاف، پيش من آمد با
خوشحالي و گفت كه بله نتيجه گرفتم و حالاتش را بيان كرد. ابتدا فكر كردم، اثر تلقين عبارتهاي دعاهائي است كه خوانده
است. گفتم فلان دعا را خوانده اي ؟ گفت اصلا اسم آن را هم نشينده ام. و بعد از حالاتش بيشتر برايم بيان كرد و ديدم كه به
نتيجه رسيده است و تلقين نيست. به او گفتم چه كار كردي ؟ گفت در زمان اعتكاف، ديگر به تنگ آمده بودم، گفتم يك دقت
ديگر در اعمالم بكنم، دقت كردم و ديدم كه بله همه اينها را جبران كردم. يك دفعه حالتي پيدا شد و يادم افتاد كه در گذشته
كسي به منظلم كرده بود و دلم را شكسته بود و مرده بود. دلم به حالش سوخت، گفتم خدايا من او را بخشيدم. گفتمبله او الان
در عذاب است. خدايا او را آزاد كن. چند دقيقه نكشيد كه قرآن را بازكردم و ديدم كه همان آيه ها را ديده ام اما الان يك
چيزهاي ديگري را ميفهمم. راه ميروم همينطور معارفي حاصل ميشود. اين خيلي نمونه جالبي است. اگر سه سال مجاهده
نميكرد به آنجا نميرسيد. اين يك جرقه است. در طول آن سه سال در حال حركت بود، اما آن لحظه ظهور كرد. آب كه يك
مرتبه نمي جوشد. دما بالا ميرود 70 و 80 وتا 99 هم مرود اما اثري از جوشيدن نيست. آن يك درجه نيست كه او را جوشاند،
99 درجه استمرار داشته است تا در اين صد درجه جوشيده است. ( اما درجه جوش مواد مختلف، متفاوت است ) آهن را بگذاريم
هي بگوئيم كه چرا در 100 درجه به جوش نمي آيد ؟ اين اشتباه است. آن هم درجه جوش خودش را دارد. اگر توجه به درجه
نقطه جوش خود داشته باشيم، فقط سرمان را انداخته ايم پائين و دما را بالا ميبريم. نميدانيم كي ميجوشد، اما ميدانيم بالاخره
ميجوشد.
بعضيها شب همان غسل توبه متوجه حقايقي ميشوند. بعضيها بعد از غسل توبه و بعد از اينكه قضاهاي نماز را شروع كردند،
متوجه به حقايقي ميشوند، و بعضيها هم چند سال ميرود و نميرسد.اما متوجه نيست كه هر كسي براي خودش مانعي دارد.
بعضي ها ميگويند مانع من از كجاست؟ اشتباه از همين جاست. ما بايد خودمان برويم، آنقدر درگيريها پيش بيايد تا خودمان را
كشف كنيم. مثلا راننده اي كه 20 سال است فقط رانندگي ميكند، يك پيچ ماشين ايراد پيدا كند، نميتواند خودش ببندد. اما
يك فرد مي بينيد كه يكسال است رانندگي ميكند اما تا عيبي پيدا ميشود، خودش بازرسي ميكند. براي پيدا كردن يك عيب،
ميبينيد كه ده، بيست قسمت را باز ميكند تا عيب را پيدا كند. چنين كسي بعد از يكسال، خودش تا صدائي بيايد، ميفهمد كه
مشكل ماشين از كجاست؟ بعضي ها مي آمدند و مي گفتند كه – البته نه از اين جمع، جمع هاي قبلي – مشكل من از
كجاست؟ بگوئيد تا حل شود. حل ميشود اما مشكل حل نميشود، به كمال نميرسد. در مناجات شعبانيه ميخوانيم: " وانْ كانَ
۴٩
قَد دنا اَجلى ولَم يدننى منْك عملى فَقَد جعلْت الاقْرار بِالذَّنْبِ الَيك وسيلَتى " "اگر مرگم نزديك شده و عملم مرا به تو نزديك
نكرده من به ناچار قرار مى دهم اقرار به گناه را وسيله خويش به درگاهت" كيست كه چنين دردي را نداشته باشد. 5 سال
است همان دستورالعمل مقدماتي را انجام ميدهم و نتيجه نميگيرم. اما از اين طرف هم ميدانم غير اين اصلا راهي نيست. چقدر
بروم، 10 سال؟! 50 سال؟!
بله " ولَم يدننى منْك عملى" اما اين را دارم " فَقَد جعلْت الاقْرار بِالذَّنْبِ الَيك وسيلَتى " كدام رذيله، مرا گرفتاركرده
نميدانم. آن قدر مرا در كوره ميسوزاني تا يك لحظه مرا به نقطه انفجار برساني و آن مانع معلوم بشود. آري ! اقرار گناهم را
وسيله قرار ميدهم. اين، در هرگونه طلبكاري را مي بندد.
" الهى لا تَرُد حاجتى ولا تُخَيب طَمعى ولا تَقْطَع منْك رجاَّئى واَملى" بايد توجه به اميد و عمل خدا داشت، نه عمل خود.
گاهي كار به جائي ميرسد كه سالك آنقدر ازاينكه ديگر نميتواند، به تنگ مي آيد و كار ميرسد به سيم آخر كه خدا به كلي ما را
كنار زده است. دعا به ما نشان ميدهد كه اين را حق نداريم. اگر نميخواست و مرا دوست نميداشت، مرا اصلا به اين راه هدايت
نميكرد. مثل ابوجهل كه پيامبر اسلام صلي الله عليه وآله وسلم را با آن عظمت نميتواند درك كند.
" الهى لَو اَردت هوانى لَم تَهدنى ولَو اَردت فَضيحتى لَم تُعافنى" اگر ميخواستي مرا پست كني، هدايتم نميكردي و اگر
ميخواستي مرا رسوا كني، مرا معاف نميكردي.
" الهى ما اَظُنُّك تَرُدنى فى حاجةٍ قَد اَفْنَيت عمرى فى طَلَبِها منْك" بله، عمرت را بايد فنا كني تا به اين برسي. فقط از
توميخواهم كه نور هدايت را به من بچشاني. مرا ازگناهان، عصمت بدهي، معرفت را به من بفهماني، عمري كوشيدم.
" الهى لَم يكُنْ لى حولٌ فَانْتَقلَ بِه عنْ معصيتك الاّ فى وقْت اَيقَظْتَنى لمحبتك" خدايا من همچو قدرتي ندارم كه دست از
گناه بردارم، مگر اينكه بيدار كني مرا به محبت خودت. يعني در عين حال كه شيطان ميخواهد مرا فريب بدهد، توجه به
نعمتهاي الهي ميكنم(بعدا بحث خواهدشد).
"فان لم اكن اهلا ان ابلغ رحمتك فان رحمتك اهل ان تبلغني." انگار ما فراموش شده، شده ايم. ميفرمايد كه اگر به اين
وسوسه رسيدي، كه هيچ اهليتي به رحمت خداوند نداري، توجه كن كه رحمت خدا اهليت دارد كه تو را بگيرد. به پايان بحث
مراقبه رسيديم و خلاصه اين شد كه مثال زديم جلسه قبل دوچرخه سوار را (البته بلا تشبيه) تربيت روح، يك شبه و دوشبه
نيست. ابتدا عشق و علاقه بوجود مي آيد، اما فقط با آن نميشود، با علاقه و توجه ادامه ميدهد و زمين ميخورد. و در هر زمين
خوردن اراده قويتر در خود ايجاد ميكند. اما اراده به آن نقطه جوش و تسلط نرسيده است. يكي در چهار بار زمين خوردن
دوچرخه سواري را ياد ميگيرد، ديگري ده، بيست بار. اما در هر بار زمين خوردن، يك درجه به تسلط و اراده اضافه ميكند، تا به
آن نقطه برسد. آن درجه آخر يك درجه است اما اثر صد درجه را خواهد كرد. اين اراده هاي قبلي، بيخود نيست، يك وقت
ميبينيد با ارده آخرين، ناباورانه خواهد ديد كه راه ميرود. اگر اراده قويتر را ادمه بدهد، يك روز با يك ياعلي و ياالله خواهد ديد
كه اصلا گناه نيست.
۵٠
بسم الله الرحمن الرحيم
چكيده بحثهاي چند جلسه قبل در مورد مراقبه، اين شد كه مراقبه، ركن سيروسلوك است و مراتب سالك را از مرتبه
مراقبه اش ميشناسند كه كدام سالك در كدام مرحله مراقبه است. معلوم ميشود كه حالت او در چه وضعيتي است و هر
دستورالعمل استاد، به تناسب مراقبه است و مراقبه نقش حياتي دررشد انسان دارد. و عرض شد كه در مراقبه، نبايد خارج
ازوضعيت خود، شتابزدگي كنيم، و از طرف ديگر در مرحله اي كه هستيم، بايد كمر همت ببنديم و آخرين كوشش خودرا، به
خرج بدهيم و به مرحله هاي بالاتر نبايد عجله كنيم وحتي در بعضي موارد، نبايد حتي توجه كنيم. غبطه به عرفاي بالاتر خوب
است اما مقايسه، آفتها مي آورد.
مراحل هم عرض شد كه اراده اوليه صبحي، اثرات بسيار زيادي دارد و عرض شد نبايد انتظار داشته باشيم كه به زودي
برسيم بلكه به صورت خود به خود و طبيعي خواد بود. و هرقدر هم زمين بخوريم، نبايد نااميد شويم كه نااميدي از تيرهاي
مسموم شيطان، بلكه تيرخلاص شيطان است. عليرغم وسوسه هاي شيطان كه تو نميتواني دو دقيقه هم تمركز كني و بعد از آن
غافل ميشوي، بايد بگوئيم كه خوب حالا كه دو دقيقه هم نميتوانم و بعد از آن غافل ميشوم، خوب اگر نروم كجا بروم؟! اين مثل
رشته درسي نيست كه بگوئي من رياضي نميتوانم، ول كني بروي تجربي يا تجربي را ول كني بروي فني. ول كني، ميخواهي
كجا بروي؟.ل كردن همان و ساقط شدن همان! دو تا راه بيشتر نيست، يا از اين چاه بال ميرويم، يا ول ميكنيم و مي افتيم در
چاه. پس بايد از نااميدي بترسيم. اگر درجا هم بزنيم، حتي پس رفت هم بكنيم، (اين) يك رشته را نگه داريم كه اين ما را نجات
ميدهد.
و گفتيم كه استعدادها مختلف است و نبايد عجله كند. اي بسا بعد از 5 سال، اصلا فهميد كه خود مراقبه يعني چه؟
مثلا اگر به دوظرف، يكي شامل آب و ديگري حاوي يخ، حرارت بدهيم، اگر با ديد ظاهري به دماي دو ظرف نگاه كنيم، به
ظرف يخ ميگوئيم كه (حرارت فايده اي ندارد) و اصلا دمايش بالا نميرود. اما با يك ديد عميقتر اين حرارت درعالم واقع، اثر
دارد. در عالم واقع، حرارت دارد يخ را آب ميكند.
مثال: فرض كنيد تمام بدن فردي سوخته و پانسمان كرده اندو اين پانسمان هم مانده و خشك خشك هم شده، به او
ميگويند بايد اين پانسمان را بكنيم و اين خيلي سخت است. مخصوصا اگر(مامور كندن آن پانسمان) هم بهياري باشد كه (با آن
فرد) خرده حساب دارد، در عرض دو دقيقه ميكند و زخم هايش بدتر هم ميشود.
اما(حالتي را در نظر بگيريد كه) به آن فرد ميگويند با اختيار خودت بيا اين آب مقطر و اين بتادين و.... را و آرام آرام تا سه
ساعت ديگر كه بهيار مي ايد، خودت اين پانسمان ها را بكن. درست است كه عذابي هم دارد، اما بالاخره بايد كنده شود. خودت
آرام آرام ميتواني اين پانسمان ها را بكني و طوري هم انجام دهي كه عذابش قابل تحمل باشد. اين جان كندن بايد كنده شود
از اين عالم طبيعت و چاره و بروبرگرد هم ندارد و بايد بكند. حالا تا آن مامور مربوطه بيايد و بكند- مخصوصا كه خداي ناكرده،
دشمني هم با ما داشته باشد ! - خودت از اين عالم (قبل از فرارسيدن مرگت ) بكن.
1384/05/20 جلسه 13
۵١
در جريان حضرت عيسي علي نبينا و آله و عليه السلام هست (اسمش هم در تاريخ هست) كه حضرت عيسي علي نبينا و
آله و عليه السلام ميخواست او را به اين عالم برگرداند. او خ.اهش كرده بود كه نياورد. چرا كه از آن وقتي كه مرده، تا الان هنوز
عذاب لحظه جان كندن، تمام نشده است! آنقدر وحشت دارد كه ميخواست كه مرا برنگردان. من تاب لحظه جان كندن را ندارم.
اما خوشا به حال آنانكه دراين فرصت، خودشان جان را از اين عالم طبيعت ميكنند. سير وسلوك يعني كندن جان از اين عالم
طبيعت. درهرحال بايد انجام شود. آقا من چهار سال است اصلا به هيچ جائي نرسيدم (اگر)ول كنيم، به كجا ميخواهيم برويم؟
ولو اگر تا آخر عمر هم به نتيجه نرسيديم. جلسه قبل در دعاها، خوانديم كه (قَد اَفْنَيت عمرى....! قَد دنا اَجلى....! و....) به هر حال
فرموده اند كه (بايد اين راه را برويم) به تعبير امام خميني رحمه الله عليه مهم اين است كه از اين چاه كنده شويم. اگر هم
نرسيديم، در عالم برزخ ميرسانند ولي واي به حال كسي كه در حال سكون باشد. او درعالم برزخ هم در حال سكون خواهدبود.
اما اگر درحال حركت باشد، در آن عالم هم به حركت، ادامه خواهد داد.
(اصلا يكي از دلايل وجود عالم برزخ همين تربيت است) اما( تفاوت اين است كه) كيفيت تربيت اين عالم، تحت نظام اين
عالم است و تربيت آن عالم، تحت نظام آن عالم. پس جاي هيچ نگراني و نااميدي نيست. اين، جمع بندي بحث مراقبه بود كه
عرض شد.
اما بحث "محاسبه" كه در واقع، متمم و مكمل مراقبه است اين است كه ( البته اين غير از محاسبه عمر است كه بايد
بنويسيم، اين را ننويسيم، بلكه حضور داشته باشيم) اولا هرچه يادميكنيم كه به فلان گناه، پشت پا بزنيم يا انجام فرايض، بدانيم
كه ما كه صبح از خدا كمك خواسته بوديم، آن كمك است نه اينكه من كرده ام.
چون يكي از قاتلين بي رحم و سم كشنده اعمل خوب سالك و عموم مومنين، عجب است. مثلا در يك ديگ بزرگ، شيري
ميپزند، يك قطره خون يا نجس بريزد، همه اش را بريز بيرون، اندازه حساب نيست. دست و پا بدهيد در راه خدا، يك عجب آمد
و همه رفت. لذا ميبينيم كه اعمال ما، نورانيت ايجاد نميكند، چون از اين طرف، خراب ميكنيم.
لذا اين توجه مهم است. يك خرده دقيق تر به اين معنا توجه كنيم. بگويم: خدا چه عظمتي دارد؟ آن زمان كه من اصلا
نميدانستم كه چشم يعني چه؟ ديدن يعني چه ؟ خدا به من چشم داد. مگر من چه كرده بودم كه مستحق چشم باشم ؟! همه
را از فضل خودش داده بود.
مثلا ذوق، كه هنرمند دارد، اين هنر را بيرون مي ريزد. آن هنر كه نميخواهد. خداوند وقتي خلقش، هنر را درست ميكند،
فضل خودش است كه درست ميكندنه طلب و استحقاق مخلوق)
(وقتي كه ) خدا، چشم داد، من يقين دارم كه من هيچ دخالتي نداشتم. حالا خدا در ادامه خلقت خودش ميخواهد خلقت
كاملتري به اين چشم بدهد. خدا اختيارش را هم به من داد. كه ادامه خلقت را اينطوري درست كن. اين دستورات را كه من
انجام ميدهم، او به من داده و من فقط انجام ميدهم. ادامه خلقت، عجيبتر و شگفت انگيزتر هم ميشود. ديدن و.... دست من
نيست، من فقط يك واسطه مادي شدم. زبان هم همينطور. او داده. زماني كه من اصلا نميفهميدم زبان يعني چه، چه جور
۵٢
صحبت ميكنم؟ چه ميشود؟ خودش داده. منتها، تا اينجا را يك مامور ساخته، ادامه اش را من هم دخالت دارم. وقتي اين ها را
توجه كنم، ديگر خودم از خودم كاره اي نيستم. اينجاست كه به هر شكلي انسان سعي ميكند عجب را از خود دور كند.
برعكس، كارهاي بد را از شر و لغزش خودش بداند. از اين كه خدا در راهي قرار داده و اين نرفته، اين خلقت را خراب كرده،
استغفار ميكند. اگر دوباره تكرار شد، يك تصميم قوي تر ميگيريم. تصميم هاي مساوي هم، مسخره كردن خداست! اما تصميم
هاي قوي تر از قبلي، اين حركت است.
اگر ديديم كه از صبح تا شام يادمان نمي آيد، ميتوانيم نصف كنيم، يك محاسبه در ظهر و يك محاسبه در شب. اگر باز هم
نتوانستيم، سه وقت ميكنيم. اما بايد يك وقت معين داشته باشد. در سير و سلوك، نظم، خودش يك اثر عليحده اي دارد كه
علاوه بر اثر خود آن دستورالعمل است. يك وقت (اين طوري) محاسبه ميكنيم كه هر وقت شد، محاسبه ميكنيم. اما مشخص
نيست و پرت و پلاست. اما وقت معين، يك بار يا دوبار، يك اثر ويژه اي دارد. قرآن ميخوانم، جزو وظايف من است، در يك وقت
معين و در يك مكان معين، اثر خود را دارد. پس محاسبه انجام ميدهيم با اين شرايط. اين قسمت را جمع بندي ميكنيم.
اما آن چه كه در مرحله هاي ابتدائي بسيار درگير سالك است: خيلي وقتها، زندگي دنيا با دنيا، خلط ميشود. دنيا عبارت
است از همين عالم خلقت طبيعت كه در بين عالم هاي بالا و نوري و جبروتي نسبت به همه آنها، پست ترين آنهاست. يك
عالمي است اما از نظر درجه وجودي، پست تر است. اين عالم را، عالم ملك ميگويند، دربرابر عالم ملكوت. بالاخره دنيا، فعل
خداست و بسيار مقدس است. خداوند عبارتهاي جالبي در تعريف و شناخت آنها بيان ميفرمايد:
سوره ص آيه 27 : " وما خَلَقْنَا السماء والْأَرض وما بينَهما باطلًا ذَلك ظَنُّ الَّذينَ كَفَرُوا فَويلٌ لِّلَّذينَ كَفَرُوا منَ النَّارِ" اين
آسمانها و زمين و آنچه كه بين آنهاست، ماخلق نكرديم، باطل.
يةً لِّلْمؤْمنينَ" Ĥ سوره عنكبوت آيه 44 : " خَلَقَ اللَّه السماوات والْأَرض بِالْحقِّ إِنَّ في ذَلك لَ
اينكه خلقت آنها، حق است، يك مطلب ساده اي نيست. اين، نكته هاي فراواني دارد و آن قدر اين نكته، بالاست و با ارزش،
كه هركسي قابليت درك اين نكته را ندارد.(فقط) آن ها كه مومنند، ميفهمند كه اين آسمانها، به حق خلق شده اند، يعني چه؟
اين لذت چشيدن زيبائي اين كه اين آسمانها و زمين، خلقش به حق است. لذت اينها را مومنين ميچشند. ديگران وقتي نگاه
ميكنند، ميبينند خورشيد است، ماه است، جوي آب، پشه، پرمگس، يك غبار كه در مقابل نور خورشيد در هوا به سختي ديده
ميشود..... اين را ميبينند. اما مومنين، آيه ميبينند.
ملاحظه فرموده ايد كه وقتي يك بچه دو سه ساله را چك ده ميليوني به دستش بدهيد، فقط يك كاغذ ميبيند و راحت
پاره ميكند مي اندازد آن طرف. اما تاجر، قشنگ ميبيند كه آن چك ده ميليوني يعني چه؟ در حالي كه يك چيز است. خوب ما
الان يك ستون و دريا و..... ميبينيم يعني صورت را ميبينيم اما خدا مي فرمايد كه در اين آيه اي است :
سوره دخان آيه 38 و 39 : " وما خَلَقْنَا السماوات والْأَرض وما بينَهما لَاعبِينَ ما خَلَقْنَاهما إِلَّا بِالْحقِّ ولَكنَّ أَكْثَرَهم لَا يعلَمونَ"
وما بينَهما : يعني هر آنچه كه بين اينهاست. يعني كلا ديگر.
۵٣
خيلي عجيب است، گاهي هم جاي تاسف (كه از اين معارف غافليم) اين جاست كه معلوم ميشود كه هر چه ما نفرين بكنيم
براستعمار و در راس آنها دشمنان دين را و اولي و ثاني و ثالث را، بازهم كم است و اثر آن در بعضي از حاجتها، كم از صلوات
نيست.
اگر يك تكه كاغذي در گوشه اي پيدا كنند، اين همه رويش سرمايه ميگذارند كه شايد اين كاغذ، چيزي باشد. تازه اين
فقط فرضيه يك شخص است و معلوم نيست كه به جائي برسند، شايد هم نرسند.
قرآن فرضيه نيست، صحبت از حقايق مسلمي ميكند اما اصلا دنبالش نميرويم. خوب، مي ارزد كه برويم و كشف كنيم اين
همه حقايق را.
"ما خَلَقْنَاهما إِلَّا بِالْحقِّ ولَكنَّ أَكْثَرَهم لَا يعلَمونَ"
اين حق اصلا چيست ؟ اين حق، چشيدني است. آنچه كه در بحثهاي ذهني مطرح ميشود، اين كه مزه ندارد.(همان مثال را
كه مطرح كرده بوديم ) كه يك وقت است كه يخ در آب، شنا ميكند و آب را ميشناسد(اگر خود احساسي داشته باشد) اما اگر
ذوب شود، آن وقت ميفهمد و ميچشد.
انسان، حق را در ذهن ميشناسد، اين همان يخ منجمد است. پس از اين كه ذوب شد و خود حق شد، آن وقت ميچشد.
جلسه بعد، در فرق بين دنيا و زندگي دنيا، مطالبي به عرض ميرسد 0
۵۴
بسم الله الرحمن الرحيم
در جلسات گذشته عرض شد كه پس تترين عالمي كه از نظر درجه وجودي هست، همين عالم است و اين را هم گفتيم كه
قرآن، آن را به عنوان آيه معرفي مي كند و مي فرمايد كه خيلي قابل ارزش و وسيله بندگي خداست. [وگفتيم كه] زندگي دنيا در
بيرون و خارج نيست؛ در درون انسان هست. مثلاً چند تا حوضي را كه در يكي آب هست، در ديگري گل هست و ديگري يخ
است، [در نظر م يگيريم]. وقتي ما به هر سه تاي اين ها، يك ضربه واحد وارد م يكنيم، اگر چه اين ضربه ها به درون اين
حوض ها، يكسان است، اما تأثيرات و چگونگي امواجي كه در درون آ نها حاصل م يشود، به تناسب وضعيت محتواي آ نهاست.
اگر انسان را آن حوض و محتوا را آن روح حساب كنيم، آن كيفيت و چگونگي امواجي كه در محتواي اين ها ايجاد مي شود و
تأثير مي پذيرد، آن همان زندگي اوست و زندگي هر كسي بسته به وضعيت روح اوست كه در درون دارد. در بيرون، زندگي معنا
ندارد. هرچه در بيرون هست، آن دنياست.
ادامه مطالب گذشته از ديدگاه خود قرآن اين است كه، اين عالم طبيعت، آيات خداست و حقايق مقدسي است. ما به بعضي
به عنوان نمونه اشاره مي كنيم.
علامه طباطبايي(ره) درباره اين آيه .« يات للْمؤْمنينَ Ĥ إِنَّ في السماوات و الْأَرضِ لَ » : مثلاً در سوره جاثيه آيه 3 مي فرمايد
به معناي ظرف نيست. [يعني به اين معني نيست كه] در زمين و آسمان ها و ...، بلكه منظور اين « في » مي فرمايد: اين لفظ
است كه يعني اصلاً خود اين آسمان ها و زمين با ابعاد گوناگونش است.
به اين معنا نيست كه يك آب داريم كه به عنوان ظرف باشد و يك «. در آب خاصي تهايي هست »: مثلا مي گوييم
باشد و آب مورد نظر نباشد و « آب » و « كاسه » خاصيت هايي هم باشد كه در درون آب است [به طوريكه آب و خاصيت] مثل
فقط خاصيت، مورد نظر باشد. بلكه [در اين مثال]، آب مورد نظر است با كليه خصوصياتش.
در آسمان ها »: يك وقت مي گوييم آسمان ها و زمين، آيات خداست. در اين صورت، يك آيه م يشود. يك وقت هم م يگوييم
اين، ابعاد بي شماري را شامل مي شود كه كل آسمان ها و ... با تمام ابعادش منظور است. .«... وزمين
.« مؤمنين » حال قرآن مي فرمايد: اين ها آياتي است براي
يعني در واقع همه انسا نها .« و في خَلْقكُم و ما يبثُّ منْ دابةٍ آيات لقَومٍ يوقنُونَ »: و يا در آيه 4 سوره جاثيه م يفرمايد
و اخْتلاف اللَّيلِ و النَّهارِ و ما أَنْزَلَ »: عاجزند اين آيات را بفهمند. آ نها كه لايقند، آن ها را مشخص مي كند. در آيه بعد مي فرمايد
( جاثيه  5 ) .« اللَّه منَ السماء منْ رِزقٍ فَأَحيا بِه الْأَرض بعد موتها و تَصرِيف الرِّياحِ آيات لقَومٍ يعقلُونَ
مي فهمند كه آياتي است، يعني چه؟ « مؤمنين » و « عقلا » ،« اهل يقين » اين يك نمونه اي بود كه
.« و منْ آياته خَلْقُ السماوات و الْأَرضِ و ما بثَّ فيهِما منْ دابةٍ » : در سوره شوري آيه 29 مي فرمايد
1384/05/27 جلسه 14
۵۵
«. و خلق آسمان ها و زمين و هر آنچه كه در آن پراكنده شده از جنبندگان، آياتي است » : مي فرمايد
روم  25 ) يعني اينكه قوام عالم به امر اوست. در اين حقيقت، ) .« و منْ آياته أَنْ تَقُوم السماء و الْأَرض بِأَمرِه » : و يا مي فرمايد
آيه اي است.
آيه يعني چه؟ آيه هر آنچه را م يگويند كه نشان هاي است از يك چيز ديگر. منتها اين آيه كه يك نشانه است، گاهي بسيار
ضعيف است و گاهي بسيار قوي است. مثلاً يك ساختمان در بيابان، نشان م يدهد كه يك معماري آن را ساخته است. اما يك
وقت هم مثلاً رطوبتي را در ديوار مي بينيم كه نشان مي دهد آبي از يك جا نشت مي كند. اين نشان دادن بسيار قوي تر است.
[نسبت به رابطه آن ساختمان و معمار.] اين يك رابطه مستقيم است. يا مثلاً يك راننده به آينه نگاه مي كند و مي بيند مسافر
فلان كار مي كند؛ مثلاً از صندلي بلند مي شود. اين آيه است. اين مستقيما نشان مي دهد. اين نشانه خيلي قوي تر از آن
ساختمان است.
پس هر كس به اندازه روحش و نورانيتي كه در باطنش است، م يتواند اين آياتي را كه قرآن فرموده (آسمان و زمين و تمام
موجودات و ...) [ببيند]، بستگي دارد كه چونه خدا را از اين ها، ببيند. آيا كسي كه با براهين فلسفي، برهن نظم و برهان عليت و
... مي بيند [چگونه است؟] خُوب، خوب است؛ اما يكي هم مثل آين هاي كه نگاه مي كند، مي بيند. اينجا ديگر آيه، يك مناي بسيار
بالايي پيدا مي كند. اگر با اين دنيا، با ديد آيات برخورد كنيم، نه تنها اين كه كوچكترين نفرتي در اين نيست، بلكه آنقدر مقدس
و شيرين و زيبا خواهد شد كه انسان از همين جا، خدا را مشاهده خواهد كرد. در حد مراتب و تناسب خود.
پس در بيرون، زندگي نيست. بيرون هر چه هست، آيه خداست. آ نها كه به بركت [پرورش] نفس، توانستند استعداد را در
خود شكوفا كنند كه با مشاهده اين حقايقي را برسند و به سوي آن حقايق، حركت كنند، اينجاست كه زندگ يشان، آخرتي
مي شود. با توجه به معنايي كه عرض شد، كه زندگي در باطن است، حالا روح انساني، هر چه توجهش به اين دنيا م يشود،
زندگي اش دنيايي مي شود و هر چه با مشاهده اين عالم، توجه به حقيقت پيدا كند، زندگي اش م يشود زندگي آخرتي.
مثالي را بزرگان فرموده اند كه مولاي متقيان، امام علي عليه السلام هم به نوع ديگر، فرموده اند. مثلاً شما سالني را مثلاً يك
سالن 15 متري يا ... را به عنوان آزمايش در نظر بگيريدكه ديوار جلويش آين هبندي شده است و در اين طرف هم سه نفر رو به
آينه نشست هاند. يكي بچه دو سه ساله كوته فكري است. يكي آدم رشديافته و تيز هوشي است. يكي هم يك فرد ب يخيال است.
اين سه، به طرف ديوار نشسته اند. از پشت در، يك چيز قابل توجهي را روي ميز (پشت سر اين ها) گذاشتند. سه عكس العمل
پيش مي آيد:
آن بچه كوته فكر، با مشاهده آن چيز جذاب در آن آينه، به سرعت به سمت آينه م يرود و با يك هوس عجيب هم م يرود
كه مثلاً الآن مي خواهم بخورم. نم يتواند بفهمد كه اين انعكاس و آيه اي است از يك حقيقت پشت سر. به همان درك سطحي و
احساسش عمل م يكند. ميوه يك حقيقتي در بيرون است. اما عكس العمل آن ميوه در درون بچه، زندگي آن بچه است كه در
درون است. [آن بچه]، آخر سر هم م يرود و هيچ چيز را هم قوي [قبول] ندارد و اگر هم از كسي جلو بزند [در رفتن به سمت
۵۶
آن آينه]، خوشحال تر است! تا اينكه با سرعت به آينه بخورد و آينه بشكند و سرش سراسر خون آلود بشود و به هيچ چيز هم
نمي رسد!
تأثير دوم، آن آدم هوشياري است كه به محض توجه به آينه، مي فهمد كه حقيقت پشت سر است. 180 درجه برم يگردد و
مي رود و به واقعيت مي رسد و لذت هم مي برد. اين زندگي به سوي خود واقعيت بود.
سومي كه آدم بي تفاوتي است، نه سرش مي شكند و نه بهره اي از اين نعمت دارد.
حالا اين دنيا آيه است. كسي كه به خود اين دنيا توجه كند، متوجه نيست كه [ين دنيا]، صورتي است از يك حقيقت بالاتر.
اينجا، صورت است نه خود حقيقت و تمام حقيقت. اينجاست كه انسان ها به اشتباه مي افتند. يك عده به خود دنيا مي افتند و
است. « نشانه آن حقايق » جذب آن مي شوند و اي بسا احساس پيروزي هم م يكنند و تمام توجه درونش و نفسش به سوي اين
اين زندگي، زندگي دنيايي است. لذ تها و پيروزي ها و اميدهايي دارد. بالاخره 50 سال 60 سال... اما بالاخره اين سالن درازايي
دارد. در لحظه مرگ [رسيدن به انتهاي سالن!] مي فهمد كه همه، خيال است و پوچ و هيچ خبري نيست.
اما آدم تيزبين، هرچه را در اين عالم م يبيند، مي فهمد كه اين، صورت و نشان هاي است از يك حقايق بسيار بالا، توجهشان
به آن طرف بالاست. كارهايي را مي كنند كه آن ها را به آن حقايق برسانند.
يك عده هم، كاري به دنيا ندارند، چون مي ترسند اگر دست به دنيا بزنند، به جهنم بيفتند. اين ها يك عده اي هستند كه در
حد خودشان، آدم هاي خوبي هستند، اما نمي توان كه آدم هاي صاحب معرفتند.
امام علي(ع) در خطبه 82 نهج البلاغه چه زيبا م يفرمايد كه [در مورد دنيا]:
در عبارت اول، "بها" يعني اينكه آن را وسيله قرار دهد و در عبارت دوم .« منْ أَبصرَ بِها بصرَتْه و منْ أَبصرَ إِلَيها أَعمتْه »
"اليها" يعني به طرف آن.
يعني يك عده به دنيا نگاه مي كنند؛ اما "بها". يعني آن را وسيله قرار مي دهند براي فهميدن حقايق بالاتر. به عنوان يك
ابزار كه چه حقيقتي در عالم غيب است. آنگاه همين دنيا او را بينا م يكند و حقيق تبينش مي كند. متوجه مي كند كه 180
درجه بپيچ به سوي آن حقايقي كه فوق اين عالم است. هر دو نگاه مي كنند. تا نگاه نكنند نم يفهمند اصلاً چه خبر است. اما هر
هركس به سوي آن نگاه كند، اين دنيا همچون كورش مي كند كه نه تنها به آن نم يرسد بلكه هر چه به طرف آن مي رود، دور
هم مي شود تا اينكه بميرد.
اگر انسان، لحظه به لحظه انعكاسات درون را توجه كند، هم خودش را توجه مي دهد و ...
اين ها مسائل توضيح دادني نيست، همين قدر بحث كافي است كه منظور از دستورات خودسازي و پاك كردن خود، [چيست
وما را] به كجا خواهد رساند. و اينكه اهميت دستور العم لهاي سير و سلوكي را بشناسيم كه عرفان، راه دكا نبازاري و
شعبده بازي نيست؛ بلكه يك راهي است مبتني بر قرآن و سنت و بايد رسيد و توضيح، كافي نيست. از باب اشره فقط مثالي
مي آوريم:
۵٧
مثلاً ما وقتي ميوه ها را م يبينيم، اولاً م يفهميم كه ما موجودي هستيم كه از آ نها لذت م يبريم. ثانياً م يفهميم كه
چيز هايي وجود دارند (نعمتها) كه ما از آن ها لذت مي بريم. ثالثاً بايد بفهميم كه اين همه، صورتي از ميوه است؛ نه خودش و
حقيقتش.
وقتي ما درباره بهشت [و اين عالم] صحبت مي كنيم، هر لذتي در اين عالم داريم، اولاً لذت نيست، بلكه صورتي از آن چيزي
است كه در نظام ديگر است و حقايقي است كه لذت دارد. اين ها صورت هايي از آن هاست.
[ثانياً] اين لذت ها رفع الم است. يعني فرد، يك رنج و دردي را گرفتار است كه اي بسا به دليل آن هم آگاهي ندارد. وقتي
آن الم برطرف مي شود، احساس لذت مي كند. اين، رها شدن از آن درد است. لذت چيز ديگري است كه وقتي حقيقت آن
لذت ها، با عالم ماده آلوده بشود، اصلاً لذت ندارد. قند شيرين را با خاك و نمك قاطي كنيد، چه لذتي دارد؟ يك شيرنكي دارد.
اما بالاخره لذت نيست.
يك صاحب معرفت، عميقاً به اين معنا توجه پيدا مي كند. باورش م يشود كه اين ذر هاي از لذت است. آن هم لذت ذهن در
حد خيال. آن هم به آن معنا كه فقط رفع الم است. اين كجا و لذت كجا؟!
وقتي از آب لذت مي برم لذت نيست. از تشنگي رنج مي برم. آب آن رنج را برمي دارد. تخيلاً از آن لذت مي برم. اما اين را هم
باور دارد كه در اين عالم لذت هست. لذت شرابي، شراب طهوري. آن [شراب طهور] چه است، نمي دانم. اما يقين دارم كه هست.
چون اشاره اي از آن بيرون مي زند. قرآن، ب يخود نيست كه با غها و رودهاي جاري از زير درختان و ... را به عنوان نعمت بهشت
مي شمارد. اينكه بگويد من فقط براي خدا م يخواهم خدا را عبادت كنم، بهشت را نمي خواهم، اين ها همه اش تندروي است و
تخيل. يا م يگويد من از ترس خدا و خجالت گناه نمي كنم. خدايي كه هنوز نشناخته ام، چطور از او خجالت مي كشم؟! خدايي را
كه نشناخته ام، چه جوري مي خواهم به عشق او عبادت كنم؟!
اينكه زندگينامه يك صاحب معرفتي را بخوانيم و بعد شكلك او را در بياوريم، بسيار خطرناك است. همانطور كه در جلسات
گذشته عرض شد، اين كار باعث مي شود كاري را انجام بدهيم كه اصلاً در مرحله ما نيست. يا يك توبه سختي مي كنيم كه
شيطان ما را به آن وامي دارد و اين توبه اصلاً در سطح ما نيست. كم كم كار به جايي مي رسد كه مريض مي شويم و روزي
مي بينيم كه اصلاً حوصله نماز صبح خواندن هم نداريم.
بايد با راهنمايي استاد باشد و مطمئن شود استاد كه [آن حالتي كه براي شاگرد پيش آمده،] خيال نيست. پس بايد در اين
مرحله ابتدايي توجه به آيه داشته باشيم. وقتي مي گوييم آتش، اين آتش كه سوختن نيست، اين نشانه سوختن است.
مثلاً يك آينه چطور مي تواند حقيقت يك سيب را نشان بدهد؟ حداكثر م يتواند شكل آن را نشان بدهد؟ [آنچه كه آينه به
ما نشان مي دهد] فق در اين حد است كه به ما اين باور را بدهد كه اين سيب است. اما بعد از آن، بايد به سمت آن حركت كرد.
بعضي ها (بسيار تأس فبار است چنين براش تةاي به اصطلاح روشنفكري) مي گويند: اينكه مي گويند جهنم، اين همان بمب
اتم است و يا يك همچون چيزي است! تمام اين عالم اگر هست ههايش داغون بشود، باز هم آن جهنم نيست. چون اينجا، ميدان
۵٨
ماده است. آن آتش صحبت م يكند، برخورد هايي دارد با جهنمي ها. كدام انرژي در اين عالم چنين خواصي دارد؟! درخت
بهشتي اصلاً صحبت مي كند. اصلاً عالم، عالم شعور است.
اينجا اين آتش كه آتش نيست. اين نشاني است از اينكه اگر گفتند در آن عالم، آتشي است كه م يسوزاند، آنوقت كسي كه
حرام را در شكم خود پر مي كند، نگويد نه. سوختن چرا؟ خدا رحمان است.
اينجا ببينيد كه هزاران انسان سوخته است. نشان مي دهد كه اين ها حق است. نه اينكه خود اين هاست. پس از اين
آگاهي ها، همان كه فطرت، يك خورده تكان خورد، آنوقت در انسان آمادگي پيدا م يشود كه عشق عجيبي به بهشت و ترس
عجيبي ار جهنم پيدا م يكند. اين را قرآن و سنت م يفرمايد. در دعاهاي ماه رمضان و ... هست. پس وحشت از اي نها، واقعيت
دارند. پس بايد از اين مرحله بگذريم تا بيشتر احساس كنيم. اين ها هست، خدا فرموده است.
منتها اگر نورانيت بالا رفت، تازه بعد از آن مرحله، افعال و صفات خدا را احساس م يكند. پس از اين مرحله معرفت به
صفات و افعال خدا مي رسيم. و اينكه از درون برسد نه بصورت ذهني و بعد بايد دو سه مرحله ديگر را هم طي كند (كه خدا
روزي همه ما بكند) تا آنوقت برسد به اينكه بله، عجب! فعل خدا چقدر دوست داشتني است. يعني برسد به اينكه اين بهشت
فعل خداست. اما اين رابطه نه رابطه مثل بنّا و ساختمان؛ بلكه رابطه بين سيب و تصوير سيب در آينه است. يعني ظاهري است
يعني چه؟! سير الي الله يعني چه؟ ،« خدا در ما خيالي است » و باطني. حالا مي بينيم كه
اين خلاصه مطلبي بود درباره دنيا و رابطه بين دنيا و زندگي دنيا و زيبايي و ارزش و قداست دنيا. و تا اينجا هيچ مذمتس
نداريم. اتفاقاً در نه جالبلاغه، تعري فهايي درباره دنيا است. هرچه مذمت شده اي نها نيست. آنچه كه مذمت شده، زندگي دنيايي
است كه در درونمان به تناسب شرايط روحي خودمان پيدا شده است.
۵٩
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث فرق بين دنيا و زندگي دنيايي، رسيديم به اينكه اين عالم، آيات حقايق هستند كه اهل معرفت، به بركت
پاكي نفس، هر چه كه در اين عالم مي بينند، متوجه به حقيقت آن مي شوند و مجاهده مي كنند تا به آن حقيقت برسند. اگر اين
مجاهده، قدرت پيدا كند و اين نورانيت، قوي بشود، مي رسد به آنجا كه ديگر در اين عالم، هيچ چيز مستقلي را به عنوان موجود
مستقل نم يبيند. و هر چه را مي بيند، در نور م يبيند، نه در آينه. در آينه هاي ظاهري هم همين است. اگر فرد سطحي نگاه
كند، تصويري را كه م ي بيند، در آينه م يبيند. اما اگر ديد، عمي قتر باشد، م يبيند كه آنچه را كه م يبيند، در نور م يبيند و
مي بيند كه آن شيشه بي خاصيت و كدري بيش نيست. آنچه كه هست، در نور هست.
آنهايي كه به پاكي قو يتر مي رسند، هرچه كه در اين عالم مي بينند، مي بينند كه در اينجا هيچ استقلالي وجود ندارد. تابش
نور وجود است بر عدم و از عدم، يك نمودي پيدا مي شود. براي درك، م يتوان سايه را مثال زد كه كاملاً محسوس است كه
چگونه نور در عدم، ايجاد سايه م يكند و اين سايه، يك چيز بسيار عجيب است. آنقدر قابل دقت و توجه است كه قرآن،
مخصوصاً در مورد سايه، بياناتي فرموده و به صور تهاي مختلف، در نقش سايه و شناخت سايه، مطالبي فرموده كه بسيار قابل
دقت است. حتي در سايه هاي بهشتي، در جهنم و در همين عالم. همين سايه كه ما به حسابش نم ياوريم، شگفتي هاي عجيبي
خداوند برايتان قرار » .« و اللَّه جعلَ لَكُم مما خَلَقَ ظلالاً » : دارد كه ما را به آن، رهنمون مي شود. در آيه 81 سوره نحل مي فرمايد
مرحوم علامه طباطبايي رضوان الله تعال عليه، در مورد به كار بردن لفظ «. داد از هر چيزي كه آن را خلق كرد، ساي ههايي
چرا نفرموده سايه را خلق كرد؟ بلكه فرمود در آن چيزهايي كه خلق كرد، سايه قرار داد، تا » : "جعلَ" در اين آيه م يفرمايد
بفهماند كه سايه يك امر عدمي است و خلقي نيست و به خلق موجودات ديگر پديد م يآيد، نه خلق مستقل. خودمان هم دقت
كنيم، واضح است كه تاريكي محض، يك امر عدمي است. يعني عدم نور. و از طرف ديگر، اين سايه، خود آن تاريكي محض
نيست و نور هم نيست. نه به آن نور مي شود گفت و نه تاريكي محض. يك چيزي است كه به بركت تابش نور بر آن تاريكي
محض، آن سايه نمود پيدا م يكند و اين سايه، موجوديتش، مستقل نيست. يك وضع خاصي دارد: نسبت به تاريكي محض،
اظهار وجود مي كند، اظهار منيت مي كند و مي بالد كه من هستم. اما همان كه متوجه نور مي شود، سرشكسته مي شود و تمام
عدم هيچ بودن [خود] را توجه مي كند. سايه كجا، نور كجا؟!
پس، از تابش نور به فضاي تاريكي محض، يك نمودي به نام سايه پيدا مي شود كه نسبت به تاريكي محض، نمود دارد و
اظهار وجود و استقلال و منيت م يكند. اما نسبت به نور، برعكس، عدم بودنش و هيچي بودنش و كاملاً ذلتش محسوس است.
پس مي شود يك چيزي كه ظاهراً باشد، اما در عالم واقع، نيست [نباشد!]. اين سايه، چيزي عجيبي است. خداوند در آيه ديگر
در مورد سايه مي فرمايد:
فرقان ) «. أَ لَم تَرَ إِلى ربك كَيف مد الظِّلَّ و لَو شاء لَجعلَه ساكناً ثُم جعلْنَا الشَّمس علَيه دليلاً. ثُم قَبضْناه إِلَينا قَبضاً يسيراً »
45 و 46 ) اين چند آيه، فقط درباره سايه است. قرآن به آن عظمت كه يك حرف هم اضافي صحبت نم يكند، [اين چند آيه را
فقط درباره سايه بيان مي فرمايد]: مگر نمي بينيد قدرت پروردگارتان را كه چگونه اين سايه را كشيد و اگر مي خواست البته آن را
1384/06/03 جلسه 15
۶٠
به صورت ساكن قرار مي داد. (نه كشيده مي شود و نه كوتاه مي شد. مثل ديواري كه ثابت است). سپس براي آن قرار داديم،
خورشيد را دليل. (يعني اگر تابش خورشيد نبود، چيزي به نام سايه، وجود نداشت. هر چه هست، وجود سايه، به دلالت تابش
خورشيد). سپس ما همان سايه را گرفتيم و قبض كرديم، قبض كردني بسيار آسان و بي سروصدا. البته آيه هاي قبلي، [قبل از
اين دو آيه] در مورد هدايت است و اين بحث نور و ظلمت، معناي بسيار گسترد هاي دارد. اما در اين قسمت آيه، بحث موجود و
يعني آن را طوري به طرف خودمان كشيديم كه هيچ و نابود كرديم. اما « ثُم قَبضْناه إِلَينا قَبضاً يسيراً » . وجود را مطرح م يكند
اين، در ظاهر امر است. شما خيال م يكنيد كه از بين رفت و شب، سايه تمام شد. خيلي بايد معرفت را بالا ببريد و از اين
ديدگاه ضعيف و كوت هفكرانه دربياييد كه تمام شد. همين سايه، آمد به سمت ما، پيش ما (...إِلَينا قَبضاً يسيراً) آن هم با ساديگ
و ب يسروصدا. كجا رفت؟ چيز عدم نداريم به آن معنا. [كه بگوييم نيست و نابود شد.] م يفرمايند: همين عالم ماده، همين عالم
همين عالمي كه كه كشيدگي و طول و عرض پيدا كرده، به نظر ما يك موجود مستقل به حساب م يآيد. ما خيال ،« مد شده »
مي كنيم كه اين تصوير در آينه است. آنجا فقط نور است. م يفرمايد نور هستي تابش مي كند بر عدم مطلق و موجود، نمود پيدا
بزرگان [در .« اللَّه نُور السماوات و الْأَرضِ » . مي كند. پس ما در عالم هستي، يك نوري داريم كه البته اين نور درجاتي دارد
اين باره] مطالب مفصلي فرموده اند. در دعاي شريف جوشن كبير هم بند مخصوصي در مورد نور داريم.
يكي از درجات نور، همان نور وجود است. وجود، يك نور بيشتر نيست. وقتي به عدم تابش مي كند، موجود، نمود پيدا
مي كند. موجود زياد است. موجودات بي شمارند. موجودات، همچون سايه هايي هستند كه از نور وجود، نمود پيدا كرده اند.
به عبارت ديگر، نور وجود نگوييم. بگوئيم نور هستي. نور هستي يكي بيش نيست. اما هس تها، بي شمارند. پس ما نمي توانيم
يكي هست]. نمي توانيم پيدا كنيم كه ] « هستي » . يك موجودي پيدا كنيم كه مستقلاً خودش باشد. اين نمود وجود نور است
باشد. [منهاي آن] همان لحظه، نيست مي شود. كاغذ، نسبت به عدم نمود دارد. اما نسبت به « هست » ، منهاي تابش نور هستي
تابش نور، هستي نيست. به دلالت نور هستي، هست شده؛ نه اينكه [خودش وجود مستقل باشد]. و اين نه عدم و نه نور هستي
يم، نسبت به عدم، بله احساس وجود مي كنيم. يك شيئي هستيم بالاخره. اما « هست » خود ما .« هست » مطلق است و شده
مطلق هسيت نيستيم. تمام موجودات عالم [هم همينطورند]. پس اگر تا بخواهيم نور وجود را از موجود، بگيريم، اين عدم است
و موجودي در كار نيست. پس اين موجوداتي كه در اثر تابش نور هستي، از عدم كنده شده اند، هميشه ثابت نيستند. اين ها
قبض مي شوند و قبضشان، بسوي ماست. در بين اين موجودات، اين انسان است كه مي تواند ذات نوري خودش را بفهمد.
موجودات ديگر از درك آن عاجزند. اين ستوني كه سايه دارد و [ساي هاش] بزرگ و كوچك مي شود؛ اما هيچ نمي فهمد كه سايه
دارد و تازه بزرگ و كوچك هم مي شود. نه تنها ستون، بلكه درخت كه بالاخره روحي دارد. اين هم از درك آن عاجز است.
همچنانكه از درك وجود خود هم عاجز است. حتي حيوانات كه درجه وجودي بالاتري دارند، اي نها هم از درك اين معنا عاجز
آگاه است] و نه از سايه خودش. اين انسان است كه ] « نور وجود بر من تابش كرده » هستند. نه از موجوديت خودش كه
عجب! من سايه ام در صبح، يك جوري بود. ظهر و عصر و... يك جور ديگر بود و شب، نيست شد و اگر اين [موضوع] » : مي فهمد
را آگاهي مي تواند پيدا كند، مي تواند به موجوديت خودش كه من از تابش نور به عدم، موجود شده ام، [پي ببرد].
۶١
و يك حقيقت ديگر اين كه هرقدر به نور نزديكتر، بشود، سايه اش كمرن گتر مي شود. تا جايي كه به خود نور برسد. اما
اين انسان، مي تواند طوري به نور «. من كمرنگ ترين سايه هم باشم، بالاخره تا به خود نور برسم، فرقي دارم » مي فهمد كه
نزديكتر بشود و كمرنگي تاريكي عدم را احساس كند، برخلاف موجودات ديگر.
هم نسبت « موجود » ، اما اين نور وجود، نور آفتاب نيست كه گرما و اثرات ظاهري دارد. هرچه درجات وجود، قو يتر مي شود
به آن به درجه وجودي بالاتزي م يرود. اينكه نبات چيزي دارد كه سنگ ندارد، اين به خاطر همان تابش نور وجود است. يعني
ابعاد وجودي، هرچه قوي تر مي شود، شگفتي هاي ديگري در آن ظهور م يكند كه در سنگ و كلوخ نبود. و همچنين گياه، نسبت
به حيوان، خيلي از ابعاد وجودي را ندارد. پس هرچه درجه وجودي، در آن موجود، شدت پيدا مي كند، ابعادي در آن ظهور
مي كند كه در ديگري نيست.
مثلاً يك حيوان، تشنگي را حس م يكند اما گياه، اگر تنشه هم باشد، حس نمي كند. اينكه از اين حس تشنگي، عذاب
مي كشد و وقتي آب مي خورد، لذت م يبرد. اين لذت، يك چيز ديگري است كه آن گياه، ندارد. هر كدام اين ها، درجاتي است از
آن وجود كه هر چه قوي تر مي شود، آن آثار، قوي تر مي شود. با ديد تحقيقي، اين يك تفاوت بسيار شگفتي است.
مثلاً مي بينيم كه حيواني مثل شتر، سرما را م يفهمد و م يفهمد كه مثلاً اينجا سرد است. اما 50 سال هم سرما بماند،
نمي فهمد كه اگر در را ببنديم، اينجا گرم مي شود. تازه چشم به آن بزرگي هم دارد! و هزاران سال هم از نسل او گذشته. اما باز
هم نمي فهمد. در خاليكه اين را يك بچه هم مي تواند بفهمد. اين ها آثار درجه وجودي است. هرچه درجه وجودي بالا مي رود،
سايه كمرنگ تر مي شود و از تاريكي محض جدا مي شود.
پس در سيروسلوك الي الله، انسان سعي م يكند اينكه از يك جهت، در عدم است و از طرف ديگر، در اثرتابش نور هستي،
وجود پيدا كرده، اين را مي خواهد قو يتر كند. هرچه قو يتر كند، درجات وجودي قو يتر مي شود. پس اينكه در آياتي، انسان را
چهارپا و بلكه پايين تر معرفي مي كند و در جاي ديگر مؤمن را نور و يخرجهم من الظلمات الي النور، اين يك رابطه با درجه
وجودي دارد. (اين تعابير مختلف به خاطر تفاوت در درجه وجودي است.)
هرچه به نور نزديكتر مي شود، بالاتر مي رود تا اينكه خود هستي را بفهمد و وقتي هستي را فهميد و عاشق آن شد، زندگي را
باز مي كند. اين زندگي، زندگي عجيبي مي شود. زندگي در پهنه هستي؛ نه در محدوده موجودات و هست ها. « هستي » در پهنه
يكي ديگر از بركات سير الي الله، اين است كه از موجوديت به وجود نزديك مي شود. مثال زديم كه يخ، دو جور در آب، شنا
مي كند؛ يكي با حفظ موجوديت و قالب يخ بودن خود، كه يك دوئيت دارد بين آب و يخ. اما يك وقتي هست كه اين يخ، در
موجوديت خودش شنا مي كند، وقتي است كه ذوب مي شود و خود آب مي شود. مي رسد به اينكه من خود آب هستم. در
حقيقت خود شنا مي كند. اين يك شنا ديگري است. اين انسان هم يك وقت در پهنه موجودات حركت مي كند و يك وقت است
معنا « لا إله إلّا الله » و « إِنَّا للَّه و إِنَّا إِلَيه راجِعونَ » كه به خود آن وجود كه نمود آن موجود است، به آن برسد. آن وقت است كه
مي خواهيم بگيريم، مثلاً 1000 يا 10000 تا بگويي چنين و « لا إله إلّا الله » پيدا مي كند. اينكه ما كعناي لفظي داريم كه ختم
۶٢
معنا پيدا « لا إله إلّا الله » چنان مي شود؛ اين ها همه ذهني است. وقتي سيروسلوك كرد، درجه وجودي بالا م يرود و معناي
خواص عجيبي دارد. « لا إله إلّا الله » مي كند. در اين حالت
خدا روحش را شاد كند؛ يكي از اهل معرفت، از خاطراتش نقل مي كرد كه از استادي استفاده م يكردم. گفتم كه به من ذكر
تو توانش را نداري، فعلاً اين "الله" را بگو، بعداً مي گويم. متأسفانه [اين چيزها] با » : را مي گويي؟ استاد فرمود « لا إله إلّا الله »
شكلك بازي هاي عرفان نما [مخلوط شده است]. اين ها نيست. بايد به آنجا برسد كه [معنا را بفهمد].
نيست كه به گياه « ت ش ن گ ي » و « گ ر س ن گ ي » وقتي يك حيواني گرسنگي و تشنگي را احساس م يكند، اينكه
بگويد يعني چه؟ اصلاً لفظ نيست كه، معناست. اصلاً وجود الفاظ بعد از وجود معاني است. اول معنايي بود، بعد الفاظ پيدا شده.
مي گويد، اول پايش درد گرفته و آن را احساس كرده، « آخ » اين، يك چيز محسوسي است. الفاظ بعد از معاني است. كسي كه
ذكر هم همينطور است. اينكه استادي م يگويد زياد استغفار كنيد، چيز كمي نيست. فرد مي گويد من .« آخ » : بعد گفته است
فكر مي كردم عرفان اين است كه 12 ساعت ذكر بگويم و... و بعد نور آبي ببينم و بعد آن نور محو شود و بعد نور قرمز ببينم و...!!
اما تنساني كه مي بيند اين گناه، درجه وجودي او را پايين آورده، پشيمان م يشود و [قصد جبرن دارد]. اينجا ذكر استغفر
الله و... اثر دارد. پيامبر اسلام با آن عظمت، بعد از جدا شدن از مردم، 70 مرتبه استغفار مي كرد. پس هرچه از اين درجات،
اللَّه نُور » محروميم، خودمان را كسي م يدانيم و ارزش م يگذاريم و مستقل م يبينيم. گرفتاري ها از همي نجا ناشي مي شود. اگر
را بفهميم، شكسته مي شويم و تمام خيالبافي ها و خودبزرگ بيني ها را كنار مي گذاريم. البته شكسته « السماوات و الْأَرضِ
مي شويم نه اينكه بروم در وسط خيابان ادا اطوار دربياورم و آدامس بجوم كه شخصيت خودم را بريزم. اين حرف ها نيست. مؤمن
وظيفه دارد شخصيت خود را (به معناي مؤمن بودن خود) حفظ كند. البته نه اينكه شخصيت حيواني خود را. بايد از درون
برسيم كه من سايه و هيچم. عدمم و اين سايه كه وجود [ندارد به چه مي بالد]. لذا ادعيه تار و پود انسان را به هم مي ريزد و
دوباره مي سازد. همين ادعيه ماه رجب و شعبان و رمضان. لذا بزرگان م يفرمايند لازم نيست كه به عنوان عمل روز انجام دهيم.
دعاي روز رجب را برداري و هر چه مي توانيم روي آن تفكر كنيم و مخصوصاً آن عبارت هايي را كه با حالمان هم خواني دارد،
« الفقرُ فَخْري » . تكرار كنيم. و برسيم إ ن شاءالله به آن لحظه كه ببينيم ما موجوديم؛ يعني از تابش هستي به عدم، نمودي داريم
به اين معناست. نه اينكه آدم تهيدستي باشم و نيازمند به ديگران. به اين معنا نيست. فقر به اين معناست كه در دعاي عرفه هم
عبارت هاي خيلي قابل دقتي دارد. اين بح ثها براي تبيين بيشتر راه سيروسلوك است. و اينكه بدانيم مي خواهيم كجا برويم و
فرق عرفان نهج البلاغه و قرآن با دكان بازاري ها چيست و چقدر فاصله دارد. اين جلسات، براي تبيين معناي عرفان است نه
جلسه عرفان. عرفان كار بزرگان است.
۶٣
بسم الله الرحمن الرحيم
امروز مناسبت هست كه در زمينه اهميت بركات اين ايام و عظمت روز مبعث، بح ثهايي شود. چون وقت نم يرسد، همان
بحث هاي قبلي را ادامه مي دهيم. ان شاءالله خدا از بركات اين ايام، بهره مند كند تا بدون توضيح، به اين بركات برسيم.
در ادامه بحث جلسه قبل عرض شد كه خداوند اين سايه را طوري قرار داده كه ما متوجه باشيم كه يك چيزي، چگونه
وقتي به عدم نور، و تاريكي مي شود، اظهار نورانيت و ابراز شخصيت م يكند و وقتي توجه به نور م يشود، چگونه با همه ذلت و
سرشكستگي و تاريكي [نمود پيدا م يكند] و حتي قابليت مقايسه با نور را هم ندارد. و عرض كرديم كه نور، يك حقيقتي است
كه ذاتاً ظاهر است و نه تنها ذاتاً ظاهر است، بلكه مظهر ديگري هم هست و اين نور، يكي از انواع محسوسِ انواع و اقسام
نورهاست. اين انواع و اقسام نور، درجات مختلفي دارند. هدايت يك جور نور است. قرآن، علم، ايمان، عقل، عالم ملكوت و عالم
امر، هركدام يك جور نور هستند. اسماء الله نور هستند. و اما اين نورها، خودشان يك وضعيت و حقيقت خاصي براي خودشان
دارند. وجود هم نور هست. نوعي از نور است و نقطه مقابل آن و نقيض آن، عدم است. و هر تاريكي به تناسب ضد آن، تاريكي
است. تاريكي شب يك جور، كفر يك جور، گمراهي و... هم يك جور. وجود كه نور است، عدم هم يك جور تاريكي است. اين
معنا را در دعاي شريف جوشن كبير (بند 47 ) چنين داريم كه:
يا خالقَ النورِ » (؟ اي آنكه نور را نور كردي، روشنايي نور را به آن نور، دادي (اين كدام نور است .« يا نور النورِ يا منَور النورِ »
همين نور، خودش صرفاً يك حقيقت بي سروصدا نيست. كارها مي كند. تحت تدبير است. .« يا مدبرَ النورِ
كل نورها و مراتب و اقسام، يك جا [يك طرف]. بعد يك نور ديگري .« يا مقدر النورِ، يا نور كُلِّ نورٍ، يا نوراً قَبلَ كُلِّ نورٍ »
است كه قبل از همه اين نورهاست.
اين ديگر چه مي فرمايد؟! خيلي نقطه قابل دقتي است. اي .« يا نوراً بعد كُلِّ نورٍ، يا نوراً فَوقَ كُلِّ نورٍ، يا نوراً لَيس كَمثْله نور »
نوري كه همه نورها، هيچكدام مثل آن نيست. نور است، اما آن نور نيست. اين قسمتي از فراز دعاي جوشن كبير است. اين
حقايق را با ذهن نمي شود فهميد. پس از پاكيزگي هاي خاص مي خواهد اين حقايق را به ما بفهماند. (بعد از هفتاد روز پاكيزگي).
نمي شود به آن گذاشت. « هست » يك حقايقي است كه اصلاً اسمِ
بِاسمك الْأَعظَمِ الْأَعظَمِ الْأَجلِّ الْأَكْرَمِ الَّذي وضَعتَه علَى النَّهارِ فَأَضَاء و علَى اللَّيلِ » : در دعاي هر روز ماه رجب م يخوانيم
به حق اسم اعظم اعظم و با جلال و بزرگورات كه آن اسم را بر روز نهادي، روشن شد و بر شب قرار دادي تاريك ] .«  فَأَظْلَم
گشت.]
يعني روشنايي نور و تاريكي شب، در زير يك مجموعه بالاتر، ديگر رنگ خود را از دست مي دهند. نه صحبت از تاريكي شب
است و نه روشنايي روز. اين دو نسبت به همديگر اين همه جلوه و مرز باهم دارند. اما وقتي در يك قسم بالاتر قرار م يگيرند،
آنجا اصلاً مرزي نيست.
1384/06/10 جلسه 16
۶۴
يك مثال روشن تر مي زنيم: مثلاً در مورد همين نور عالم ماده (آفتاب). وقتي ما توجه به اين نور مي كنيم، تاريكي مفهوم
پيدا مي كند و هر كدام يك مفهوم مشخص دارند (عدم نور، تاريكي است). اما وقتي اين ها [هر دوي نور و تاريكي] در
تحت الشعاع نور وجود قرار م يگيرند، نه روشنايي مفهوم مي دهد و نه آن تاريكي. نسبت به خود همچون اسقلالي دارند. وقتي
مي گوييم اين روشنايي هست، آن تاريكي هست. اينجا اين معناست وقتي به هست م يرسيم، آنجا چه نور و چه تاريكي هر دو
شد، اينجا نه « هست » هستند. آنجا نه روشنايي است و نه تاريكي، فقط هست مي بينيم. وقتي توجه به « هست » در شعاع نور
.« هست » شب معنا دارد و نه روز. اين روشنايي، روشنايي اش را از دست داد، در شعاع
عدمِ ،« هست » مفهوم پيدا مي كند. نسبت به نورِ « نيست » ،« هست » نسبت به .« هست » يك نوري هست، نورِ « هست » خود
است، مفهوم پيدا مي كند. وقتي بحث از وجود است، عدم معني پيدا مي كند. وقتي وجود مطلق را توجه « نيست » نورِ هست، كه
پيدا مي كنيم، عدم مطلق توجه پيدا مي كند.
تحت الشعاع آن عالم ،« نيست » و « هست » اما وقتي در ادامه عمق عالم، توجه كنيم، م يرسيم به به عالم ديگري كه اين
است. آنجا اسمي نيست؛ لا اسم است. « لا اسمي » است. آنجا ديگر هست و نيست اصلاً مفهوم ندارد. آن عالم، عالم
اين مفهوم هست مطلق و نيست مطلق... مثلاً اين ميكروفن الآن هست، دو سال پيش نيست. اين عدم، نسبي است. اما عالم
نيست كه ما بگوييم اين موجودات يعني چه؟ در محضر حضرت رب و اسماء الهي عالمي داريم مه اين ،« هست » انتهايش نور
عالم، عالم لا اسم است. هر اسمي آنجا اسميت را از دست مي دهد. هستي كه ما توجه مي كرديم... تا اينكه برود به آن نوري كه
.« مثل آن، نوري نيست »
كتاب مصباح الهدايه، بسيار خواندني است. اگرچه سنگين است. مرحوم امام رضوان الله عليه، در اينجا، چراغ چراغ مطلب را
باز كرده است.
در سير الي الله، ما را به كجا م يخواهد بكشند؟! ما موجود هستيم با يك درجه وجودي بالا. اگر يك خورده چيزهايي
فهميديم، تازه مضامين ادعيه را خواهيم فهميد يعني چه؟ حالا بحثمان چون در ميدان نور هستي است، يك مقدار استفاده
« حيات دنيايي » مي كنيم از كلام خود قرآن. بعد با اين شناخت، اين عالم طبيعت را نگاه مي كنيم تا ببينيم دنيا چيست؟ بحث
بعد از اين بحث است.
در قضيه حضرت سليمان(ع) در قرآن داريم كه حضرت سليمان م يفرمايد: تا تسليم شدن بلقيس چه كسي م يتواند تخت
او را براي من بياورد؟
تخت سلطنتي در گذشته، تخت بسيار بزرگي بود كه در جاي محفوظي قرار داشت. يك تخت بسيار بزرگ مسقف بود و در
آن صندلي بود و [پادشاه] در آن كرسي مي نشست و مديران تراز اول كشوري در آن تخت مي نشستند و تصميمات را در آن
انجام مي دادند. معلوم مي شود چيز بزرگي بوده است. يعني اگر اين عرش، دست كسي م يافتاد، يعني حكومت دست اوست. پس
مأمورين زيادي دارد و كنترل قوي وجود دارد كه قابل دسترسي نباشد. اين يك قرينه [براي تقريب ذهن].
۶۵
حالا با چنين استحكام نفوذناپذير براي دسترسي به عرش، حضرت سليمان در عرش خودش مي خواهد كه: كيست كه قبل
از اينكه بياورند بلقيس را تا تسليم شود، آن تخت را اينجا بياورد تا بلقيس تسليم شود بر قدرت خدا و بداند كه قدرت من،
عادي نيست.
عفريتي از اجنه كه خيلي قوي و قدرتمند است، از جنيان، ادعا مي كند قبل از اينكه جلسه تمام بشود، من مي توانم آن را از
يمن بياورم. [حضرت سليمان(ع) در فلسطين بود.] يعني يك يا دو ساعت قبل از اتمام جلسه مي آورم. در اينجا يك كسي كه
علمي از كتاب، پيش او بود (ظاهراً يك حرف از اين كتاب) ادعا كرد قبل از اينكه طرف عين تو رد بشود، آن را م يآورم و
[همانطور كه ادعا كرده بود]، ديدند آن تخت اينجاست.
[قرآن اين داستان را اينگونه بيان مي كند:]
يعني كدام يك از شما م يتواند قبل از آنكه به حال تسليم «. قالَ يا أَيها الْملَؤُا أَيكُم يأْتيني بِعرْشها قَبلَ أَنْ يأْتُوني مسلمينَ »
( پيش من بيايند، تخت او را براي من آورد. (نمل 38
جن مي گويد من آن را قبل از تمام «. قالَ عفْرِيت منَ الْجِنِّ أَنَا آتيك بِه قَبلَ أَنْ تَقُوم منْ مقامك و إِنِّي علَيه لَقَوِي أَمينٌ »
شدن جلسه م يآورم و من آن را طوري م يآورم كه اولاً قدرت آن را دارم كه در اين راه حتي يك خراش هم برندارد، (لَقَوِي) و
ثانياً امين هستم؛ كه معلوم است چيزي قيمتي است.
يك كس از وزراي حضرت سليمان كه در نزد او يك علمي از آن كتاب بود، (حالا كتاب « قالَ الَّذي عنْده علْم منَ الْكتابِ »
چيست؟!)
يعني قبل از اينكه طرف تو رد بشود آن را مي آورم. «. أَنَا آتيك بِه قَبلَ أَنْ يرْتَد إِلَيك طَرْفُك »
اين نكته را علامه طباطبايي رضوان الله عليه در مورد اين آيه فرموده اند كه: طرف يعني نگاه كردن، يعني چشم را
برگرداندن براي ديدن چيزي.
اما ارتداد طرف يعني آن نگاه تو برمي گردد و در نفس منتقل مي شود.
بعضي ها اشتباهاً مي فرمايند يعني پلك به هم زدن.
يعني ما يك نگاه كردن داريم و يك ديدن داريم. نگاه كردن همان است كه دستگا ههاي گيرنده چشم را متوجه آنچه كه
است. تا مركز بينايي مغز، كارهاي مادي انجام شد و بعد از مركز بينايي، انتقال « طرف العين » مي خواهيم ببينيم، مي كنيم. اين
به نفس مي شود و آنجا نقش مي بندد و آنجا ديدن انجام مي گيرد. رد طرف اينجاست.
اين آيه چه چيز را مي خواهد بيان كند؟! ملاحظه مي فرماييد كه امروز، علم ثابت كرده كه هر چيزي با سرعت نور، يعني
همين نور مادي حركت كند، تبديل به انرژي م يشود. حالا اين سرعت نور با آن وضعيت كه دارد، [فرد] با همين نور نگاه
مي كند و با آن سرعت مي رود به انرژي هاي روح و بالاتر.
۶۶
حالا يك محاسبه انجام دهيم: تا من نگاه م يكنم به اين ستون، تصوير اين ستون با سرعت نور به چشم من آمد، يا مثلاً با
سرعت الف. اما تا اراده م يكنم نگاه كنم به اين ديوار، اين سرعت قبل ان يرتد است. اين سرعت چه زماني مي گيرد؟ او مي گويد
قبل از اين؛ يعني بسيار سريعتر از آن. آن تخت با عظمت با سرعت ب اينجا آمد؛ آن هم از آن فاصله. سؤال اين است كه يك
تشكيلات با آن عظمت تازه با سرعت نور اگر م يآمد، تبديل به انرژي مي شد و در مسير غوغا مي كرد. اما بدون كوچكترين
خراشي آمد. يعني به يك حقيقتي فوق انرژي اين عالم ماده تبديل شد و با يك نوري فوق اين نور مادي آمد. اين چه نوري
مي تواند باشد، غير از اينكه آنجا عدم شد و اينجا وجود شد. نه با سرعت نور خورشيد و نه نور ذهن. بلكه با سرعت نور وجود. اين
نور وجود چقدر قو يتر از نور ذهن است كه در اين فاصله [زماني]، وجود را آنجا عدم كرد، و اينجا عدم، وجود شد. اين عدم و
وجود، تحت شعاع چه اسمي قرار گرفت كه هم عدم شعاعش است و هم وجود؟! كه تحت شعاع آن، هم وجود مي تواند باشد و
هم برعكس!
امروزه در فلان عمل جراحي به جاي چاقو، از فلان اشعه استفاده م يشود. چون لطيف تر و سريعتر و دقي قتر از آن چاقو
است. آنچه كه مي برد صاف تر و تميز است. ما يك خط كه با دست مي كشيم، با آنچه كه بوسيله كامپيوتر مي كشيم، يكي كه
نيست.
آن تخت را اگر تريلر امروزي م يخواست بياورد، با حركت اين عالم مادي م يآمد و م يديديد يك طرفش مثلاً تق و لق
مي شد. قرآن از چه حقايقي خبر مي دهد؟ تازه اين كار كسي است كه يك علم دست او بود. تحت شعاع اسم بالاتر از نور وجو و
عدم، توانست وجود را عدم و عدم را وجود كند.خوب اين عرش، يكي از موجودات عالم طبع بود. كل موجودات وضعيت شان اين
است. پس اين انسان تربيت شده بنده خدا با بهر هگيري از آن اسم توانست اين كار را انجام دهد. نه اينكه اسم، لفظ بوده، بلكه
خودش به آن اسم رسيده و خودش آن اسم شده است.
عرض شد كه موجودات، امواج نور وجودند. همچنانكه كه [رنگ ها] همه همان نورند. اما در انعكاس طول موج هاي مختلف از
اشياي مختلف، رنگ هاي مختلف آبي و قرمز و... پديد مي آيد. اين ها مستقلاً و مستقيماً وجود ندارند. محال است بگوييم نور آبي
منهاي نور قرمز.
امروز مي بينيم رن گها را تعدادشان را زياد م يكنند. هرچه كثرت پيدا م يكند، اين يك شاهكاري است. يعني اين مهندس
هرچه كثرت رنگ را وسعت مي دهد، اين قدرتي است و هرچه كم مي شود، ضعف است. (در كامپيوترها)
اگر در عالم، يك قسم پروانه بود با 30 قسم پروانه بودن، يعني 30 قسم از امواج نور وجود، تفاوت دارد. يعني طول موج هاي
نور وجود، باز نشده است. اين شگفتي است. هرچه در اين عالم به كثرت م يرسيم، عظمت را نشان مي دهد. منتها درجات نور
[وجود]، مثل درجه نور آفتاب نيست. هر نور، درجاتش وضعيت خودش را دارد. درجات وجود مثل درجه آفتاب نيست كه
بفهميم. اينجاست كه به بركت پاكي نفس در انسان يك تيزنگري ايجاد مي شود. اگر مي بينيم نمي توانيم بفهميم اين درجات
مختلف يعني چه، اين به بركت پاكي نفس حاصل خواهد شد.
۶٧
مثلاً به يك كسي كه كند ذهن است اگر بگوييم صورت را از ماده جدا كن؛ مي گويد يعني چه؟ مثالي مي زنيم تا كار
راحت تر شود. مي گوييم مثلاً اين كاسه را از ماده آن جدا كن. مي گويد يعني چه؟ مي گوييم مثلاً صورت ماده را در ذهن بياور
بدون ماده. اصلاً نم يتواند. هرچ كاسه اي در ذهن م يآورد، ماده آن (استيل، چيني و...) را اصلاً نمي تواند از اين صورت جدا كند.
هرچه كنار م يزند، نمي تواند جدا كند. اين صورت كاسه با ماده آن كاسه جدا نمي شود. در حالي كه شما ذهن هاي تيزي را پيدا
مي كنيد كه اصلاً بدون اينكه ماده اي باشد، فقط خود خود صورت ماده را منهاي خود ماده تصور مي كند. آن هم بدون اينكه به
او بگوييم، خودش اين كار را مي كند. اگر از پاكي نفس برخودار باشد، اصلاً خودش م يبيند كه ماده را از صورت جدا مي كند (از
باب مثال). اينجا هم مي تواند رنگ را از نور جدا كند. ببيند كه رنگ است و نور است و اين رنگ، صورت نور است.
در عالم ماده محال است كه صورت كاسه جداي از ماده وجود داشته باشد. يا در عالم ماده، محال است رنگ جداي از نور
باشد. شعاع آن است. اما در عالم ذهن، مي تواند نوري را منهاي رنگ تصور كند.
اگر بالاتر رود، خود هستي را توجه م يكند بدون هيچ موجودي. البته در عالم طبع محال است. اصلاً ماده تاب و توان تابش
خود نور را ندارد. عالم ماده پس تترين عالم است. [نور هستي] هي ضعيف شده تا به صورت موجودات درآمده است. در اين عالم
هرچه نگاه مي كنيم خود وجود را نمي بينيم؛ فقط موجود را مي بينيم. اما اگر نفس پاك شد، خود وجود را توجه پيدا مي كند،
بدون هيچ گونه موجودي. اگر به اين توجه برسد، آنگاه مفهوم اين عالم به عنوان آيه را و موجودات اين عالم به عنوان آيه را
آمادگي فهم پيدا مي كند.
بودپس نه « آصف » آنوقت به حركت م يافتد. براي بالاتر بردن درجه وجودي خود، تلاش م يكند. كه يكي از آن ها در جناب
تنها اين عالم قابل مذمت نيست، بلكه حقايق مقدسي اند و ح قنما هستند و از همه اين لذت هاي حيواني در محدوده شرع
مقدس اسلام، تا بالاتر همه مقدس اند و هيچ مذموم نيستند و سالك آنچه مبارزه خواهد كرد، در بيرون چيزي نيست. از تأثيرات
آن در درون، يعني زندگي دنيايي مبارزه خواهيم كرد كه جلسه بعد ان شاءالله عرض خواهد شد.
۶٨
بسم الله الرحمن الرحيم
البته اين روزها مناسب تهاي مختلفي براي بحث در مورد مولودهاي مبارك ايام [شعبان] و اهميت استفاده از اوقات اين
ايام است و در زمينه مسائل ظهور حضرت. اما به لحاظ حفظ روال عادي بحث در فرصت كم، بحث را ادامه مي دهيم.
در بح ثهاي جهان شناسي، به طور خلاصه رسيديم به اينكه به بركت معرفت نفس، در انسان يك لطافت روحي خاصي پيدا
مي شود كه در تمام ابعاد روح او تأثير دارد. از جمله ذهن او را تيزتر م يكند و قدرت تجزيه او را در اين عالم، دقي قتر و قوي تر
مي كند و م يتواند خيلي از حقايق را كه به هم متحد هستند و تفكيك آن ها براي ديگران سخت است، به طور جداگانه ببينيد و
از جمله اينكه با مشاهده موجودات، بتواند خود وجود را كه اتحاد قوي با موجود دارد، تفكيك كند و مي تواند اين حقيقت را
حس كند؛ نه اينكه در ذهن بفهمد كه چگونه در درياي وجود شنا مي كند. چگونه مثل شعاع نور با منبع نور در ارتباط است و
به بركت چنين ديدگاهي، مرز ماده و اين طبيعت را مي شكند و وارد عالم حقايق مي شود. آنگاه چگونگي زندگي او هم تغيير
پيدا مي كند. اين بحث، رشته درازي دارد و همين مقدار شايد براي ما كفايت كند و اينجا، مطلب را ختم مي كنيم و قسمت دوم
را كه زندگي دنيايي است به لطف خدا از قرآن استفاده مي كنيم.
عرض شد كه زندگي دنيايي در بيرون نيست. بيرون، طبيعت است. آن [زندگي دنيايي] در درون هركس است. آن، همان
امواجي است كه در اثر برخورد با اين عالم، در درون هركسي ايجاد مي شود.
قبلاً مثال زديم كه سه ظرف آب، گل و يخ را در نظر م يگيريم. يك ضربه واحد به هر سه وارد م يكنيم. امواج در اين سه
ظرف، به تناسب چگونگي آن محتوا است و امواج اين ها مساوي نيست. حتي در برخي مثل يخ، اصلاً موج ايجاد نمي شود. اگر به
همين مثال تطبيق بدهيم، سه گونه انسان را در برابر يك حادثه واحد مي بينيم. كه به اين سه نفر تأثيرات [مختلفي م يگذارد].
يكي را به شدت خوشحال م يكند و شدت آن حتي به هيجان مي افتد. ديگري مقداري خوشحال م يشود. ديگري ناراحت است
و حتي به وضع وخيمي افتاده است. ديگري اصلاً بي تفاوت است. خوشحالي و هيجان و غصه در بيرون نيست. آنچه بوده، يك
حادثه مادي بوده، آنچه زندگي است. اين ها هركدام امواجبي است كه در درون، ايجاد مي شود و [فرد] آن را احساس مي كند.
پس زندگي بستگي، به چگونگي نورانيت و تاريكي در درون انسان و لطافت و... دارد و همي نةاست كه انواع و اقسام تأثيرات را
در خودش به وجود مي آورد و مي شود زندگي.
وقتي اين توجه به عالم طبيعت مي شود [توجه انسان]، مي شود زندگي دنيايي و وقتي اين توجه به عالم حقيقت باشد،
مي شود زندگي آخرتي. پس در يك موضوع و حادثه اين عالم، زندگي ها متفاوت است.
ويژگي هاي زندگي دنيايي را [خداوند متعال] در سوره حديد آن هم با ادات حصر بيان م يكند. يعني حقيقت [زندگي دنيا]
اين است و جز اين نيست. دنبال چيزهاي ديگر نرويد.
.« اعلَموا أَنَّما الْحياةُ الدنْيا لَعب و لَهو و زِينَةٌ و تَفاخُرٌ بينَكُم و تَكاثُرٌ في الْأَموالِ و الْأَولاد » : در سوره حديد آيه 20 مي فرمايد
انگار خداوند زندگي دنيا را در يك لوله آزمايش ريخت و مواد آن را تجزيه فرمود و تمام آن ها را جداگانه به ما معرفي فرمود:
1384/06/17 جلسه 17
۶٩
لهو، لعب، زينت، تفاخر بين همديگر و تكاثر بين اموال و اولاد. اين ها ويژگي هاي زندگي دنيايي است. اگر همين ها را در مراقبه
خود بررسي كنيم، مي فهميم آيا زندگي ما، دنيايي است يا آخرتي و به چه درجه اي؟
اول با لفظ اعلَموا ما را بيدار م يكند. وقتي بخواهيم مطلب مهمي را به كسي بگوييم، ابتدا م يگوييم: توجه كن، گوشاتو باز
كن، دقت كن و بفهم. شنونده م يفهمد كه مطلب بسيار مهم است. معلوم است كه اگر ما چنين توجه و تمركزي را نداشته
باشيم، فهم آن خيلي مشكل است. صرف خواندن ترجمه يا اينكه بگوييم 10 جلد تفسير خوانده آم يا حتي آن را تدريس هم
كرده ايم، نيست. فهم اين، ظرافت خاصي مي خواهد. اين ةا نيست؛ هنوز نفهميد هايم مطلب چيست. علم خاص و توجه خاص
را نفهميم، اصلاً نم يتوانيم متوجه بشويم حيات دنيا را. آنقدر تخيلات در « اعلَموا » تا « اعلَموا » مي خواهد. وقتي قرآن مي گويد
آن دخالت كرده و شيطان، [كه نمي توانيم متوجه شويم].
حصر م يكند حيات دنيا را. كه آنچه كه [قرآن] و نه جالبلاغه مذمت كرد هاند، اين را « أنّما » پس از آن دقت، با لفظ
صحبت از .« الْحياةُ الدنيا » : مي گويند. ريشه آن اگر از اين ها باشد، زندگي دنيايي است ولو ظاهر الهي هم داشته باشد. م يفرمايد
زندگي دنيايي است نه خود اين دنيا و اين نظام مقدس و پاك.
هدفي را انسان انتخاب م يكند و خيلي جدي براي رسيدن به آن بكوشد. اما پس از » : يعني چه؟ مي فرمايند « لعب » ، خوب
مدتي آن ول كند. اين كار، با آن همه برنام هريزي نم يسازد. پس يك كار لعب است. و اين كار در كارهاي بچ هها خيلي زودتر
محسوس است. چند نفر يا به تنهايي، يك چيزي را انتخاب مي كنند و قانو نگذاري مي كنند كه چنين باشد و اگر چنين نباشد،
از بازي اخراج م يكنيم. حتي گاهي بر سر آن دعوا م يكنند و همديگر را مي زنند. چند ساعت روي آن كار مي كنند. اما بالاخره
همه چيز را ول مي كنند و مي روند دنبال كار خودشان و هر كسي خانه خودش.
معناي لعب اين نيست كه كارهاي بچ هها بازي است. ن هخير، كارهاي بچ هها، از مصاديق بازي است. هر فعاليتي با چنين
تطبيق كند، مي شود بازي. چه ثروتمند، چه دانشمند و... .
قرآن مي فرمايد زندگي دنيا - نه دنيا – بازي است، لعب است. يعني امواجي كه در درون آن ايجاد مي شود، حالت بازي
دارد. يعني يعني از آنجا كه كوت هبين هستند و فقط موجودات را م يبينند نه حقيقت وجود را، بر سر يك چيز ب يپايه اي متكي
مي شوند و خيلي جدي دنبال آن مي روند. در حالي كه در عالم واقع اساسي نداشته است. اين جهان را كه يك طرفش عدم است
و مانند سايه به تناسب آن، جلو هاي به وجود آمده و مسقل نيست، اهل دنيا، اين عالم را مستقل م يبينند و در نتيجه توجهش
به اين موجودات است و روي آن حالات خودش خيلي جدي هم گرفته.
مثال ساده تر: يك آزمايشگاه بسيار مجهز را كه دستگاه هاي بسيار مهمي در آن است، در نظر بگيريد. چند نفر را براي
امتحان وارد آن م يكنيم. يكي انسان كوته فكري در حدود دو سه ساله است. فقط دست به چيزهاي مختلف م يزند و به همان
نسبت لذت مي برد. يك انسان ديگر كه كمي بزرگتر است، عميق تر مي بيند كه چيزها، درخشندگي عجيبي دارد. او هم از آن
درخشندگي ها لذت مي برد و عميق تر از آن هيچ چيز نمي بيند.
٧٠
اگر يك خورده ديگر بالاتر باشد، شك لها و منحن يها و برآمدگي ها و صورت اين ابزار را مي بيند كه خيلي زيباست. به همان
مقدار كه عمق در همان يك دستگاه پيدا مي كند، جديتش قوي تر مي شود. وقتي عميق تر م يشناسد و مي تواند قطعاتش را مثلاً
باز و بسته كند، از آن لذت مي برد و جداً دنبال باز و بسته كردن آن هاست. ما همه اين برخوردها را مثلاً با آن ميكروسكوپ
داريم. حالا يك دانشمند چه برخوردي دارد؟ علاوه بر شكل و درخشندگي و منحني و ... كاربرد آن را مي بيند. و كشفيات
شگفت ديگر با آن انجام مي دهد. او هم از آن استفاده مي كند. اما برخورد او با بقيه فرق م يكند. آن سه چهار نفر ديگر، كارشان
بازي است، با همه جديت خود كه دارند. چون استفاده و شناخت و بهره اي كه داشته و جذبه ايجاد شده، در مقابل دانشمند آن
دانشمند آن زمان بازيچه اي بيش نيست. گذرا و پوچ است در آخر. يعني اگر چيز درخشنده تر از ميكروسكوپ به آن كودك كوته
فكر نشان دهيم، آن را م يگيرد و اين ميكروسكوپ را اصلاً پرت م يكند آن طرف. اما دانشمند از آن ابزار چند كيلويي ساده، به
آن صورت از كاربرد به حقيقت و باطن آن به چيزها پي مي برد و ارتباطي دارد كه اين ديگر با عمق، ارتباط دارد.
اين را با همين زندگي ساده سر سفر همان تطبيق بدهيم. كسي كبابي يا سيبي را م يبيند و صرفاً از بو يا مزه آن لذت
مي برد. اين آقاي جناب چنين و چنان با القاب چنان، اين با يك گربه و گوسفند چه فرقي دارد؟! او هم حس استشمام او را
جذب مي كند و از مزه آن لذت م يبرد. [اما] يك كس ديگر، وقتي آن گوشت را مي خورد، توجه به خواص آن دارد. يك خورده
مطالعه دارد. اين فرد با كاربرد و خواص اين ميوه يا گوشت، آشناست. وقتي اين سيب را برم يدارد و م يخورد توجه به خواص
آن دارد. ضمن اينكه از عطر و مزه لذت م يبرد، اما با آن فرد خيلي فرق دارد. اين با گوسفند خيلي فاصله گرفت. اينها، زندگي
هستند. امواجلذت اين يكي آقا، مي بيند كه به خاطر آن آگاهي ها، يك حالات ديگري در درونش موج مي زند و لذا زندگي اش
جور ديگر است.
حالا يك آقايي وقتي به آن غذا نگاه م يكند، فعل خدا را در آن م يبيند. مظهر اراده خدا و مظهر اسماءالله هستند. مزه خدا
را مي چشد. علاوه بر خواص كاربردي كه آقاي غذاشناس آن را م يخورد، اين فرد با يك عمق ديگري حقيقت آن را توجه دارد.
ضمن اينكه از عطر و مزه و... لذت مي برد، در عين حال يك امواج و طول موج هاي ديگري در او ايجاد مي شود. و زندگي ديگري
دارد. اينها همه در درون انسان هاست. بيرون يكي است؛ اما امواج فرق مي كنند.
آن ها كه در مسير معرفت قرار م يگيرند، در مبارزه با گناه م يافتند، تازه مي فهمند كه اين گناه چيز عجيبي بوده، اصلاً
مستقيماً براي من زندگي ايجاد مي كند. زندگي مي شود دنيايي يا آخرتي. پس ما وقتي به اين عالم نگاه مي كنيم، هركس به
اندازه شناختي كه از هدف خلقت اين عالم مشاهده م يكند، -نه اينكه در ذهنش خيالبافي مي كند- به همان اندازه از آن درك
مي كند.
مثلاً يك روستايي دور افتاده را در نظر بگيريد كه تا به حال يخچال نديده است. (البته امروز به بركت انقلاب اسلامي، بعيد
است چنين روستايي باشد.) خيال م يكند اين هم كمد است. مي خرد مي برد به روستاي خودش، با چه زحمتي و براي ديگران
پز مي دهد و چه لباسي را در آن مي گذارد. با همه اين كارها، اين كار يك بازيچه است. يعني اين همه كار جدي براي يك هدف
بي اساس است. در حاليكه يك متخصص، داروهايي را در آن م يگذارد كه با آن ها جان انسان ها را نجات م يدهد. اين تلاش،
٧١
درست نبوده. هدف اينكه چرا اين يخچال را درست كرده اند نمي داند و براي خودش هدفي در خيال درست كرده، بنابراين [اين
تلاش بازيچه است].
مثل آن انسان هايي كه در مسير معرفت نيفتاد هاند، در شناخت اين عالم، مثل همان شناخت آن روستايي از آن يخچال
است. ميوه مي خورد، از ساختمان استفاده مي كند و ... اما فقط صورت را مي بيند و اين مي شود بازي. اما اهل معرفت چيز
ديگري را مي بينند.
هر دو كشاورزند؛ اما آن كشاورز ولو بهترين كيفيت و صادرات را داشته باشد، اما آخرش چه؟ مي خواهد به اينجا برسد كه
مثلاً 10 ميليون جايزه دادند يا روزنامه ها بگويند كشاورز نمونه است. در حاليكه مگر هدف از خلقت كشاورزي، اينها بود؟! هر
برگ برگ آ نها چه معاني را مي خواهد بدهد، هيچ خبر از اي نها نيست. يك صورتي از اين عالم را م يبيند و از باطن آن غافل
است. قرآن م يفرمايد:
( روم – 7 ) .« خرَةِ هم غافلُونَ Ĥ يعلَمونَ ظاهراً منَ الْحياةِ الدنْيا و هم عنِ الْ »
را كه نكره آورده، براي اين است كه « ظاهراً » مرحوم علامه طباطبايي رضوان الله عليه درباره اين آيه م يفرمايند: در اينجا
آن را تحقير م يكند. از اين درياي هستي، يك موجودات، امواجي، صورتي، اين ها همين مقدار مي دانند و در حاليكه آن ها از
باطن آن دنيا، از حقيقت آن و آخرت آن، همان ها بي خبرند.
.« خرَةَ لَهِي الْحيوانُ لَو كانُوا يعلَمونَ Ĥ و ما هذه الْحياةُ الدنْيا إِلاَّ لَهو و لَعب و إِنَّ الدار الْ » : يا در سوره عنكبوت آيه 64 مي فرمايد
همه اين موفقي تها و شكست ها و ... همه بازي است. در همين دنيا انسان در شعله جهنم است. كينه و شادي و... خلق نشده كه
به اين ها برسد. اما اهل معرفت در همان حادثه واحد از حالات ديگري برخوردارند.
مختصر توضيحي م يدهيم درباره حيات دنيا از اين ويژگي كه لعب است. فقط اين نيست كه فلاني آپارتمان دارد، شد اهل
اين را دارم. در لحظه جان « من » دنيا. همان سواد؛ م يگويد من اين علم را، سواد را دارم. گاهي واقعاً احساس م يكند كه اصلاً
دادن اين ها م يرود كنار. گاهي 5 سال قبل از مرگ، حافظه كاملاً پاك شده است. بعد از مرگ، معلومات ديگري م يآيد نه آن
معلوماتي كه در ذهن وجود دارد.
پس تا زماني كه در مقدمه، عادت هاي زشت و گناه و... را زير پا بگذارد. م يرسد به اينكه مي فهمد، صورت اين عالم، صورتي
ناپايدار است. و م يفهمد كه موجود، ديگر اصالتي ندارد. آن وقت به گذشته كه نگاه م يكند، مي فهمد كه چقدر عمر خود را در
لعب صرف كرده و غير اين راه، راه ديگري نيست. [ولو] صد جلد معارف و صد جلد فلسفه بخواند و اصلاً تدريس كند. اين ها يك
چيز علمي است. مي ارزد كه بگويد حالا كه اين همه سرنوشت ساز است، چرا اين همه سهل انگاري؟ و ان شاءالله راه باز شود و
نفرت از زندگي دنيا را كه در روايات است، انسان بفهمد.
٧٢
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوند ان شاءالله، همه اهل مجلس، جامعه ما، بلكه جامعه بشري را لايق ظهور آقا امام زمان(عج) قرار دهد و با تكامل عقل
بشري و توسعه پاكي نفس در انسان ها، خداوند در ظهور آن حضرت، تعجيل فرمايد، صلواتي ختم كنيد. مناسبت دارد كه در
مورد بح ثهاي حكومت آن حضرت و در آن محور، مطالبي مطرح شود. اما چون بحث، فشرده است، ا نشاءالله با كسب اجازه از
خود حضرت، ما همان بحث را ادامه مي دهيم. ان شاءالله خدا عنايت فرمايد مورد رضاي حضرت، واقع شويم.
در ادامه معناي زندگي دنيايي بر اساس اين آيه كه عرض شد، خداوند توجه داد. با لفظ اعلموا توجه داد، خودش هم با
حصر. حقيقت اين است جز اين نيست كه زندگي دنيايي لعب است. لعب عرض شد كه انسان، همه چيز را فداي چيزي كند و
آخر آن ول كند. البته اينكه بعض يها م يفرمايند اين آيه، دوران زندگي انسان را تقسيم بندي كرده است، اگر دقيق توجه كنيم
اين مراحل به عنوان مصاديق زنده دوران لهو و لعب و زينة و ... است و خداوند زندگي را طوري قرار داده كه اين مراحل
مشخص باشد.
چون آيه در اين معنا، در خيلي از افراد تطبيق نمي كند و در خيلي از افراد خلاف آن است، اما اگر بگوييم به عنوان مصداق،
معمولاً اينگونه است، اين [گفته] كامل تر است.
اما توضيح لهو:
لهو آن كاري است كه انسان مشغول و گرم آن مي شود و از يك هدف مهم تر و عالي تر از آن باز م يماند و از رسيدن به آن
محروم مي شود. پس در اين لهو، اي بسا انسان، اجمالاً اهداف بالاتري را بداند و به گوشش بخورد؛ اما غفل تهايي پيش آيد كه
از آن غافل شود و از آن محروم شود. زندگي انسان طوري است كه ...
شايد اين مطلب از نظر معنا و ترجمه، مطلبي بسيار روشن باشد و فهميدن آن آنقدر آسان است كه حتي بتوان در لغتنامه
كتاب دوم، سوم ابتدايي آن را نوشت؛ اما از نظر اينكه ما آن را كشف كنيم و بدانيم چند درصد زندگ يمان به حالت لهو افتاده،
محاسبه كنيم، [اين سخت است].
مثلاً انسان بنشيند بگويد همين امروزم را، اين هفته را چند درصدش لهو بود و چند درصدش را نگذاشتم لهو باشد.
متأسفانه انسان وقتي به مسائل ذهني محض مي رسد، طوري گرفتار شيطان مي شود كه خود آن مي شود لهو. فلان مطلب را
بگردم درباره نا بترين معنا از فلان كتابخانه پيدا كنم. اين خود، لهو است. عوامل لهو را خداوند خودش فرموده است. در مورد
لهو مي فرمايد:
( حجر – 3 ) « ذَرهم يأْكُلُوا و يتَمتَّعوا و يلْهِهِم الْأَملُ فَسوف يعلَمونَ »
1384/06/24 جلسه 18
٧٣
اين ها را ولش كن. اين همه كه خودت را خسته كردي و براي اين ةا داري خودت را از بين مي بري، بگذار اين ها به »
.« خوردنشان و به تمتعات خيالي شان ادامه دهند و آرزو آن ها را به لهو بكشاند، پس خواهند دانست
يعني آرزو، يكي از ويروس هاي خطرناكي است كه به لهو مي اندازد. « امل » پس قرآن مي فرمايد
دانشجو است. طلبه امام صادق(ع) است. كارمند، صنعتگر است. درس م يخواند: خيلي قوي مي خوانم سابق هام فلان باشد،
بعد فلان باشد، اي نها لهو است. دانشمند هم باشد، تا آخر عمر در لهو است. اين نم يتواند به جايي برسد. شايد هم اگر به
جايي برسد، از ديدگاه دنيا به جايي رسيده است. آن لحظه كه جان خواهد داد، خواهد فهميد كه عجب! اين همه جايزه ها و
دست بوسيدن ها، همه لهو بود، چون بر مبناي آرزو بود.
( تكاثر آيه 1 ) .« أَلْهاكُم التَّكاثُرُ »
يكي ديگر از ويروس ها، كثرت فروشي به همديگر است. حتي در كارهاي خير. در اين جلسات، مشكل ما همين كارهاي خير
است. اينجا كه قمار بازي نيست. هر تكاثري؛ همين كه خوشحال شدم هيئت ما 76 نفر مي آيد، هيئت فلاني 70 نفر. نشريات ما
دنيا را پر كند. همين كه تكاثر آمد، همه چيز شد لهو.
به فرمايش يكي از بزرگان، همين كه احساس كردم من 3 سال جبهه رفتم، فلاني 2 ماه، تمام شد؛ شد لهو. همين كه من
گفتم در راه خدا 10 ميليون خرج كردم، فلاني 1 ميليون، تمام شد. تمام امور زندگي را بررسي كنيم. ببينيم چند درصد زندگي
ما اين است؟ اين سخت است؛ وگرنه معناي اين لغت را فهميدن كه چيزي نيست.
نماز شب مي خوانيم. بله، 10 سال است كه يكبار هم قضا نرفته. شد لهو، ديگر نماز شب نشد كه. لهو يك چيز دقيق و
رواني است. زندگي وضعيت روح ماست. در درون ماست. همين مقدار كافي است كه بگوييم نمي توان گفت براي خدا بود.
( سوره نور آيه 37 ) .« رِجالٌ لا تُلْهِيهِم تجارةٌ و لا بيع عنْ ذكْرِ اللَّه »
رجال مردان استخوان دار را گويند، نه از نظر ذكوريت. از اين جهت چه مرد باشد، چه زن. يعني انسا نهاي محكم و با اراده
قوي كه [تجارت و بيع آن ها را از ياد خدا غافل نمي كند].
تجارت را از اين جهت كه استمرار است ولي بيع يك بار است، معني كنيم اهميت دارد. يعني تجار تهاي مستمر و حتي
يك معامله هم نمي تواند اين ها را از خدا غافل كند. يا مي فرمايند از اين جهت كه تجارت، سودش پا در هواست، اما بيع معمولاً
نقد به نقد سود دارد و طم عآور است و قوي است. باز بيع مطلب را حسا ستر مي كند. يعني حتي بيع هم كه انسان را زود
مشغول به خود مي كن، اين ةا را نمي تواند مشغول كند و به يك هدف بسيار بالا كه ذكر خداست، از آن محرو باشند. باز اينجا
بخواهيم به ديد معناي لغوي و فصاحت و بلاغت و وزن و... نگاه كنيم، بله اگر بخواهيم اوزان اين را پيدا كنيم كه
موسيقي دان هاي دنيا بيايند مبهوت مي شوند. اين ها همه محترم. اما يكبار هم بنشينيم ببينيم كه چقدر توانستيم جمع كنيم
بين تجارت و بيع را با ذكر خدا. در اينجا خدا از تجارت، نهي نفرمود. اين ها م يتوانند جمع كنند.
٧۴
بعضي عزيزان كه خدمتشان بوديم، مي فرمودند، خيلي سخت بود. وقتي مراقبه مي كردم از كار م يماندم. وقتي مشغول كار
مي شدم، 4 ساعت مراقبه يادم مي رفت. اين ها يك نسخه عملي است. تمام زيبايي هاي زيباتر از اوزان موسيقي و فصاحت و
بلاغت را هم در نظر بگيريم، معلوم خواهد شد كه اين آيه غير از آ نها، مزه ديگري هم دارد.
بعضي كه توفيق پيدا كرده بودند كه پس از مدتي، الآن مي توانم مراقبه را با آن جمع بكنم. خوب وقتي كسي با راهنمايي
قرآن زحمت بكشد، و به قدر تهاي دروني برسد، آن وقت، قرآن خواني خواهد شد با يك سبك ديگر. اگر بتوانيم جمع بكنيم،
استعدادهاي عجيبي در انسان پيدا مي شود. البته همين كار به كرّات در زندگي روزمره اتفاق افتاده، دو يا چند چيز را جمع
كرديم و مشكلي پيش نيامده. روزهاي اول نمي توانستيم، اما الآن مي توانيم.
يك آقا كه تازه دوچرخه سواري ياد گرفته، اسمش را صدا كني برمي گردد و مي خورد زمين. با كوچكترين توجه به هم
مي خورد و به زمين مي خورد. اما همين آقا پس از مدتي با ذوق و علاقه و لذتي كه مي كشد، مي بينيم كه ياد مي گيرد و 20
كيلو بار دارد. يك دستش را هم ول م يكند و زمين نم يخورد. اين دست و پا نيست كه مسلط شده، اين همان دست و پاست.
آني كه مسلط شده و اين دو را باهم جمع كرده، تربيت روح بود. چون لذت آن محسوس است، جد يتر گرفت و بهش هم
رسيد. علت اينكه ما در كارهاي دنيا موفق تريم، چون سود آن محسوس است. چون اين بيع و تجارت سودش محسوس است،
قوي تر به خود م يكشد. اگر رشد كنيم و آن سودهاي ذكر الهي را بچشيم، مي بينيم كه آن دو را م يتوان جمع كرد. يك راننده،
هم رانندگي م يكند، هم قوانين را رعايت م يكند. هم مسافرها را در آينه مي بيند و هم چايي مي خورد. همين آقا يك روزي
وقتي دنده را م يكشيد، اشتباه مي كرد و ماشين خاموش م يشد. چون سودش محسوس است، جدي دنبالش شد و روح تربيت
شد. چند تا چيز خطرناك را باهم جمع كرده، با سرعت در حال حركت به پشت سر نگاه مي كند و... پس ما از اين جهت
مشكلي نداريم. مراقبه را مي توان با كارها جمع كرد. كار سختي است. پس ولش كن! شد شيطان!
تناسب ندارد كه اينجا باز بشود مطلب. و اساتيد بزرگ هم اجازه نم يدهند. اين كتاب ها كه خيلي به اين مطالب مي پردازند،
اساتيد اجازه نمي دهند و راضي نيستند از چاپ چنين كتاب هايي. اين ها نبايد باز بشود كه فلان دستورالعمل، چه آثار و لذتي
دارد. بايد خودمان برسيم. يكي از عزيزان پس از 2 سال زحمت جدي، در يك خوابي، اشار هاي بهش نشان داده بودند كه در آن
چند سال نبود. و مدتي است كه با همان لذت زندگي مي كند. اراده خدا اين است كه اسرار را پشت پرده نگه دارد. و آ نها كه
واقعاً عاشق هستند اثبات بندگي كنند. وگرنه اگر قرار باشد قبل از بندگي، لذت هايي ظهور كند، شياطين كه خيلي زرن گتر
هستند كه.
جناب حافظ رضوان الله عليه در ديوانش نكته هايي را فرموده. در كتاب جمال آفتاب، آيت الله سعادت پرور نكاتي را باز كرده
كه خيلي مهم است. مرخص كلام اين است كه خدايا! تو دورادور چيزي را م يدرخشاني. بعد من تا م يخواهم تكان بخورم، همه
را مي زني كنار. هيچي! تاريكي! مرا متوجه چيزي م يخواهي بكني اما نه خيلي روشن و قوي. از اين طرف مي دانم چيزي است.
از طرفي مي خواهم دنبال تو بيايم، همه جا سختي، مشكل. تا مي خواهم خسته بشوم، مي بينم يك چيزي مي درخشد.
مثل اينكه بچ هاي كنار پرتگاه خطرناك رفته و هرلحظه امكان سقوط است. اگر با نردبان به طرف او برويم، مي جهد و
مي افتد. اما شكلاتي به او نشان مي دهند و بعد آرام آرام به طرف آن م يآيد تا برسد و مسير خطرناك را با سير طبيعي طي كند.
٧۵
شكلات را يك مرتبه پرت نم يكنند كه بيا بخور. نمي گويي هم كه بمان من بيايم. از همان دوردورها، محل امن، چيزي زا نشان
مي دهي تا بيايد.
انسان مي گويد: آخه من نمي فهمم اين راه چگونه است. [خوب،] عقل را مي آوريم. چطور در مطالب علمي، همه چيز را كنار
مي گذاريم؟ هر كسي گفته، اصلاً دشمن است. ما ليسيده و عريان، به خود آن مطلب توجه م يكنيم. يعني عقل را از هز بند و
دزد سر راه و هر كينه اي جدا مي كنيم.
ما هم وقتي مي خواهيم به اين مسائل برسيم، لااقل مسائل توحيدي و معارف الهي را به اندازه فيزيك و شيمي عقل را از
كينه و شبه هاي كه وسوسه و تخيلات م يريزد و از هر چيزي خالي كنيم. ما خود خود عقل را از هر چيز كه دور و برش را
گرفته آزاد كنيم و 10 دقيقه بينديشيم، آنوقت ببينيم چه م يدرخشد؟ اگر همان را جدي بگيريم، اصلاً خواهيم ديد كه درونمان
را عشق به معارف م يكشد. آنوقت لذت اين سود، بسيار قو يتر از لذت مادي است. ما به دنبال سوديم. پيشرفت و موفقيت اين
دنيا هم به خاطر سود است.
دنيا إن شاءالله به بركت قدرت نظام اسلامي، خواهد رسيد به اين كه بابا، هم هاش اين نبود كه به خاطرسود دنيايي، در فلان
رشته علمي با سرعت تمام جلو برويم. فقط اين نيست. خواهد رسيد كه بابا چيز هاي ديگري بود كه در درون، كه هرچه مي روي
جلو، مي بيني عجب! اينكه در اين دو قرن پيشرفت مادي، آن سود اينگونه [نيست]. اگر از اين ديدگاه نگاه كند، دستورالعم لها
را جدي خواهد گرفت. امروز نشد، فردا مهماني شد و ... خواهد فهميد كه عجب لذتي را از دست داده، عجب عمر را تلف كرده.
همه چيز فداي اين باشد كه نگذارم اين دستورالعمل فراموش شود. وقتي جدي گرفت، يواش يواش چيزهايي به او مي دهند. در
رؤيا، در نماز، قرآن خواندن و...
وقتي جدي گرفت خواهد ديد كه بين اين ها مي تواند جمع كند. مطلب بيع و تجارت، سمبليك است. هر چيز سود آوري كه
به خود مي كشد. تشويق ديگران، ...
هنرمند (مخصوصاً در زمان طاغوت) يك سال زحمت م يكشيد. تا اينكه كاري را در برابر درباريان اجرا مي كرد و همه
درباريان مي نشستند و به به مي گفتند، اين هم لذت مي برد. اين سود است ديگر. خداوند مي فرمايد اگر انسان بفهمد ذكر خدا
چه سودي دارد، بله بيع، نقد است، ذكر خدا از آن نقدتر است. همين الآن است. نه اينكه ذكري م يگويم و ميلياردها سال بعد
يك قيامتي مي شود و آنجا نتيجه را مي بينم. آنقدر شيرين است كه نه تنها ول نمي كند، بلكه تحت كنترل خود درمي آورد. لا
تلهيهم، بيع م يكند اما زير مراقبه ذكر الله.
مي فرمايد، « رِجالٌ لا تُلْهِيهِم تجارةٌ و لا بيع عنْ ذكْرِ اللَّه » إن شاءالله همين كه جدي گرفت اين دستورالعمل ها را آيه
مي تواند انسان در عين مراقبه در محضر خدا، اين تجارت و بيع را با تسلط تمام انجام دهد. بدون آنكه از مراقبه خدا لحظه اي
غفلت كند. پس اين يكي ديگر از ويژگي هاي زندگي دنياست. لعب و لهو.
٧۶
بسم الله الرحمن الرحيم
ادامه بحث تعريف زندگي دنيا از ديدگاه قرآن كه فرمود: بدانيد كه زندگي دنيا، لعب و لهو و زينت و ... است.
در جلسات قبل عرض شد كه كسي كه از نظر روحي، لطافت پيدا م يكند، از يك قدرت تيزبيني خاصي برخودار است و
مي تواند حقايق لطيف را مشاهده كند و متوجه شود. بلكه آ نها را تجزيه كند. ما اگر مو را م يبينيم، آن ها پيچش مو را
مي بينند. ما اگر مو را م يبينيم، آن ها مو را م يشكافند. يكي از آن لطايف همان زينت است. زينت حقيقت لطيفي است كه
خيلي قابل دقت است. اگر زينت، همراه با چيز كريه و ناقصي باشد، كراهت او را مي پوشاند. و با جزئياتي كه دارد، كراهت آن را
تحت شعاع خود قرار م يدهد. زينت يك لطافت عجيبي دارد، در كشش دل و توجه انسان. منتها اين به كجا متكي است، قابل
دقت است. مثال ساده:
مثلاً ما وارد يك كارگاه يا فروشگاهي مي شويم كه تمام اشياء آن به هم ريخته، به وضعيت بسيار بدي كه دل آدم نم يآيد
كه آنجا بايستد. اما يك انسان باذوق و هنرمند و بادقت، اين اشياء را به طرز بسيار جالب و با نظم بسيار دقيقي مي چيند. پس از
چند روز وارد مي شويم و مي بينيم كه آنقدر جذاب است كه انسان مي خواهد تماشا كند. طوري كه مي خواهد اصلاً عكسش را
بردارد. چه چيز اضافه شده كه 180 درجه وضعيت انسان در برخورد با اين، متفاوت شد؟ حتي يك پر كاهي هم آنجا اضافه
نشده تا اينقدر انسان را به طرف خود كشيد. فقط يك چيز اضافه شد و آن اينكه رابطه اين اشياء با نظم خاصي قرار گرفته كه
آن نظم، اصلاً از جنس ماده نيست. ذر هاي ماده اضافه نشده. از رابطه بين آ نها نظم، اضافه شد. و جالب اينكه هرچه نظم،
بيشتر، زيبايي بيشتر و هرچه كمتر، جذابيت، كمتر. اين زيبايي كه ما را به خود جذب م يكند، دل را م يربايد، پس متكي شد
به يك حقيقت ديگر به نام نظم در بين اشياء. خودش مستقلاً چيزي نبود. اگر با دقت نگاه كنيم، در باطن اين زينت، نظم را
مشاهده مي كنيم.
افراد متفاوتند، يك بچه سه چهار ساله، برايش اصلاً وضع اول و دوم فرقي نكرده و اصلاً چيزي به نام زيبايي، آنجا نم يبيند.
انسان هاي يك خورده بالاتر، لذت م يبرند؛ اما از خود اين زيبايي. يك خورده انسا نهاي با روح بالاتر، جذب نظم آن مي شوند. و
كساني كه از آن هم يك خورده بالاتر هستند، علاقمند به آن انسان هنرمند مي شوند.
بحث برهان علي نيست. دل انسان ها به واسطه لطافت، به آن كشيده مي شود. بحث احساس است؛ نه مسأله ديدن و پي
بردن. شما كسي را م يبينيد، اصلاً به او اعتنا نمي كنيد. بعد مي گويند اين فلان انديشمند است. خود به خود علاقمند به اين
شخ مي شويد. احساس است. هرچه احساس، عميق تر به طرف آن حركت مي كند،...
اين زينت دو صورت دارد. يكي اينكه در عالم واقع، زينتي وجود دارد. يكي اينكه در قوه خيال ساخته م يشود. اگر در نفس
زينتي نقش بست، به آن كشيده م يشود. مشكل، اين است كه كجا توليد مي شود؟ يك وقت در عالم خارج است، يك وقت قوه
خيال مي سازد و به نفس م يفرستد و آنجا نقش م يبندد. قوه خيال صورت پردازي عجيبي دارد. و از آنجا توليدات خود را به
1384/07/01 جلسه 19
٧٧
نفس صادر م يكند و براي نفس هم فرقي نم يكند كه در بيرون ساخته شده يا در قوه خيال. اثر خودش را مي گذارد. قوه خيال
-چه مثبت و چه منفي- نفش عجيبي در انسان دارد.
آزمايش ساده اي را م يتوان در نظر گرفت. بچ هاي را در نظر بگيريد. در بچه ها، قوه خيال حساستر از بزرگسال است. او را در
يك محل تاريك تاريك قرار دهيد. تاريكي هم قوه خيال را بيشتر فعال مي كند. همچنين او را در سكوت محض قرار دهيد و
همچنين در خلوت و تنهايي. اين ديگر ضريب قدرت تخيل را چند برابر م يكند. م يبينيد كه بچه به شدت گريه م يكند و اي
بسا از شدت ترس افتاده و بيهوش شده است. از او مي پرسيد چه شده است؟ مي گويد دزدي از ديوار پريد و به من حمله كرد؛
من ترسيدم. خوب در عالم واقع كه همچون چيزي نبوده، خيال توليد كرد و به نفس فرستاد و اثرش را گذاشت. اگر در عالم
واقع هم چنين چيزي بود، چنين اثري را داشت. پس نفس، آنچه كه به آن مي زنيم، [مي گيرد].
يا آن آزمايش مشهور كه مي گويند چشم دو اعدامي را مي بندند و براي اعدام م يآورند. آنگاه بازوي يكي را باز مي كنند و
چشم آن ديگري باز مي كنند و در مقابل چشمان او رگ بازوي آن ديگري را مي زنند و خون مي رود و اين هم تماشا مي كند.
سپس اين را هم همينطور مي كنند و چشمش را مي بندند. منتها به جاي رگ زدن از سرم و آب ولرم خيلي حساب شده
استفاده مي كنند. رگش را هم يك ضربه وارد مي كنند و از آن لحظه كه آب، روان است. آن صورت كه در عالم بيرن بوده، در
تخيل توليد مي شود و آنقدر تخيل بالا مي رود كه بالاخره م يبيني افتاد و مرد. يعني اثر قوه خيال و صورت پردازي آنقدر قوي
است. در حاليكه در بيرون چيزي نبوده.
زينت به اين صورت است. گاه 9ي واقعاً جمال و زيبايي است. خوب اين يك مطلبي است. اما يك وقت قوه خيال انسان اين
زينت ها را درست م يكند و انسان را بيچاره مي كند. قرآن خيلي روشن اين دو را از هم جدا كرده. از نظر گفتار شيطان
مي فرمايد:
(39 – حجر 40 ) «. قالَ رب بِما أَغْويتَني لَأُزينَنَّ لَهم في الْأَرضِ و لَأُغْوِينَّهم أَجمعينَ. إِلاَّ عبادك منْهم الْمخْلَصينَ »
اي پروردگار من! » : شيطان كه خودش م يداند چه كار مي تواند بكند و چه نم يتواند بكند. كينه را اين طوري اظهار مي كند
كجا به قوه تخيل اشاره دارد؟ خوب شيطان كه «... به سبب اينكه مرا گمره كردي، من هم در روي زمين البته تزئين خواهم كرد
خالق نيست. در زمين ميدانش كجا مي تواند باشد؟ با همان جذبه، آن ها را هر چه هست اغوا خواهم كرد. اما مي داند كه بندگان
مخلص خدا، قوه خيال را دست شيطان نم يدهند. آنجا نمي تواند اصلاً نفوذ كند و لذا از آن نااميد است. غير مخلصين، همه را
يك چيز زينتي و جذبه اي ايجاد مي كنم و اغوا مي كنم.
إِنَّا جعلْنا ما علَى الْأَرضِ زِينَةً لَها لنَبلُوهم أَيهم أَحسنُ عملا.ً و إِنَّا » : همچنين در آيات 7 و 8 سوره مباركه كهف مي فرمايد
« لَجاعلُونَ ما علَيها صعيداً جرُزاً
ما آنچه را كه بر روي زمين است، زينت قرار داديم براي اين انسان، تا اينكه آ نها را آزمايش كنيم كه كدام نيكو عمل »
پس اين جذبه هاي خيالي، وسيله آزمايش است. تا انسان اراده روحي و كنترل نفس خودش را نشان دهد. «؟ مي كنند
٧٨
همان هايي كه وسيله جذبه بود، يك عده فهميدند و فريب نخوردند. آن وقتي كه از اين دنيا مي روند يا به هر شكلي
( [مي فهمند]، ما قرار مي دهيم همان جذبه ها را خاك و زمين و شوره زار. (مفهوم ترجمه آيه 8
آنوقت خداوند، زينتي را براي نسبت خودش م يدهد كه اين، حقيقت زينت است.
قُلْ منْ حرَّم زِينَةَ اللَّه الَّتي أَخْرَج لعباده و الطَّيبات منَ الرِّزقِ قُلْ هي للَّذينَ آمنُوا في الْحياةِ الدنْيا خالصةً يوم الْقيامةِ كَذلك »
( اعراف 32 ) «. يات لقَومٍ يعلَمونَ Ĥ نُفَصلُ الْ
خودش را براي محروميت ار اين زين تها بكشاند. «؟ كيست كه اين زين تها را به مؤمنين داده، اين زيباي يها را حرام كند »
ما خودمان اين ها را قرار داديم. چه كسي مي گويد اين ها را به بهانه زهد و تزكيه نفس و... اين همه لذت ها و نعمت ها و زيبايي ها
را به خودش محروم كند؟ اين بدعت ها را كي آورده؟ آنچه كه بايد حواس جمع باشيم، زين تهاي تخيلاتي است. آنوقت كه
خداي ناركده نامحرمي را [ديد و] دلش يك لحظه به او رفت، بداند كه از شيطان است. [يا آنوقت كه] يك انساني را با نگاهش،
فكرش را به خودش مشغول كرد، بداند كه از شيطان است.
همين آقا كه ماه ها محو جمال بوده، اگر يك مو از سر يا ابروي او بيفتد در غذايش، غذا را كنار م يگذارد. البته جداي از
اينكه خداي ناكرده [شيطان]، تخيل را در كسي آنقدر بالا ببرد كه حتي آن كثافات را هم حاضر باشد، بخورد. اين بحث ديگري
است. [مهم اين است كه] وقتي نداند اين مو مال اوست، چه رفتاري دارد.
بي Ĥ اما ازدواج چي؟ خداوند ترغيب مي كند كه ازدواج كنيد و از موهبت هاي الهي بهره مند شويد. آن هم ديگر نبايد مقدس م
كند و بگويد من م يخواهم كنترل كنم. غذا هم همينطور. پس به طور كلي خداوند زينت را [حرام نكرده است.] و م يفرمايبد:
«. هي للَّذينَ آمنُوا في الْحياةِ الدنْيا خالصةً يوم الْقيامةِ »
ما در اين دنيا اين زينتي را كه با آن سروكار داريم، با اينكه مخلوط به اين عالم است، اينقدر جذاب است. اين، انسان را
عاشق بهشت م يكند. تازه وقتي مخلوط به عالم ماده است، اين همه دلربايي دارد. در حاليكه خودخود زينت در آن عالم، ببين
چه لذتي دارد كه در عالم قيامت، اين ةا مخصوص مؤمنين است؛ خالص. مخلوط به هيچ نقصي نيست. آن چه لذتي است؟
و لكنَّ اللَّه حبب إِلَيكُم الْإِيمانَ و زينَه في قُلُوبِكُم و كَرَّه إِلَيكُم الْكُفْرَ و الْفُسوقَ و » : خداوند در سوره حجرات آيه 7 مي فرمايد
«. الْعصيانَ أُولئك هم الرَّاشدونَ
از اينجا استفاده مي شود كه زينت مادي با اين «. البته خداوند ايمان را برايتان دوست دارد و آن را زينت داد در قلب هايتان »
همه جذبه كه دارد، زينت معنوي چقدر دلرباست؟ اگر در دل انسان، زيبايي نماز بيفتد، زيبايي جمال الله، زيبايي اسماءالله
بيفتد، چه اثراتي مي گذارد؟ مادي اين طور باشد، معنوي چطور است؟
براي بقيه اصلاً «. چه كسي مي تواند، اين انتقال از درك لذت مادي به لذت معنوي را درك كند؟ آن ها كه رشد يافته اند »
قابل درك نيست.
٧٩
براي بعضي از جوانان، در اثر فعال بودن قوه خيال، [اتفاق م يافتد كه هنگام انتخاب براي ازدواج] دنيا اين است كه از نظر
قد و قواره و ظاهر و جذبه مادي و... مطابق ميل من باشد. و به خاطر آن مد تها گرفتار م يشود. هرچه براي او صحبت از
زيبايي هاي معنوي بكني، باز شيطان او را فريب م يدهد. اما شايد جواني به بركت اينكه رشد يافته، اصلاً حس مي كند كه كسي
«. أُولئك هم الرَّاشدونَ » . را انتخاب كند كه از نظر زيبايي هاي معنوي مورد توجه باشد، ولو از نظر قيافه، اطلاً مورد توجه نباشد
پس يكي از عوامل كه انسان را مشغول خود كرده و هر لحظه و هر زماني انسان را با امواجي مشغول كرده، اين زيبايي هايي
خيالي است. چه در پز ظاهري، چه در ابزار زندگ ياش و چه در تمام ابعاد زندگي. [انسان] اگر از اي نها با مراقبه رها شود،
مي بيند كه چقدر راحت شد. و اين، يكي ديگر از عوامل زنديگ دنيايي است كه موجب امواج در درون انسان مي شود. إن شاءالله
به جايي برسيم كه كراهت كفر و فسوق و عصيان را ببينيم. يعني واقعاً مشمئز بشويم. يعني به جاي اينكه وقتي نامحرمي
خودنمايي مي كند، شيطان مرا فريب بدهد، دلم مشمئز بشود. ببينم كه او مريض است. او كمبود دارد. او بيچاره است، اين
زيبايي نيست كه. تا چه رسد كه فلان عشو هگر، كاري كرده كه... يكي پز بدهد فوراً مشمئز بشوم، نه اينكه احساس حقارت
بكنم. فوراً مي فهمم كه اين بيچاره با چه چيزي مي خواهد كمبود خود را جبران كند. إن شاءالله آقاي احمدي نژاد اين تشريفات را
از بين ببرد. اين رويه ك مكم داشت تهديد مي كرد كه آدم هاي خوب را هم فريب م يداد كه اگر من وضعم چنان باشد، بهتر
است.
٨٠
بسم الله الرحمن الرحيم
در جلسات گذشته از محضر قرآن استفاده كرديم كه چگونه در مورد تعريف زندگي دنيا، ترسيمي روشن و تعريفي واضح
اساتيد و سروران، مستحضرند كه تفاخر از باب تفاعل بين الاسمين است. .« و تَفاخُرٌ بينَكُم » : فرمودند تا رسيديم كه مي فرمايند
يعني دو نفر از دو طرف باهم فخر مي فروشند. و اين فخر را م يفرمايند [كه] همان كبر درون انسان است كه وقتي در اعضا و
جوارح انسان ظهور پيدا كرده، معنايش فخر مي شود. پس در درون، كبر است؛ وقتي بيرون زد، معناي فخر پيدا م يكند. و اين
كبر [را] در قرآن استناد فرمودند بزرگان، كه آن هم منشأ خيالي دارد. يك حالتي است كه منشأ آن در قوه خيال است و وجود
خارجي و واقعيتي ندارد. استناد اين بزرگان به اين آيات است كه مي فرمايند:
لقمان – 18 ) البته كه خداوند دوست نمي دارد هر متكبر فخر فروشي را. ) .« إِنَّ اللَّه لا يحب كُلَّ مخْتالٍ فَخُورٍ »
( نساء – 36 ) «. إِنَّ اللَّه لا يحب منْ كانَ مخْتالاً فَخُوراً »
باز هم مختال فخور مي فرمايد. خوب مختال م يفرمايند يعني تكبر؛ كسي كه تكبر م يكند. در حالي كه از نظر لغوي، ريشه
آن خيال است. پس چگونه معناي تكبر مي دهد؟ بنا به فرمايش اكثر اهل تفسير و لغت، براي اينكه اين خودبزرگ بيني به
ديگران، چيزي جز خيال نيست. اينطور نيست كه واقعاً من از ديگران بزرگ تر هستم.
توضيح قوه خيال جلسه، قبل عرض شد كه قو هاي است كه صورت پردازي مي كند، بدن آنكه در واقع باشد. از آنجا به نفس
مي فرستد و نفس، موجي را كه از همان حالت، ايجاد م يشود، آن را بروز م يدهد. سپس انسان باورش م يشود، بنا به توليدات
اين قوه كه من برتر از ديگرانم.
اين مطلب را با يك مثالي كه سريع جمع بندي بشود، عرض مي كنم. به يك آدمي كه خيلي وزن سنگيني دارد و يك
شخص ساده لوحي هم هست، مي گوييم كه: فلاني! اين وزن سنگيني را كه تو داري مال تو نيست! يعني بر اثر اتحاد شديدي كه
بين وزن و جرم ايجاد شده، شخص كوته بين نمي تواند [آن ها را] جدا از هم ببيند و يكي مي بيند. و اين باورش نيست و
نمي تواند قبول كند كه جرم از وزن جداست. به جرم خودش توجه م يكند، وزن خود را م يبيند، هر دو را يكي مي يند. اگر
بگوييم در خلأ [جاذبه]، با پرتگاه يكي هستي، اصلاً باورش نمي شود. تمام توجهش به خودش است كه اين وزن من است.
اشخاص خاصي مي توانند با تحقيقات بالاي ذهني، اين ها را از هم تجزيه كنند و الا براي اين، مشتبه است. حلا، اينكه اين
[شخص]، وزن خود را م يبيند، آيا در عالم واقع چنين است يا ساخته قوه خيال است كه وقتي به جرم نگاه م يكند، آن را وزن
مي بيند؟ وگرنه در واقع اصلاً چنين نيست.
الّا اينكه از طبقه چهارم ليز بخورد و بيفتد. از آسمان كه م يافتد، وقتي مي بيند جاذبه زمين با او چه مي كند، آنجا حس
مي كند! اگر چه هيچ چيزي در اين باره نخوانده باشد. آنجا مي فهمد تفاوت وزن و جرم يعني چه؟
1384/07/08 جلسه 20
٨١
قوه خيال چقدر او را به اشتباه انداخته است؟! چقدر سخت است كه وقتي در رختخواب خوابيده، همان حس را داشته باشد
كه هنگام از مرتبه چهارم دارد.
يك موجود « من » براي ما هم وضعيت، همين است. وقتي توجه به خود مي كنيم، قوه خيال مي آيد و باور مي كنيم كه
نه تنها وستقل و بزرگ نيستم، من نه تنها حتي « من » اين تخيل است كه نمي گذارد بفهمم كه .« من هستم » مستقل هستم و
چقدر زحمت مي خواهد تا اين را حس كند؟! نه با كتاب؛ تا بفهمد كه !« اوست » ، نيستم، بلكه حتي اين من، هرچه هست « من »
اين همچون سايه است كه هيچ نوري از خود ندارد. بلكه هرچه تجلي پيدا كرده، تجلي از آن نور است.
اصلاً هستم و حتي احساس مي كند كه من برتر از ديگرانم! « من » ، اين قوه خيال، چقدر كار كرده كه خيال م يكند
همچنانكه اين شخص خود را سنگي نتر از ديگران م يداند و اين سنگيني را از خود م يداند و اگر بگويي تو از نظر وزن، با پركاه
تفاوتي نداري، نمي تواند بفهمد.
انساني كه در قوه خيال به اين اشتابه بزرگ افتاده، يعني توجه به خود پيدا مي كند و .« مختال فخور » ، پس چه ظريف است
مي بيند. يك شخصيت خيالي براي خودش بافته و اثر آن به اعضا رسيده و اثر آن شده فخور، فخر. و اگر انسان « من » مستقلاً
برسد به اينكه خودش هيچ است، شرم م يكند خودش از خودش. عرض كرديم كه هرچه درون، پاك تر شود و از گناه دورتر
شود، قدرت تيزبيني او بيشتر مي شود كه حقايق لطيف را مي بيند و بلكه آن ها را تجزيه مي كند. يكي از حقايق همين است.
اين انسان كه در لحظه جان دادن، خواهد ديد كه من هيچ نيستم. خوشا به حال كساني كه قبل از اينكه جان بدهند و
[بصورت] جبري برسانند، در همين عالم اختيار، در همين عالم غفلت، به همين برسند. چه مي شود؟! تمام معادلات زندگي را
برهم مي ريزد. [همان] انسان هايي كه در زندگي [در] مختال بودن و فخر فروشي بودند، هيچ بودن را احساس مي كنند.
وقتي انسان ها در اثر يك مقدار مراقبه، زشتي و گنديدگي، [گناه را درك كنند]، مثل اي نها مي ماند به مريضي كه مرض، در
او حساسيت هايي ايجاد كرده كه كمترين مرض، در او آثاري ايجاد مي كند. مثلاً يك فرد، 10 روز ممكن است در آب بماند و
هيچ احساسي نداشته باشد؛ اما آنكسي كه روماتيسم دارد، نه تنها آب، بلكه جورابش حتي نم باشد، درد بالا م يگيرد و حتي
جورابش نه تنها خشك كه بايد خشك و گرم باشد.
يا فردي مثلاً زخم معده دارد. در يك ديگ غذا اگر حتي يك قاشق آبليمو بريزند كه هيچكس اصلاً نمي فهمد، فوراً معده اش
درد مي گيرد.
اين عده اهل مراقبه كه به اين مرحله برسند، خودشان احساس مي كنند. چون ريشه كن كردن اين [مختال بودن] در درون،
بسيار بسيار سخت است. يعني بزرگان م يگويند انسان در آخرين مراتب اين را مي تمواند ريشه كن كند. آن هم شايد اگر
ريشه كن بشود. چون با تمام موجوديت من سروكار دارد. ما كه نمي توانيم، حداقل در محاسبه شبانه بدانيم كه بله! خودت را
فريب مده.
مثلاً دستگاهي را نمي توانند درست كنند. فرستادند دنبال آقاي مهندس و وقتي او مي آيد مي بيند همه جمع شده اند و
مي گويند آقاي مهندس مي آيند. همينكه توجه به اين پيدا مي كند...
٨٢
از بزرگان نقل م يكردند كه [ايشان] يكي از بزرگان سيروسلوك بوده و من جسارت نم يدهم اسمش را بياورم. ايشان وقتي
به مراتب بالا رسيده بودند ضاهراً فكري كردند كه خودبيني از بين رفته. خوب آن نماز شب ها با آن ذلت ها. خيال مي كند كه
من راحت شدم. وقتي به استادش عرض م يكند، استاد يك لبخند معن يدار مي زند و تمام مي شود. در مراتب بالا ديگر توضيح
نيست. گاهي با اشارات كلامش، استاد دستورالعمل را م يفرمايند. سالك بايد تيز باشد. خوب اين بزرگوار گرفت. اما در اثر قوه
خيال نمي تواند كامل درك كند. تا اينكه به شهر خودش برمي گردد. ايشان مي فرمايند وقتي به شهر رسيدم و اهالي به استقبال
آمده بودند و در ميان جمع قرار گرفتم. يك لحظه احساس كردم، يك شادي و خوشحالي در اين معانقه ها ايجاد شد. تازه
فهميدم كه هنوز ريش هكن نشده است. اين ملعون زهر خود را ريخت. تازه به ياد لبخند استاد افتادم كه به اين سادگي نيست.
بله! به اين سادگي نيست. اما لااقل آن لحظه كه پوستمان باد كرد، بفهميم، استغفار كنيم تا ما را از ادامه خطر اين [كبر حفظ
كنند.]
لذا اساتيد مي فرمايند همديگر را بيخودي تعريف نكنيد؛ به همديگر تعارف غير معمول نكنيد. واقعاً اگر همديگر را
مي خواهيم، از ته دل همديگر را در مظان استجابت دعا، دعا كنيم. و علت اينكه بعض يها در اين راه، نمي توانند راه را تحمل
كنند، اين است كه اين نفس، در زير شلاق نف سشكني استاد، نمي تواند دوام بياورد و ول مي كند و مي رود. چون استاد، كاري
مي كند كه ما را م يشكند. البته با مهارت اين كار را مي كند. براي ما حرام است. چون ما ممكن است درست نتوانيم اين كار را
بكنيم و موجب شكستن دل مؤمن يا ريختن آبروي او شود و خوب گناه كبيره هم هست. تمام هم و غم استاد اين است كه
مرا بشكند. كلاس مفصل و طولاني درس نيست؛ همين. « منِ »
«." پس كبر در درون مي شود "مختال"، و در بيرون "فخر »
اين زندگي، انسان را به خود مشغول كرده. اگر آماري داشته باشيم، شايد ببينيم كه بيشترين درصد زندگي ما و بيشترين
پيشرفت هاي ما، ريشه اش همان فخرفروشي و مسابقه است. در ظاهر و زندگي مادي هم پيشرفت مي كنند، [اما هدف و ريشه
اصلي، همان فخرفروشي است.]
قرآن ريش هها را فرموده است. اگر اين ها را پيدا كنيم و معلجه كنيم – البته حساب شده و نه خودسر – ؛« و تَفاخُرٌ بينَكُم »
خودبه خود اين مسائل از بين مي رود.
(3 كافي، ج 2، ص 10 ) .« لَا يدخُلُ الْجنَّةَ منْ في قَلْبِه مثْقَالُ ذَرةٍ منْ كبرٍ » : امام صدق(ع) مي فرمايند
خوب از اين جا، نكته نگرا نكننده اين است كه خوب، از آن طرف هم مي گوييم مؤمن به بهشت خواهد رفت. پس معلوم
است كه قبل از قيامت، چه بلاهايي به سر ما خواهد آمد تا آن ذره منيت هم از بين برود.
يك وقت م يبيني كه جوان بود و قدرت فراواني داشت. خدا كار او را به جايي مي رساند كه در پيري به وضعيتي مي رسد كه
از زن و دختر و پسر خود خجالت م يكشد. آنقدر او را مانند ميوه در آبميو هگيري فشار م يدهد كه تمام اين ها بريزد. در لحظه
إِنَّ الْمتَكَبرِينَ يجعلُونَ في صورِ الذَّر » : جان دادن هم همينطور. حالا در برزخ چه خبر؟! همچنين امام صادق(ع) م يفرمايند
(3 كافي، ج 2، ص 11 ) .«  يتَوطَّأُهم النَّاس حتَّى يفْرُغَ اللَّه منَ الْحسابِ
٨٣
البته آن ها كه متكبرند، به صورت مر در روز قيامت محشور م يشوند و در بين مردم مرتباً پيمال مي شوند تا خداوند از »
.« حساب آن ها فارغ بشود
بالاخره يكروزي اين بادها از دماغ خواهد ريخت. هرچه بيشتر همانقدر سخت تر ؛ هرچه اينجا آماده تر آنجا راح تتر.
إِنَّ يوسف ع لَما قَدم علَيه الشَّيخُ يعقُوب ع دخَلَه عزُّ الْملْك فَلَم ينْزِلْ إِلَيه فَهبطَ جبرَئيلُ ع فَقَالَ » : امام صادق(ع) مي فرمايند
يا يوسف ابسطْ راحتَك فَخَرَج منْها نُور ساطع فَصار في جو السماء فَقَالَ يوسف يا جبرَئيلُ ما هذَا النُّور الَّذي خَرَج منْ راحتي
.« فَقَالَ نُزِعت النُّبوةُ منْ عقبِك عقُوبةً لما لَم تَنْزِلْ إِلَى الشَّيخِ يعقُوب فَلَا يكُونُ منْ عقبِك نَبِي
امام(ع) مي فرمايند كه [حضرت يوسف] پياده نشدند و لو اينكه به معناي ژست حكومتي نه اينكه از روي تكبر. [در هر حال
ما خيلي درست نمي دانيم شايد هم يك لحظه غفلتي پيش آمده.] خلاصه [از اسب] پايين نيامد. همان جبرئيل آمد و گفت
دستت را باز كن. تا باز كرد، نوري از دستش خارج شد و به آسمان رفت. رفت و تمام شد. [حضرت يوسف(ع)] گفت: چه بود؟
[جبرئيل] گفت: اين نور نبوت بود. به خاطر اين كارت نبوت از پشت تو گرفته شد و از پشت تو پيامبري نخواهد بود!
چقدر دستگاه عالم واقعاً دقيق است! يك دستگاه الكترونيكي، م يبينيم كه با مختصر غفلت، سوخت. حال كه چيز مادي
اينجور است، ببين انسان چگونه است؟
اگر مراقبه كنيم، إن شاءالله، آن مرض ريشه كن هم نشد، حداقل بفهميم كه خودم خودم را فهميدم. ولو در ظاهر، تواضع هم
كردم، ولي همين مقدار استغفار در پوست را هم بايد استغفار و چه بكنم. إن شاءالله به بركت اين ماه، خداوند توفيق بدهد كه
اين مريضي را كه ريشه بسياري از بيماري هاست، از فضل و كرم خود عنايت بكند كه رفع بشود.
به عنوان اينكه ماه رمضان است، خودمان را نبايد، به فشارهاي جسمي و روحي وارد كنيم. بلكه ترك گناه كه حقيقت روزه
هم همان است، [از همه مهمتر است]. اموات را زياد ياد كنيم. گويي در اين يك ماه در زندانم، همه اعضا را كنترل كنيم. يكي از
صفات رذيله را هم خيلي جدي و فوق العاده روي آن مجاهده كنيم.
٨۴
بسم الله الرحمن الرحيم
اين جلسه به نظر رسيد كه تتمه بحث هاي چند جلسه قبل در مورد زندگي دنيا، مطرح شود. نكته اي در مورد اموال باقي
مانده بود كه عرض م يشود. با توجه به معني حيات دنيا، معلوم شد كه در درون انسان است و در بيرون نيست. پس اموال كه
در بيرون است، از قبيل حياط و ماشين و آپارتمان و ... منظور اين هاست. عرض شد كه اين ها آيات الهي است. بلكه در درون
انسان، حسي است به عنوان حس مالكيت؛ وقتي اين حس قوي مي شود، اثر آن در بيرون ايجاد مي شود كه توجه به اموال
بيروني و تكاثر حاصل مي شود.
را فرموده. تكاثر وقتي به وجود مي آيد كه اين حس مالكيت قوي بشود و قرآن ما را طوري تربيت مي كند « تكاثر » پس قرآن
كه بفهميم مالك حقيقي و مطلق خداست. اني معنا اگر حاصل بشود، از حيات دنيا رها خواهيم شد كه در قرآن اشاره شده
است. قرآن م يفرمايد: (آيه 5 سوره حديد)
«. لَه ملْك السماوات و الْأَرضِ و إِلَى اللَّه تُرْجع الْأُمور »
و يقُولُونَ متى هذَا الْوعد إِنْ كُنْتُم صادقين. قُلْ لا أَملك لنَفْسي ضَرا و لا نَفْعاً » : يا در سوره يونس آيات 48 و 49 مي فرمايد
در جواب آن مشركين كه به استهزاء گفتند اين عذاب خدا كي هست؟ قرآن فرمود: به آن ةا بگو: من حتي به .« إِلاَّ ما شاء اللَّه
ادامه ) « لكُلِّ أُمةٍ أَجلٌ إِذا جاء أَجلُهم فَلا يستَأْخرُونَ ساعةً و لا يستَقْدمونَ » : خودم مالك نفع و ضرر نيستم. همينقدر بدانيد كه
آيه 49 سوره يونس). مهم اين است كه لحظه اجل كه برسد، اين احساس مالكيت، به پايان خواهد رسيد.
«. و لا يملكُونَ لأَنْفُسهِم ضَرا و لا نَفْعاً و لا يملكُونَ موتاً و لا حياةً و لا نُشُوراً ...» : در سوره فرقان آيه 2 مي فرمايد
آن ها كه به خدا شريك قرار م يدهند و آ نهايي كه در مالكيت از خدا بريد هاند و... آ نها بدانند كه آنچه كه [اي نها] از خدا
بريده اند و [آن چيز] به جايي رسيده كه در حد اله شده است، آن حتي براي خودش هم مالك نيست تا چه برسد به اينكه شما
«... و لا يملكُونَ لأَنْفُسهِم ضَرا و » : روي آن حساب باز كنيد
خوب، با توجه به اين آيات و آيات متعددي در مورد مالكيت، اگر ما بخواهيم توجه كنيم م يبينيم كه اين انسان، نم يتواند
مالكيت خدا را احساس كند و خود را و آنچه در اختيار اوست، خيال م يكند كه آن را مي تواند هر كاري در بار هاش بكند. مثل
اين انسان مثل بچ هاي است كه كه پدرش خودكاري را برايش خريده است و اين بچه نسبت به آن خودكار، احساس مالكيت
مي كند و حتي وقتي پدر م يگويد بده برادرت هم با آن خودكار بنويسد، نم يدهد. حتي خود پدر م يگويد يك لحظه بده با آن
چيزي بنويسم، نمي دهد. يعني با آن عالم كودكي و عالم پستي كه دارد، با همه وجودش باورش اين است كه من مالك هستم و
نمي فهمد كه آخه همين الآن اين پدر، اين خودكار را به من داده. و او اجازه، [آنگاه] مال من شد. فكر آنقدر كوتاه است كه
نمي تواند آن را درك كند. حتي خود پدر هم بخواهد آن را بگيرد، داد و بيداد مي كند.
1384/08/20 جلسه 21
٨۵
وانسان بيچاره هم نمي بيند كه... واقعاً طرز فكر اين انسان از آن كودك هم پايين تر است. كافي است يك لحظه فكر كند كه،
تا صبح اين هفت هشت ساعت را كه در خواب بودم، همه چيز را از من گرفته بودند. من كه هنرمند بودم و هنرم را در نمايشگاه
گذاشته بودم و منتظرم كه مال من برنده شود و ببالم، يا كشف و اختراع من، همه اين ها از اين است كه من، خود را مالك
مي دانم. يك ميز شكسته را به من مي دهند، احساس مي كنم واقعاً مالك آن قسمت شده ام.
مثل يك بچه سه ساله نمي تواند بفهمد كه همين الآن به من دادند. در حاليكه اگر چند لحظه فكر كند، [درم ييابد كه] من
همين الآن كه صبح از خواب بيدار شدم، با همه علم و نبوغ و استاد يام، تا ساعت 5 صبح، همه اين ها صفر بود. در ساعت 5 و
10 دقيقه و 12 ثانيه همه اي نها را به من دادند. اگر قرص خوا بآور به من داده بودند و تا ساعت 12 خواب بودم، خوب [آيا]
ساعت 8 اين ها داشتم؟ هيچ چيز نداشتم كه. اگر نداده بودند، ساعت 6 من همان هيچ بودم. اي نها را مرتب [هر روز] صبح به
من مي دهند كه من حتي مالك خودم هم نيستم. اگر فخر مي كند كه من فلان دستگاه را ساختم يك ذره فكر نم يكند كه آخر
مگه اين رامغز من نساخته ؟ [خوب اين مغز را چه كسي به من داده است ؟] اين هما ن مغزي است كه اگر من تصادف كنم و آن
مغز آسيب ببيند، من [در اثر ديوانگي] با پيچ گوشتي مي خواهم خودم را داغون كنم و لازم است كه ديگران بيايند و جلوي
آسيب رساندن من به خودم را بگيرند. يا مثل اين است كه فلاني مي گويد: من چشمانم از 200 متري، موريانه را مي بيند. آخه
مگر چشم را خودت درست كردي [كه افتخار مي كني] اين چشم مي بيند؟!
علت عصبيت هاي بي مورد، هم همان توقعات بي مورد است كه اگر خود را چيزي بدانيم، آخرش اين مي شود. پس اين آيه كه
آنقدر هم آسان نيست كه ما .« اعلَموا أَنَّما الْحياةُ الدنْيا لَعب و لَهو و زِينَةٌ و تَفاخُرٌ بينَكُم و تَكاثُرٌ في الْأَموالِ و الْأَولاد » : م يفرمايد
بدانيد، آگاه باشيد). ) « اعلَموا » : بگوييم مي فهميم. اين نياز به علم خاصي دارد. لذا مي فرمايد
انسان هميشه با گوش مي شنود و مي فهمد. اما بعضي وقت ها اين را با گوش جان مي فهمد. مثلاً كسي لطيفه اي را تعريف
مي كند و ما هم آن را مي شنويم و مي فهميم و رد مي شويم. اما در خانه همان لطيفه را براي خودمان بازگو مي كنيم و به آن
بازگويي خودمان هم گوش م يدهيم. آنگاه تازه م يفهميم كه اين مطلب، در عين كوتاهي، خيلي پرمعنا و عميق بوده است. لذا
طوري مي فهمد كه از ته دل تا چند روز خند هاش مي گيرد و شايد اين مطلب را دو ساعت پيش شنيده است؛ اما نه اينجور كه
الآ شنيد؛ نه با گوش جان.
يا اينكه كسي به او حرفي م يزند. شب آن حرف را براي خودش بازگو م يكند و به آن بازگويي خودش هم گوش م يدهد.
تازه مي فهمد كه عجب! فلاني با اين حرف خود چه توهيني به من كرده است! قبلاً هم آن حرف را شنيد اما نه با گوش جان. لذا
انفال – 21 ) (و مانند كساني نباشيد كه گفتند: ) .« و لا تَكُونُوا كَالَّذينَ قالُوا سمعنا و هم لا يسمعونَ » : قرآن مي فرمايد
ولي در حقيقت نمي شنيدند.) ؛« شنيديم »
بله ! ما اين ها را شنيديم اصلاً رويش تحقيقات كرد هايم، اصلاً آ نها را تدريس كرد هايم. نه، اينطور نباشيد، با دقت بشنويد. و
اين از راه تربيت نفس است كه إن شاءالله به بركت ماه رمضان و غيره حاصل شود.
٨۶
بسم الله الرحمن الرحيم
از آنجا كه بحث فطرت، بحثي بسيار مهم است و در معرفت ديني نقش اساسي دارد، و تقريباً يكي از بح ثهاي جديدي
است كه بزرگان در اين زما نهاي اخير طرح م يفرمايند و قبلاً مطالبي كه عرض شده بود، به نظر رسيد كه يك مقدار دقيقتر و
ريزتر از اين باز بشود؛ چون يك مطلب زير بنايي است.
فَأَقم وجهك للدينِ » : اوايل بحث ها، توضيحاتي مطرح شده بود در مورد فطرت؛ مخصوصاً در مورد آن آيه كه مي فرمايد
( روم – 30 ) .« حنيفاً فطْرَت اللَّه الَّتي فَطَرَ النَّاس علَيها
چكيده آن جلسات قبل – آن اوايل – اين بود كه بالاخره هر موجودي بر اساس يك فرمو لهاي ثابت ومحكمي درست شده
كه اين فرمول ها و قوانين، در عالم مجرد هستند و اين شيء و موجود است كه بر اساس آن، ساختارش ريخته شده است. مثال
عرض كرديم دستگاه راديو را كه اين سيستم كه يك چيز مادي است، بر اساس فيزيك، رياضي، الكترونيك و... بر اساس آنها
ريخته شده است. يعني قبل از بودن آن راديو، اين قوانين در هستي بود؛ به صورت يك حقيقت واحد. يعني اينطور نيست كه
هزاران دستگاه راديو را درست كنيم و باز و بسته كنيم و بعد، قوانين را كشف كنيم. مسأله، از آن طرف است. اول فرمو لها بوده،
بعد مغز انسان اين راديو را پي ريزي كرده است.
انسان هم كه پيچيد هترين موجود است، به طريق اولي چنين است. يعني افراد انسان ها، بر اساس يك قانون مجرد – كه در
نظام هستي است – قرار گرفته و ساخته شد هاند. افراد انساني رشد مي كند و بيشتر م يشود. اما آن حقيقت كه انسان بر مبناي
آن ريخته شده، قبل از فرد بود. همچنانكه آن فرمول هاي رياضي و فيزيك و الكترونيك، قبل از آن راديو بود.
اين دين – اگر دقيق باشيم – همان قوانين ثابت ،« فأَقم وجهك للدينِ » : وقتي صحبت از دين م يشود و خدا مي فرمايد
مجردي است كه اين انسان، روي آن ريخته گري شده است. پس دين، يك چيز قراردادي نيست كه ما براي خوشبختي خودمان
يي هست و « ما » دنبال قوانين هستيم.[ و بعد، قوانيني پيدا مي كنيم و ارآنها پيروي مي كنيم تا به خوشبختي برسيم. يعني
ديني]. اين دين، نه تنها جداي از من نيست، بلكه عمي قتر از ساختار من است. وقتي من به دين توجه م يكنم، به آن حقيقت
توجه مي كنم.
فأَقم وجهك للدينِ حنيفاً فطْرَت اللَّه الَّتي فَطَرَ النَّاس » [ از آنچه كه مي ترسيدم شبهه ايجاد شود اين است كه [در مورد آيه
روم – 30 )، در نگاه اول، به ذهن مي رسد كه دين را به عنوان فطرت معرفي مي كند.[يعني مثلا مي فرمايد] توجه خود ) .« علَيها
را به اين قوانين بكن و ذات وجود تو آن قوانين است و[وقتي] توجه به آن م يكني، توجه به فطرت مي كني. [در نتيجه] مشتبه
مي شود كه منظور از دين، همان فطرت است يا برعكس.
اما آنچه كه توضيح دقيق م يخواهد، ان شاء الله خدا كمك كند در حد وسع خود، به عرض برسانيم، آن اين است كه اين
دين، فطرت نيست. فطرت عميق تر از دين است.
1384/08/27 جلسه 22
٨٧
قوانيني كه بر اساس آن ساخته شد هايم – حالا آن فرمول ها و قوانين هر چه هست، به جاي خود – آنها مدون شدند و
شدند دين. اما فطرت، يك حقيقت بسيار دقيق تر از اين دارد.
پاره كردن و شكافتن چيزي است به طول آن؛ به صورت طولي. يك پارچه را طولي چاك « فطر » از نظر لغت، مي فرمايند
.« فَطَرَ » بدهيم، مي شود
بناء نوع است. فطرت يعني نوع خاصي از آفرينش. يعني اين فطرت ويژگي هايي دارد كه در « فطرت » ، از نظر قوانين كلمه اي
صنع و خلق و ... نيست. اين مربوط به فطرت است. م يفرمايند ساختن چيزي را كه داراي خواص بشود، فطرت م يگويند. اگر
يك سري قوانيني از آن ظهور پيدا كند، آن مي شود طرز ساختن مخصوص فطرت. مثالي را عرض مي كنيم:
مثلاً قطعاتي را الآن در كارگاه است؛ (البته مثال، خيلي ناقص است. در حد تقريب به ذهن، شايد با چند مثال جمع و جور
شود) اين ها را م يآوريم و طوري به هم پيوند م يدهيم كه داراي خاصيتي مي شود. [مثلاً مي شود راديو و] صدا و امواجي
مي گيرد و پس م يدهد. درجات امواج را كم و زياد م يكند و خواصي پيدا مي كند. همان قطعات بي خاصيت، با اين ساختار،
داراي خواصي شد.
خداوند عدم را به صورت طولي ،« فطْرَت اللَّه الَّتي فَطَرَ النَّاس علَيها » حالا در معناي فطرت خداوندي مي فرمايند: در مورد
مي شكافد و از شكافته شدن طولي عدم، موجود ظهور پيدار م يكند. اين مي شود فطرت خداوندي. حالا اين عدم كه پاره
مي شود به صورت طولي و موجودات ظهور پيدا مي كنند، اين داراي يك خواصي مي شود. پس فطرت، خود خواص شد[به نظر
فطرت از نظر تحقق، قبل از آن فرمو لها بودكه اين سيستم .[« پس فطرت، خود خواص نشد » : مي رسد جمله درست اين است
روي آن تشكيل شده است. و آن هم طوري كه اين عدم پاره مي شود و اين موجود ظهور پيدا مي كند.
ما اگر به فطرت، به عنوان نوع خاصي از ساختار نگاه كنيم، خواهيم ديد كه با واژه هاي ديگر، يك تفاوت اساسي دارد. كلمه
هم يك آفرينش نو ظهور است. اما در اين واژه، توجه به خود اين موجود است كه يك چيز نوظهور است. در بديع توجه « بديع »
به عدم نداريم، اما در فطرت، هر آن، آن عدم با وجود، [بصورت] يكجا همراه هم به ذهن م يآيد. و مگر [چنين چيزي] مي شود؟
و اگر باهم به ذهن بيايند چه تأثيري دارند؟ تأثيرش اين است: با يك مثال سعي مي كنيم روشن شود:
فرض كنيم وارد روشويي م يشويم و دست ها را با صابون مي شوييم و بعد هم صابون را از دس تها مي شوييم و بعد هم با
حوله آن را خشك مي كنيم و بيرون م يآييم. اما يك وقت هم هست كه وارد روشويي مي شويم و همين كه به دست ها صابون
زديم، ناگهان مي بينيم كه آب قطع شد. مخصوصاً اگر اين قطع شدن چند بار تكرار شود. حال، اين دفعه مي خواهيم دست ها و
احساس «؟ آب هست يا نيست » رو را بشوييم، وضعمان غير از دو روز پيش است كه فقط با موجود سروكار داشتيم. م يگوييم
خاصي داريم؛ يك حالت معلق. چرا؟ چون عدم آب و وجود آب را همراه هم در ذهنم توجه مي كنم. خوب اين در زندگي خيلي
اتفاق مي افتد.
حالا در فطرت، عرض كرديم كه توجه به شكافته شدن عدم است. تا اين عدم، باز است و پرده كشيده مي شود، موجود است،
و اگر لحظ هاي نباشد، اصلاً موجود داراي مفهوم نيست كه بگوييم: خوب، عدم رفت و موجود آمد! خود آن لحظه كه عدم، پاره
٨٨
مي شود و وجد جلو م يرود، اين يك حساب عجيبي است. خوب اين انسان (فرد انسان) تا به دنيا مي آيد، اگر دقت كنيد، اولين
لحظه اي كه وارد عالم طبيعت شد، اين يك قوه و نيروي اولي هاي دارد. حتي در آن لحظه اكسيژن هوا را هم نكشيده است. اين
يك قو هاي دارد كه با آن قوه، اين حركت اوليه شروع شد و استنشاق انجام شد و قلب كار كرد و همه اين ها براي شير خوردن و
حركت شش و ... همه اين ها حركت است ديگر. اين حركت از همان قوه اوليه است. اين قوه اوليه، خودش حركت را ايجاد كرد و
اين عضلات را و تنفس را و قلب را و ... را به حركت درآورد.
اين حركت، در واقع اين قوه را بصورت بست ههايي به بدن برد و نيروها را آنجا داد و قو يتر شد؛ بر قدرتش افزود. با حركت
خودش، حركت و هضم كرد اين تغذيه را و از اين حركت خودش قوت پيدا كرد و از اين قوت، استعداد تغذيه بالاتري را در
قدرت خودش پيدا ركد. يعني آن نيروي جذب غذا و تغذيه در لحظه اوليه، با 10 ماه بعد كه يكي نيست.
در صورت ظاهر، تغذيه، قوه را بالا م يبرد و قوه بالا، استعداد تغذيه را بالا م يبرد و بر هم اثر م يكنند. اما آنچه كه حركت
مي كند، آن نيروي اوليه است. آن نيرو است كه غذا را هضم مي كند و نيروي خودش را بالا مي برد و هرچه بيشتر [باشد]، قدرت
بيشتر بروز م يكند. تا جايي كه تفكر و ديدن و شنيدن و شنوايي و ... همه از رشد اين نيروي اوليه، شاخ و برگ بيشتري پيدا
مي كند. پس وقتي انسان از درون، استعدادش باز مي شود، همه اين ها يك چيز بيشتر نيست. اين ها ابعاد آن است.
به طور مثال اگر يك درخت را در نظر بگيريم، اين درخت هرچه بزرگ تر مي شود، شاخه پيدا مي كند. اما هرچه به درون
نگاه كنيم، اينها همه يك ساقه بيشتر نبودند. اي نها از آن شاخه باز مي شوند؛ ده ها ساقه در يك شاخه، د هها شاخه در يك تنه.
حتي آن ميوه هم، همه اش از اين تنه حركت مي كند و مي رود.
بيشتر نيست. اما هرچه بيشتر باز مي شود، به صورت هاي متفاوت بروز مي كند. مثلاً « من » پس انسان، يك نيرو و يك
بينايي. ببينيد يك شاخه بينايي، چقدر صورت باز مي كند؟! انواع رنگ ها، شكل ها و ... با يك نگاه سطحي، انواع چهره ها و
رنگ هاست. اما وقتي برويم به درون، يك چيز بيشتر نيست و آن بينايي است. و تازه بينايي و شنوايي و ... همه در اتصال به تنه
دروني تر، شد يك قوه و تمام. وقتي رفت به درون درخت، شد يك تنه، يك قوه. اين قو هها، قوه هاضمه و قوه تفكر و ... همه
ديگر در درون، تفاوتي نيست. .« من » رفتند در يك تنه و شد
اين تنه وقتي آمد به شاخه ها، شد اين شاخه و آن شاخه. نسبت به هم استقلال و كثرت دارند. اما در تنه اوليه چي؟ يك
جمع شدند. حالا وقتي بتوانيم به آنجا برسيم، آنجا م يتوانيم به مرز فطرت برسيم. « من » چيز بيشتر نشد. و قو هها هم همه در
برسيم، آنگاه آماده خواهيم شد. « من » هنوز به فطرت نرسيديم، در اين طرف وجود هستيم. اگر بتوانيم به
با راديو اين است كه راديو نمي تواند بفهمد كه من الآن، قطعاتي بي خاصيت بودم و الآن من شدم. اما من « من » فرق
مي توانم بفهمم كه قبل از اين عالم طبيعت شدم و آن ربي كه مرا از عدم، به وجود آورد، يعني چه؟! وقتي اين معنا را متوجه
ملاحظه مي كنيد كه .« منْ عرَف نَفْسه فَقَد عرَف ربه » : شد، آنجا به فطرت رسيده است. همچنانكه حضرت علي(ع) م يفرمايد
« رب » و ... اين همه اسم هاي خداوند. [چرا كه] رسيدن اينجوري به فطرت، معناي « عرَف بارِئه » ،« عرَف خالقة » : حضرت نفرمود
را به همراه دارد.
٨٩
پس فطرت يك وضعيت خاصي از خلقت است كه اين نوع خاص خلقت، خاصيت آفرين است. و اين انسان، آن خواصي را
كه روي آن ريخته شده است، اگر بفهمد معناي دين را متوجه مي شود.
حالا ما اين فطرت را كه خاموش كرديم، [چه كنيم؟] در اصول كافي حديثي است. عين عبارت را فرصت نشد، بياورم.
حديث قريب به اين مضمون است كه: وقتي بچه گريه م يكند، تا چهار ماه او را نزنيد. چرا؟ چون تا چهار ماه احساس م يكند،
كه خدا او را تغذيه مي كند؛ خدا او را پرورش مي دهد. چهار ماه كه گذشت، اين فطرت بيچاره شروع كرد به تاريك شدن. هنوز
هم البته نوراني است. اما به آن احساسش، خودآگاهي ندارد. چهار ماه دوم ديگر، باز هم او را نزنيد. چون احساس مي كند كه
خداوند، به واسطه نور پيامبر(ص) (يا معصومين)، به واسطه او حوائجم را به من مي رساند. لذا از خدا م يخواهد كه به پيامبر
بدهد تا از او به او برسد. و از چهار ماه سوم، تا به بعد، م يآيد پايين تر. احساس م يكند هرچه م يگيرد. و دعا مي كند كه خدايا
به آن ها بده تا ار آن ها بگيرم. لذا در اين سه تا چهار ماه او را نزنيد.
چه نكته هاي دقيقي را مي خواهد بفهماند؟! نان وقتي از تنور مي آيد، آن گرماي تنور را دارد. بعد فضاي بيرون، آن را سرد
مي كند. تا وقتي كه كپك بزند! تا چهار ماه، همه، توحيد است. چه دقتي مي خواهد كه انسان بچه يكي دو ماهه را قشنگ نگاه
كند.
فلذا چون يك گرفتاري عمومي است  و در تعريف عصمت مي فرمايند كه آن چهارده بزرگوار، همان كه در يكي دو ماهه
بود، همان تا لحظه آخر حياتشان بود  و بقيه انسا نها، به نحوي فطرتشان گرفتار شده است. [حال كه] ما نمي توانيم از چنان
فطرتي برخوردار باشيم كه ما را وادار به دين كند،- درست است كه اختيار داريم اما اگر آن باشد، فطرت نمي گذارد اين كار را
از اين طرف لااقل بيا. حال كه فطرت به هم خورده، بيا به طرف آن .« أَقم وجهك للدينِ » ؟ بكنيم[گناه را]- پس چاره چيست
دين، آنگاه خود به خود به فطرتي مي رسي كه از آن جدا شده اي. يعني بيا به طرف آن قوانين. منتها آن زمان، به اين احساست،
خود آگاهي نداشتي. اما الان خود آگاهي هم خواهي داشت و اين است كه لذت دارد.
باز هم تأكيد م يكنم كه فطرت، خود اين قانون نيست؛ خود اين دين نيست. توجه به دين و نظام آفرينش بكن كه فطرت
خدا، توجه به آن قانون را براي تو وادار مي كند (البته به به صورت جبري).
خدا انسان را بر اساس آن فطرت آفريد، نه آن قوانين. پس [فطرت] عمي قتر شد. يعني راديو، نه بر اساس قوانين، بلكه
آفريده شده است. يعني اول، از عدم، قوانين آفريده شده است و بعد بر روي آن قوانين، راديو ساخته شده « فطرت » براساس
است.
مثل تغذيه و قوي شدن و... [ كه مثال آن قبلا گذشت]، اين فطرت و توجه به دين هم چنين حالتي دارد. هرچه اين قوي تر
« رب » مي رساند. اسلام را دين توحيد مي گويند چون انسان را به « رب » مي شود، آن هم قوي تر مي شود. كه اين، انسان را به
مي رساند. اما نه خداي خيالي، بلكه به خداي فطري. چون اكثر خداها، خيالي است.
ان شاء الله از بركات خلقت بهره ببريم، نه از بركات دو كيلو فلان چيز، كه وسيله اي براي آن است.[ ظاهرا منظور، تغذيه
مادي است كه وسيله اي براي بهره بردن از بركات خلقت است.]
٩٠
بسم الله الرحمن الرحيم
در بحث فطرت جلسه گذشته گفتيم كه فطرت، نوع خاصي از خلقت است و آن اينكه عدم را خداوند به صورت طولي پاره
مي كند و از خزينه وجود، موجودات ظهور پيدا مي كنند. پس هر موجودي، فطرت دارد. اعم از موجودات زنده و غير زنده،
آسمان ها و زمين و هر چه در آن هست، هرموجودي به عنوان موجود، فطرت دارد. منتها اين انسان است كه مي تواند به فطرت
.« حنيف » خود برسد و فطرت خود را احساس بكند. و راهش همان توجه تام و تمام به دين است؛ آن هم به حالت
سوالي كه شايد به ذهن برسد، اين است كه عدم، چگونه پاره م يشود؟ وقتي عدم است، پاره شدن چه معنا دارد؟ اينجاست
كه دقت لطي فتري لازم است در ارتباط بين عدم و وجود. معناي عدم، در اثر مفهوم وجود، در ذهن مفهوم پيدا مي كند.
شناخت هر كدام، در اثر شناخت .« تُعرَف الاَشْياء بِاَضْدادها » : همچنانكه معناي وجود، در برابر عدم در ذهن مفهوم پيدا م يكند
آن يكي است.مفهوم تاريكي در اثر مفهوم روشنايي در ذهن پيدا مي شود. و برعكس، مفهوم روشنايي در اثر مفهوم تاريكي در
ذهن پيدا مي شود.
مطلب دوم اين است كه اين دو مفهوم، در عين حال كه ضد هم هستند، وقتي در يك حقيقت بالاتر قرار مي گيرند، و هلاك
مي شوند، آن وقت آن مفهوم خود را از دست مي دهد. اين ها به عنوان زيرمجموعه يك حقيقت در فضاي خود، در برابر همديگر،
ماهيتي را پيدا م يكنند. اين سوالها، در فضاي اي نها مطرح است. وقتي رفت به فضاي بالاتر، ديگر مطرح نيست. مثلا همان
تاريكي و روشنايي، در فضاي خودشان با همديگر تضاد دارند، مفهوم مستقل از هم دارند.اما وقتي به فضاي بالاتر رفتيم، به
وقتي به .« وجود روشنايي » و « وجود تاريكي » : فضاي وجود رفتيم، تاريكي و روشنايي، مفهوم خود را از دست مي دهند.م يشود
خود وجود توجه كنيم، نه مفهوم تاريكي مطرح است و نه روشنايي. [بلكه فقط] وجود! [مطرح است]. اما وقتي به زيرمجموعه
مي آييم، مي گوييم: وجود تاريكي، وجود روشنايي. اينجا اين وضعيت پيدا مي شود.
اين، يك مثالي بود براي خود عدم و وجود. عدم و وجود، در فضاي خود چنين سؤالي را ايجاد م يكنند. اما وقتي بالاتر
برويم، نه وجود مطرح است و نه عدم. وقتي به خود غيب مي رسيم، به مقام حضرت احديت مي رسيم  در اسماء الله  آنجا ديگر
صحبت عدم و وجود نيست. اين ها در ميدان خود اين سؤال را ايجاد مي كنند.
تازه وقتي از آن بالاتر برسيم، خيلي بالا بالا ها: برسيم به حقيقت غيبيه. گاهي بدون توجه به اين حقايق، آن مسائل را
توجيه مي كنيم. اما حقيقت غيبيه بالاتر از همه اين فضاهاست. حتي بالاتر از اسماءالله. آنجا ديگر جواب اين سؤال، حل م يشود.
.« إِنَّما أَمرُه إِذا أَراد شَيئاً أَنْ يقُولَ لَه كُنْ فَيكُونُ » : و خود قرآن وقتي صحبت از وجود مي فرمايد، در سوره يس آيه 82 مي فرمايد
با لفظ إنّما حصر كرده است. يعني منحصراً شأنيت خدا اين است. (امر، نه به معناي دستور است). هنگامي كه اراده كند
شيئي را، به آن شيئ مي فرمايد، باش و آن موجود مي شود. پس شيئ وقتي موجود م يشود كه در اراده خدا قرار گيرد. قبل از
نه اينكه با يك لفظ بفرمايد؛ اصلاً « يقول » . اينكه شيئ، شيئ باشد، اراده خدا است، كه تا اراده مي فرمايد، شيئ، شيئ مي شود
فعل خداست. تا اراده تعلق بگيرد، فعل ظاهر مي شود. موجود، موجود مي شود؛ بود مي شود.
1384/09/11 جلسه 23
٩١
پس اينجا كسي كه به فطرت خود برسد، شناختي كه در مراحل توحيدي پيدا مي كند، م يفهمد كه موجودات، فعل خدا
هستند. آنجا آمادگي براي توحيد افعالي پيدا مي كند. اگر بتواند بالا برود، به صفات خدا برسد، توحيدش، توحيد صفاتي است.
مثالي عرض مي كنيم (البته بلا تشبيه. نستعيذ بالله. فقط از نظر مثال براي تقريب ذهن مطرح مي شود.):
ما وقتي به كسي مي خواهيم شناخت پيدا كنيم، نزديكترين چيزي كه شناخت پيدا مي كنيم، افعال اوست: حرفي، كاري،
فعلي از او صادر م يشود. افعال او را مستقيماً و سريعتر از هر چيز شناخت پيدا م يكنيم. يعني افعال او، ظهور صفات اوست، از
اين جهت كه ظاهرتر از صفات آن نفس است. بنا براين شناخت به آن [افعال]، زودتر فراهم است. اما هنوز، حقيقت نفس او
براي ما باطن است. آنچه كه از آن نفس، ظهور كرده، صفاتي بوده كه از آن صفات، اين افعال بروز كرده است.
مثلا كسي كه نجاري مي كند، صفت علم نجاري در او است. ظاهرتر از آن صفت، كار نجاري اوست. يا شاعري شعر زيبا
مي فرمايد. صفت شاعري در او است و بيان او (فعل او) ظاهرتر از آن صفت است. پس شناخت به افعال، نزديكتر از اوست. پس
ن نفس، شناخت پيدا كند. منتها هنوز، صفات او و ذات Ĥ شناخت به افعال، به لحاظ ظهورش زودتر است از اينكه انسان به
حقيقت نفس او، در غيب است. تا اينكه آنقدر شناخت به افعال، قويتر شود كه انسان به صفت آن نفس، شناخت پيدا كند. [و
بعد هم] آنقدر پيش برود كه آن نفس و ذات او حاصل بشود.براي اينكه اين افعال، هرچه به آن نفس نزديك مي شود، يكي
مي شود و هر چه به بيرون تابش پيدا مي كند، كثرت پيدا مي كند.
است. اما در « ديدن » دارد و وقتي شعاعش به درون مي رسد يك صفت بيشتر نيست. و آن « ديدن » وقتي مي بيند، بيشمار
و تمام. همينطور است شنيدن: مي شنود، خواهد شنيد و... بيشمار فعل است. اما « بيننده » : مرحله صفت، يك چيز بيشتر نيست
اين ها از صفت شنونده بروز پيدا مي كند. ظهور شنونده، فعل هايش شد شنيدن، مي شنود و ... اما وقتي م يرود به باطن، شد يك
همينطور است آن يكي صفات: علم، اراده، قدرت و ... .« شنونده » : صفت
همينطور اگر برويم به آن رأس نقطه مركزي، م يشود نفس آن شخص. بينايي نيست. شنوايي نيست. اراده و قدرت و...
نيست. همه در يك فضاي بالاتر رفتند و شد فقط حقيقت نفس.از اين حقيقت نفس، هي [به طرف] باطن مي رود آنگاه يكي
بودم. اما « من » مي شود و برعكس. حالا كه من صحبت م يكنم، قبل از اينكه صحبت باشد، صفت گويايي من بود و قبل از آن
قبل از اين فعل، من بودم. بعد از اين فعل، من بودم. با اين فعل، من بودم. حين ين فعل، من بودم. پس اين فعل كه ظهور پيدا
مي كند و فعل صادر مي شود (صحبت كردن)، اين با يك ديد سطحي قابل شناخت است و قابل ارتباط. اما [درك] حقيقت
در باطنش، يك معرفت ديگري مي خواهد. « من »
پس بنده وقتي صحبت مي كنم، روي آن صفت گويايي، همچنانكه آن فعل انجام مي گيرد، به لحاظ آن صفت، اين فعل از
اسمي صادر مي شود. آن صفت به صورت فعل، ظهور پيدا كرد. اما در مقام فعليت فعل، اين فعل از اسمي صادر مي شود تا به
فعليت برسد. در اين آيه هم خداوند بلا تشبيه [همين مسأله را مي فرمايد]. شأنيت او اين است كه ...
٩٢
است كه « هُ » را تلفظ م يكنيد، يك چيز خالص از هر حرفي است. اما با همين « هُ » هم نفرموده است. شما وقتي « الله»
اين حروف درست [« هُ » حروفات درست مي شود. اگر صدا از حنجره نيايد، شما هر حرفي م يخواهي درست كن! از [همين
شده اند و از اين حروف، الفاظ درست شده اند و از آنها، كلمه و كلمات درست شده اند.
يعني مخلوقات خدا. بگذريم. « كلمة الله » كلمه، درست است كه لفظي است كه از دهان برآيد و معنايي را برساند. اما
امر او، شأنيتش اين است كه تا اراده، ظهور پيدا كند، فعليت ظهور پيدا كرده است.پس اگر ما بتوانيم فعل را « أمرُه » معناي
[در افعالمان]، بطور حنيف توجه به اين قوانين بكنيم، ما را به آن م يرساند و به آن آگاهي م يرساند. وقتي به فطرت رسيديم،
نمي نشينيم بگوييم اين عدم چگونه پاره مي شود؟ [اين مطالب]، ذهني نيست. مثلا وقتي مي خوابيم، آيا عدم را احساس
مي كنيم؟ اصلا در خواب آيا حس عدم مي كنيم يا وجود؟ هيچكدام. رفتيم به يك فضاي لاادري. فطرت همان است.ما [اگر به
فطرت برسيم] حس مي كنيم كه چگونه از مخزن وجود، توليد مي شوم. توحيد افعالي اين است. تا به اين برسد، آمادگي پيدا
مي كند كه به توحيد صفاتي برسد. و آنجا كه به اسماءالله برسيم، همانطور. و بزرگان، انبياء و اولياء و ... چنين قابليتي داشتند
كه به توحيد ذاتي برسند. پس مختصر بحثي بود در برابر اين سوال كه چگونه عدم، شكافته مي شود. ما تا در اين فضا هستيم،
فَأَقم وجهك » ؟ اين سوال براي ما جوابي ندارد. مگر اينكه حركت كنيم و به توحيد افعالي برسيم؛ به فطرت. راهش كجاست
.« للدينِ
اين چه علمي است كه مردم بهش نمي رسند؟ اصلا نمي شود .« و لكنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يعلَمونَ » : اتفاقا در آخر آيه مي فرمايد
فرموده است. و وقتي به « دين » رسيد مگر با توجه تام و تمام و بدون هيچ گرايش خلاف واقع و حق به اين قوانين كه اسمش را
آن فطرت رسيديم، اين شبهه ها برطرف مي شود.
خدا ان شاء الله توفيق بدهد بتوانيم به بركت تربيت نفس، به فطرت برسيم و آن را كه با دست خود خراب كرد ه و
بي خاصيت كرده ايم، آن را درمان كنيم تا از بركات آن، كه رسيدن به توحيد است، بهره مند شويم.
٩٣
بسم الله الرحمن الرحيم
اين جلسه، چون احوالات دوستان در دست نيست، تا برنامه كاملاً به نظم بيفتد، به نظر مي رسد در بعضي فرازهاي ادعيه
بحث هايي شود. به عنوان مقدمه، قبل از توضيح فرازهاي دعاها، درباره خود دعا يك مقدار بحث شود، تا زمينه ذهني پيدا كنيم
در ديد معرفتي از دعاها كه به لطف خدا بتوانيم استفاده كنيم. در قرآن در جاهاي مختلفي، خداوند درباره دعا، مطالبي فرموده
است:
و إِذا سأَلَك عبادي عنِّي فَإِنِّي قَرِيب أُجِيب دعوةَ الداعِ إِذا دعانِ فَلْيستَجِيبوا لي و لْيؤْمنُوا » : در سوره بقره آيه 186 مي فرمايد
.« بِي لَعلَّهم يرْشُدونَ
و هنگامي كه بندگان من سؤال كنند از تو درباره من، پس به تحقيق من نزديك هستم. اجابت مي كنم دعوت دعوت كننده »
«. را هنگامي كه مرا دعوت كند. پس اجابت كنند مرا و ايمان بياورند به من. شايد كه به رشد برسند
و » : در اينجا بين سؤال، دعا و عبادت يك رابطه هاي دقيقي است. و با استفاده از سوره مؤمن (غافر) آيه 60 كه مي فرمايد
.« قالَ ربكُم ادعوني أَستَجِب لَكُم إِنَّ الَّذينَ يستَكْبِرُونَ عنْ عبادتي سيدخُلُونَ جهنَّم داخرِينَ
مرا بخوانيد، اجابت كنم شما را. البته كساني كه » : در اين آيه، خداوند به صراحت، معناي دعا را عبادت فرموده است. اُدعوني
«.( استكبار كنند از عبادت من، به زودي داخل م يشوند به جهنم به حالت ذلت (ذليلانه
پس مي بينيم، بين عبادت و دعا، رابطه خاصي است. بلكه دعا در واقع همان مغز و اصل عبادت است و از جهت سؤال هم
سؤال و عبوديت يك رابطه خاصي دارد. .« عبادي » بلكه « المؤمنون » يا حتي « الناس » نه « بندگان من » فرمود كه
سؤال، آن درخواستي است كه نياز به زبان آوردن » : علامه طباطبايي (رض) در تفسير الميزان در تعريف سؤال مي فرمايد
يعني اين نياز را خود فطرت و غريزه موجود بخواهد. حال اگر به زبان هم آمد، آمده است. اما برعكس آن، سؤال نيست .« ندارد
كه فطرت نخواهد و ما بر زبان بياوريم. آن، سؤال نيست و صدق نمي كند.
مثلاً وقتي بچه اي گرسنه است، وقتي حال و وضع او نشان مي دهد كه گرسنه است، به اين سؤال مي گويند. وقتي كسي غرق
مي شود، فطرت و وضعيت او نشان م يدهد كه نياز به نجات دارد. حقيقت او فرياد مي زند كه مرا نجات بدهيد. اما به زبان كه
نمي تواند بياورد. اين معناي سؤال.
در دعا م يفرمايد: معناي دعا اين است كه دعا كننده م يخواهد. چه چيز را؟ اينكه نظر آن دعا شونده را به خودش متوجه
كند، اين مي شود معناي دعا. يك دعا داريم، يك سؤال داريم. در دعا، دعا كننده م يكوشد نظر دعا شونده را به خودش متوجه
كند؛ در نتيجه سؤال كند. پس سؤال، نتيجه دعاست. اول دعا مي كند، بعد فطرتش چيزي مي خواهد.
1384/10/22 جلسه 24
٩۴
خداوند .« و إِذا سأَلَك عبادي عنِّي فَإِنِّي قَرِيب أُجِيب دعوةَ الداعِ إِذا دعانِ فَلْيستَجِيبوا لي و لْيؤْمنُوا بِي لَعلَّهم يرْشُدونَ »
« عباد » آورد. اولاً استفاده م يشود كه خداوند با همه انسا نها با لفظ « عباد » بخواهند؛ لفظ « مؤمنين » يا « مردم » نفرمود وقتي
« عبد » مي خواهد نهايت [لطف را برساند] كه نزدي كترين واژه در اظهار اينكه خداوند براي انسان لطفش را بفهماند، از لفظ
استفاده مي كند. نكته دقيق تر اينكه اصلاً عبوديت، سؤال مي آورد. طبيعت عبوديت، وضعيت عبوديت و عبد بودن [سؤال مي آورد
خودش است. احتياج به زبان نيست. مثل بچ هاي كه در آن شدت گرسنگي وضعيتش ايجاب « رب » و] سؤالي كه مي خواهد، اين
مي كند كه او شير مي خواهد. توجه مادر را به خود جلب مي كند و به مادر دعا م يكند براي غرض اينكه شير بگيرد. پس شير را
است. « رب » را مي خواهد و سؤالش هم خود « رب » سؤال مي كند و مادر را دعا مي كند. اما، عبوديت، خاصيتش اين است كه
يك وقتي بچه، در يك شرايطي قرار گرفته كه توجه مادر را جلب م يكند و سؤالش شير است و يك وقت، در يك وضعيت
خاص و غربت و وحشت تمام افتاده. در آن حالِ وضعيت وحشت، او مي خواهد مادر را و خود مادر را. يعني دعا مي كند به مادر و
سؤال مي كند خود مادر را. كي انجام خواهد گرفت؟ وقتي كه به حالت غربت و وحشت افتاد. طبيعت عبوديت هم، عبد بودن،
ايجاب مي كند كه او خدا را م يخواند و در غرض اين دعوت، خودش را مي خواهد. چه توجه خاصي به زندگي بالاتري از اين
زندگي هاي طبيعت تاريك مي شود در اين آيه؟!
يعني بلافاصله همين احساس پيدا مي شود. فاصله ندارد. اصلاً نتيجه همين احساس عبوديت كه خدا را :« فَإِنِّي قَرِيب »
مي خواهد، در وحشت تنهايي؛ قريب! من نزديك تو هستم، چيزي نيست كه بگردي و پيدا كني. مادر بچه نيست كه [بچه]
فرياد مي زند و او از پشت ديوارها و فرسنگ ها، صدا را نمي شنود.
اگر اين دعا تحقق پيدا كند، اجابت را مي بيند. اين حتمي است؛ زماني كه دعا تحقق پيدا كند. :« أُجِيب دعوةَ الداعِ »
پس مرا اجابت كنند و به اين حقيقت ايمان بياورند. اگر چنين دعايي كنند :« فَلْيستَجِيبوا لي و لْيؤْمنُوا بِي لَعلَّهم يرْشُدونَ »
در رابطه با عبوديت، درباره اسماء « رب » اميد است كه به رشد برسند. اين جور دعا كردن، انسان را به رشد مي رساند. اين اسم
الهي، يك اسم خاصي دارد.
مثلاً وقتي دكتري، مريضي را طبابت مي كند و بعد از فراز و نشي بهاي فراوان، بالاخره او را درمان م يكند، مريض هر وقت
آن دكتر را م يبيند، احساس خاصي دارد. شايد براي كادر بيمارستان هم يك احساسي داشته باشد، اما براي دكتر يك احساس
ويژه اي دارد. يا مثلاً يك رزمي كار، وقتي تحت نظر مربي، آن صحنه هاي سخت رزمي را م يگذراند، پس از آن يك احساس
خاصي به او دارد. اصلاً ربوبيت چون در تمام ذرات وجود اوست، احساس خاصي دارد.
عبد درست است كه به اسم رازق، عليم، رحمان و... نياز دارد. اما آن ربوبيت، يك حساب خاصي دارد. و مادر هم، بچه نسبت
به ارتباط پدر و مادر، براي مادر به لحاظ ربوبيتي كه در درون اوست، يك حساب خاصي دارد؛ مخصوصاً اگر ربوبيت مادري را
بيشتر لمس كند.
خداوند اسم آشنايي را مي فرمايد. اي عبد، رب تو اين را گفت. دعوت كنيد مرا. يعني در فكر اين باشيد كه توجه من به شما
باشد. طبق تعريف معناي دعا: يعني كاري كنيد توجه من به شما باشد،. اگر چنين كنيد، اجابت را احساس م يكنيد (أَستَجِب
٩۵
لَكُم). تو چه اين كار بكني و چه نكني، فطرت و خلقت تو، اين را مي خواهد. خلقتت دعوتت م يكند، اما تو خلاف آن را م يروي.
و ما خَلَقْت الْجِنَّ و الْإِنْس إِلاَّ » : استكبار مي كني. حق اين بود كه عبوديت خود را درك كني. اصلاً خلقتت براي اين بود
( ذاريات – 56 ) .« ليعبدونِ
شما را به اين عالم آورديم تا به اين حقيقت برسيد. حالا تو برخلاف فطرت حركت مي كني. استكبار مي كني. اگر استكبار
كني از احساس عبوديت خودت (عنْ عبادتي) – گفتيم وقتي عبوديت آمد، دعا آمد اصلاً طبيعت اين است – و فكر بكني آزاد
آن كه باد دماغت .« سيدخُلُونَ جهنَّم داخرِينَ » ، هستي؛ هر چه دلت خواست در همين چند روز دنيا انجام م يدهي؛ نتيجه اين
وارد جهنم مي شوي. « ذليلانه » را پر كرده بودي، يك روزي
يك وقت است كه كسي را كه كار خلافي كرده، با احترام به او مي گويند: شما آدم محترمي هستي، اما قانون مي گويد، برويد
زندان. اين با يك احترام خاصي است. اما يك وقت هم هست كه او را با كتك و زير لگد به زندان ببرند. اين بيش از خود زندان
عذاب دارد. مخصوصاً كسي كه براي خودش يك شخصيت خيالي ببافد؛ براي او ديگر خيلي سخت است. اين شايد خودش كمتر
از عذاب جهنم نباشد. چنين كسي حاضر است صد تازيانه در داخل زندان را تحمل كند؛ اما در ميدان شهر، ده تازيانه اصلاً از
كشتن هم برايش بدتر است.
باز اينجا خدا را م يخواند و نحو خالصانه. .« فَادعوا اللَّه مخْلصينَ لَه الدينَ » : همچنين در سوره غافر آيه 14 مي فرمايد
براي خداست نيكوترين اسم ها. پس خدا را .« و للَّه الْأَسماء الْحسنى فَادعوه بِها » : همچنين در سوره اعراف آيه 180 مي فرمايد
توجه او را به خود جلب كنيد. به وسيله آن اسماء كه در بحث اسماء :« فَادعوه » : بخوانيد با آن اسماء حسني. يعني باز توجه تان
و اصبِرْ » : به طور پراكنده مطرح شده است و در آينده بحث مستقلي إن شاءالله خواهد شد. در سوره كهف، آيه 28 نيز مي فرمايد
همراه چنين انسا نهايي بخواهي باشي، بايد رياضت بكشي. بايد .« نَفْسك مع الَّذينَ يدعونَ ربهم بِالْغَداةِ و الْعشي يرِيدونَ وجهه
نفست را صبر واداري. آن ها چه كساني هستند؟ چه مي خواهند؟ (يرِيدونَ وجهه). اگر به اين دعا برسد، ديگر نمي گويد خدا را
هم خوانديم، اجابت نشد و...
كم نيستند چنين افراد كه م يگويند: بابا خدا هم حرف ما را گوش نم يكند. از نماز و قرآن هم ديگر هم افتادم. اشتباه
چقدر ريشه دار است. دعا مي گويد استكبار نكن؛ من مي گويم حالا كه پادشاه عالم، دربارش، مرا قبول نكرد، من هم از فردا قاطي
حزب مخالف او خواهم شد! پس دعا حقيقتي است كه در آن حقيقت، كاري كنيم توجه خدا به ما شود. اما يك نكته دقيق
اينجا هست و آن اين است كه با توجه به آيات و روايات و حقايق، خدا هم اينطور نيست كه توجه كند به اين معني كه نعوذ
بالله كاري كنيم كه خدا را تحت تأثير قرار بدهيم و در اثر تأثير كارهاي ما متوجه ما شود. اين [تصور] م يرساند كه هنوز توحيد
را متوجه نشد هايم. در اين جلسات كه مقداري مقدمات را گذراند هايم، لااقل يك مقدار متوجه شويم كه خدا در بيرون از ما
نيست. اينكه بگوييم: كاري كنيم خدا توجهش به ما باشد، اشتباه بزرگ بلكه كفر است. خدا حتي تحت تأثير خودش هم قرار
نمي گيرد. مشيت خدا همين است؛ كه اگر حتي خدا م يفرمايد قضاي مسلم من اين است كه فلان بشود. اگر اصلاً هم نشد،
خلف وعده نيست. [مي گوييم] نمي كند. اما نه اينكه نمي تواند بكند. قضاي الهي وقتي آمد و حتمي شد، خدا آن را عوض
نم يكند. وگرنه مشيت خدا محدود نيست.
٩۶
مثلاً شما مي توانيد در ذهن خود، مورچ هاي را تصور كنيد كه فيل را اسير خود بكند. همان را يك لحظه برعكس كنيد كه
مورچه را له م يكند. و از بين هم نم يرود. در ذهن خود هرچه مي خواهيد بكنيد. فيل چه كار م يتواند بكند؟ البته تصميم
گرفته تا آخر اين فيل را آن مورچه از پا درآورد. اما تو تصميم گرفته اي و هر وقت بخواهي برمي گردد. اين عالم خلقت، نسبت به
خدا از آن هم ضعيفتر است. اين است كه حضرت علي(ع) در دعاي كميل به ما درس مي دهد. كه اگر در روز قيامت به من علي
گفتي كه برو جهنم، چه كار مي توانم بكنم؟ اما اميد دارم اين كار را نمي كند. با اين ديد، وقتي دعا تحقق پيدا كند، خدا
نمي فرمايد كاري كنيد كه توجه كنم نه به معناي عرفي كه [اين دعا توجه خدا را جلب مي كند]. حتي توجه به خدا كه مي كني،
با اراده خداست. همان كه تو به اين خط و مسير مي افتي، كه من كاري كنم خدا به من توجه كند، خود همين حركت تو، تو را
بهره مند از توجه خدا مي كند. اينكه تو متوجه شده اي كه در مسير توجه خدا بگيري، بهره از توجه خدا م يكني. نه اينكه...
آفتاب وقتي در فضاي بيكران مي تابد (بلا تشبيه، نستعيذ بالله، مطلب بسيار بالاتر از اين است). كسيكه از زيرزمين به
پشت بام مي رود، اين، خورشيد را متوجه خود نكرده، [بلكه بايد گفت] اين تو هستي كه خود را در معرض تشعشعات قرار دادي.
نه اينكه مانند چراغ نفتي كه هروقت تو اراده كني كه آن چراغ به تو نور دهد، چراغ را روشن مي كني و آنگاه به تو نور مي دهد.
لب مطلب م يشود. مغز اين هم: همينكه تصميم گرفتيم در معرض توجه خدا قرار گيريم، به خدا رسيديم و ،« عبادي » پس
استجابت حاصل شده! پس تا زمانيكه من غير خدا را مي خواهم، تحقق پيدا كرده (دعا)، و لو نذر كنم همه املاكم را به فلان
امام زاده بدهم. امام زاده به نذر من احتياجي ندارد. همين است كه يك نفر ده تا صلوات نذر م يكند به طوري كه او را به اين
توجه برساند؛ همين كارش را م يكند و كسي هم نصف مالش را هم نذر م يكند، اما هيچ نمي شود. چون دعا تحقق پيدا نكرده.
مي شود. اين معنا نيست كه مشكل من حل شود. حال « لَعلَّهم يرْشُدونَ » ، تحقق دعا اين است كه ما، خدا را بخواهيم. آنوقت دعا
ديگر اين مشكل فعل خدا شد. اگر رسيد، از او رسيد و شكرش را مي كند. نرسيد، در مرتبه پايين صبر مي كند و در مرتبه بالاتر
كل تشكيلات انسان را به هم « اللهم أني اسئلك صبر الشاكرين لك » براي آن هم شكر مي كند. اين است كه دع اهايي همچون
اذيت مي شوم. « من » مي ريزد. آنگاه شكرگزار مي شود براي مصيبت. رسيد و نرسيد شكرگزار مي شود. اين فشارها كه م يرسد و
مثلاً كسي كه او را به زندان م يبرند و در جاي نم مي نشيند و اهانت ديگران را مي بيند و فكر پرونده و... بسيار ناراحت است. اما
آنوقت كه از شدت خستگي خوابيد، اين نيم ساعت [چون] احساس من از بين رفت، آيا بازهم احساس فشار و عذاب و نگراني از
اگر دعا » : از اينجا، همه اين ها از او جلوتر رفتند. پس در مورد دعا، خداوند خيلي صريح م يفرمايد « من » پرونده دارد؟! با رفتن
پس دستورالعم لها را إ نشاء الله [جدي بگيريم] و خدا كمك كند چيزهايي را از .« كنيد من دعاي شما را به رشد مي رسانم
باطن متوجه شويم تا معنايش به دست آيد.
٩٧
بسم الله الرحمن الرحيم
در ادامه بحث دعا عرض شد كه خداوند دعا را در قرآن در آيات مختلف به عنوان عبادت بيان مي كند. يعني دعا با عبادت،
يك رابطه ظاهر و باطن دارد و دعا در واقع، مغز عبادت است و اگر دعا تحقق پيدا كند، بندگي ظهور كرده است. و اگر بندگي
تحقق پيدا كند، در باطنش دعا وجود دارد. مطالبي كه جلسه قبل به مقدار لازم بحث شد، مخصوصا در آيه 186 سوره بقره
استفاده كرديم كه فرمود:"وإِذَا سأَلَك عبادي عنِّي فَإِنِّي قَرِيب أُجِيب دعوةَ الداعِ إِذَا دعانِ فَلْيستَجِيبواْ لي ولْيؤْمنُواْ بِي لَعلَّهم
يرْشُدونَ" عرض كرديم كه اولا در اين جا كساني را كه دعا مي كنند، به عنوان"عباد" مي فرمايد. كه چرا ؟ عرض شد. معناي
دعا هم كه گفتيم فرمودند دعا يعني اينكه انسان، كاري كند توجه دعا شونده به دعا كننده باشد. عرض شد كه خداوندكه تحت
تاثير كسي قرار نمي گيرد! در جواب عرض شد كه توجه خدا شامل است و اين ما هستيم كه كاري ميكنيم در معرض توجه
خدا قرار گيريم.
سوال هم عرض شد كه همان نياز فطري و غريزي هر موجود است كه احتياج به بيان به زبان ندارد. مثال عرض شد كه يك
كودك وقتي گرسنه است، در طبيعت اوست و اين آثار گرسنگي و نياز به غذا و شير مادر كه در درون خلقت اوست، اين را مي
گويند سوال. اين الان سوال مي كند. پس اگر در طبيعتش نباشد و صرفا به زبان بخواهد، اين را سوال نمي گويند. اما اگر در
طبيعت، غذا را بخواهد، اگرچه به زبان هم نياورد و حتي بي حال بگيرد بخوابد، و گريه هم نكند، اما تمام وضعيت او فرياد مي
زند كه احتياج به شير دارم. در اين يكي، كه وجودش نيازي دارد، شايد بهانه مي گيرد و شير ميخواهد. اين سوال نيست.
وقتي بچه كاري ميكند تا توجه مادر را به خودش متوجه كند، اين حالت دعا است براي مادر. دعوت مادر است. پس بچه،
اول دعاي مادر ميكند. پس از اينكه توجه را به خود جلب كرد و در شعاع توجه مادر قرار گرفت، سوالش را ميكند و ميخواهد.
آن سوال غذايش است. و اين حركات، دعايش است. پس سوال كردن، غرض و هدف از دعا است. دعا انجام ميگيرد تا سوال
طلب شود. بعد هم عرض كرديم كه گاهي ميشود كه خود دعا شونده، خودش، سوال دعا كننده است. بچه يك وقت گرسنه
است، مادر را دعا ميكند. و پس از توجه، سوال را ميخواهد. اما يك وقت هم اين است كه در يك محيط خاص و وحشت انگيز
قرار گرفته و خود مادر را ميخواهد. شير نميخواهد. خود مادر را سوال ميكند. توجه مادر را به خود جلب ميكند. چه ميخواهد؟
در اين محل وحشتناك و پراضطراب، خود مادر را ميخواهد. در اين آيه هم خدا همين را ميفرمايد"وإِذَا سأَلَك عبادي عنِّي"؛ در
برابر اين همه الفاظ، عبد را ميگويد. چون عبد، نياز و طبيعتش اين است."عنِّي": يعني از من ( نه اينكه بپرسند من كجا هستم
؟ خدا كه همه جا هست)"عنِّي" يعني نيازش و سوالش من هستم. اجابت ميكنم دعوت دعا كننده را هنگامي كه دعا ميكند.
يعني هنگامي كه كاري ميكند در توجه من قرار گيرد، به جواب رسيدن قطعي است. پس نتيجه نهائي اين آيه با چنين ترتيبي
كه فرمود، اين است كه به رشد برسد. (ثمره دعا است). مبنا بر اين شد كه ما خود خدا را ميخواهيم. پس نيازهاي ديگري كه
داريم، در شعاع نياز خدا هستند نه مستقلا. اگر مستقلا نياز باشد، اين ديگر دعا نيست. اين يك نوع خود خواهي و ضلالت و
گمراهي است كه روي القائات شيطاني به دنبالش ميرود. مثل يك انسان سرگرداني كه به هر دري ميزند بدون حساب و كتاب و
آگاهي و معنا و معيار. كسي كه مريضي شديدي دارد، روي نفسانيات و غرض حيواني خود، به دنبال رفع مريضي خودش است.
و به هر دري ميكوبد، به او ميگويند: فلان گياه را بخور، مستقلا آن را درمان ميداند ( و آن را ميخورد) ميگويند فلان جا مراجعه
كن. مستقلا آن را درمان ميداند (و ميرود). فلان شراب را نعوذ بالله بخور، ميخورد و شفاي خود را در كثافت و نجاست ميداند!
1384/10/30 جلسه 25
٩٨
هرچه ميكند (آن را مستقلا درمان ميداند). ميگويند: برو پيش خدا. آن را هم ميكند، ميگويند نذر بكن، آن را هم ميكند. اين
ديگر دعا نشد كه! به هر دري سري ميزند. اين كه ديگر نميتواند توقع داشته باشد. (تو كه ) دعا نكردي! دعا تحقق پيدا نكرده
كه. (تازه ) گلايه هم ميكند كه"خدا هم ديگر توجه نميكند!"كسي از آشنايان ميگفت دوستي داشتيم كه در ماه رمضان ديديم
سيگار ميكشد، وقتي به او اعتراض كرديم گفت :"ميخواهم بكشم، دل خدا را هم بسوزانم"آنقدر عصباني ام (كه خدا به حرف
من توجهي نميكند)"خوب اين فرد با اين معرفت، خدايش و دعايش هم با آن گياه (داروي) بيابان، فرقي ندارد!
خداوند دعا را تعريف كرده است : اولا اينكه از خدا بخواهد. ثانيا..... ثالثا خود خدا را بخواهد. آن وقت آن حوائج هم در
راستاي خواست خود خداست كه او را به رشد برسانند. اگر شرايط، تحقق پيدا كرد، استجابت حتمي است. شكي نيست. پس با
چنين توصيف از دعا، برداشتها و توقعات شخصي و غلط از بين ميرود. با اين برداشت، در جلسات بعد، فرازهائي را مطرح
خواهيم كرداز دعاهاي معصومين. دعاهائي كه نيازهاي فطري ما را هم گوشزد ميكنند. نيازهائي كه مثل بچه اي، خودمان هم
نميدانيم نيازهمايمان چيست! در ادامه بحث چند حديث از اصول كافي مي آوريم تا بحث روشنتر شود.
امام صادق عليه السلام ميفرمايد :"من لم يسال الله عز و جل من فضله فقد افتقر" (اصول كافي،ج 2، ص 467 - باب فضل
الدعا – حديث 4)"هركس از فضل خدا نخواهد، البته تنگدست ميشود."ياد ميدهد كه سوالي داريم توجه كنيم كه از فضل خدا
مي خواهيم.نه اينكه بتوانيم كاري كنيم كه خدا را تحت تاثير قرار دهيم. جلسه قبل اشاره كرديم كه اينطور نيست كه ميتوان
به خدا اثر گذاشت و گفت در نتيجه كوشش ما، عنايت را فرمود. مطلقا و هرگز اينطور نيست. خدا هرچه عنايت ميكند از فضل
خود عنايت ميكند. خدا ! از آن فضل خودت بده(نه از روي طلبكاري من، كه با تو معامله اي كرده ام، سهم مرا بده). من با تمام
شرم وحيا و احساس ذلت و زبوني، (مي بينم كه ) تو از فضل خود، به من چيزها دادي كه من خبر نداشتم. الان هم مي دهي و
خبر ندارم. بي شمار.... نياز، همين چندتا نيست كه فكر مي كنم اگر حل بشود خيال مي كنيم كه ديگر همه مشكلات حل شد.
استخوانم شكسته است، از روي ناراحتي ميگويم اگر اين درست شود، ديگر راحت ميشوم. اگر درهمين لحظه، آن بيشمار فضل
خدا قطع شود، اصلا آن پا از يادم ميرود. و چه نعمتهائي كه من اصلا سردرنمي آورم. بچه بودم، اصلا ميدانستم چشم يعني چه،
اصلا اسمش چيه ؟! آن روز اين را به من داده. تا چه رسد به اينكه الان چشمم درد گرفته، بگويم تمام مشكل من همين چشم
30 يا 50 سال پيش نميفهميدي آن چشم يعني چه، همين الان هم ، است. آيات و روايات، تفهيم ميكند كه همچنانكه 20
براي صدها سال ديگرت، چيزهائي ميدهيم كه الان هم نمي فهمي يعني چه.
در دعاي عرفه ميفرمايد: خدايا تو آن روز كه دستور دادي ماموران بدنم را بچينند، در آن وقت كه رگها و استخوانها و.... را
مي چيدند، خدايا اينكه آن موقع، مرا به خودم آگاه نكردي، فضل خودت است. امروز وقتي يك استخوانم ميشكند، تاب و توان
تحمل آن را ندارم. در عالم قبلي، تمام هيكل من ذوب بود در خون، حركت ميكرد و اگر آن موقع مي فهميدم در چه عذاب
دردناكي هستم، چه احساسي داشتم؟! ما اين فشارها را پشت سر گذاشتيم اما خدا از روي فضل خود، ما را توجه نداده. حتي در
همين دنيا در قنداق چه فشارهائي داشتيم ؟ اما خدا آگاهي نداد. ما اصلا ظهور و تجلي فضل خدا هستيم و همان خدا در ادامه
خلقت، همينطور اين خلقت را به تكامل ميرساند. اما از اين زمان به بعد، مقداري از آن خلقت را اختيارش را به من داده و در
اين راستا، مرا به بعضي از ساختارهاي خلقتم آگاهي ميدهد. و اين مقدار كه آگاهي داده اين همه بي تابي ميكنم و نميدانم كه
٩٩
همين ها مرا در حال ساختارند. چشم را داده، حالا ديدن او كه خمير مايه اوست، آن چه ميخواهد بسازد؟ امروز هم نميدانم اين
ديدن در آينده، چه خواهد شد. زبان و گوش و.... هم همينطور.
در دعاها، به چنين نكته اي توجه داريم، انسان صاحب معرفت، نيازهاي خود را در راستاي آن نياز قرار ميدهد. وقتي بنده
خدا شد، قبل از اينكه بخواهد"خدايا مرا عافيت بده"، خود خدا را مي خواهد انسان اهل عبادت و بنده خدا، خود عافيت را
مستقيما نميخواهد. توجه به خدا دارد و از فضل خدا اين فعل خدا را ميخواهد. اگر چنين معرفت و حالي نداشته باشد،"افتقر"،
اين آدم بيچاره اي است. اگر به آن خواسته هم برسد، بيچاره است. اگر توجه به خدا داشته باشد، اگر لذت آن توجه، او را بگيرد،
اي بسا آن نياز هم از بين برود. مانند بچه اي كه از شدت درد، كسي نميتواند او را آرام كند، اما مادر او را طوري بغل ميگيرد
كه اصلا درد را هم فراموش ميكند. بي نياز شد. اما اگر از چنين ارتباطي از آغوش مادر بهره مند نباشد، به او هرچه ميدهي ولو
سوالش را جواب دادي، بازهم نشده. وقتي در ارتباط با بشر، اينطور است، در ارتباط با خدا چقدر قوي است؟! اگر انسان، سوالش
در راستاي خدا باشد، آنگاه توجه به فضل خدا دارد و در هر حال، به آرامش رسيده است. چه مشكل حل شود و چه نشود. در
مراتب بالاتر هم طوري ميشود كه از خود خدا لذت مي برد طوري كه همه دردها، فراموش ميشود. عبارت، چقدر دقيق بود
كه"من لم يسال الله عز و جل من فضله فقد افتقر".
امام صادق عليه السلام در حديث ديگري مي فرمايد :"ان الدعاء في الرخاء يستخرج الحوائج في البلا". ( اصول كافي
ج 2ص 472 باب التقدم في الدعاء حديث 3). يعني"آنكه در حالي كه بي بلا و در آرامش است، دعا كند، آن دعا در هنگام بلا،
مشكل را برطرف ميكند."چه كسي در حال رفاه و بدون بلا، چنين دعائي را به خدا ميكند؟ كسي كه توجه به خدا دارد از فضل
خدا و كسي كه سوال و دعايش خود خداست. اين چنين آدمي در حال بلا(هم) اگر دعا كند، دعايش مستجاب ميشود. چرا كه
به رشدي رسيده است. جبري نبوده كه پيش خدا بيايد. اثر دعا را فرمود كه انسان را رشد بدهد. وگرنه آنقدر كوته فكر باشد كه
واقعا خيلي كوچك فكر كند كه :"اگر اين مشكلم حل شود، ديگر غم و غصه ندارم!". آخه بيچاره ! بر فرض مشكلت حل شد. تا
چه مدتي ديگر مشكل نداري ؟! يك سال، 2سال، 50 سال يا 80 سال؟! آخه پس از 80 سال كه كل موجوديت تو درب و داغون
خواهدشد. آنجا چي؟ خودش هم كه حتمي است.
(اين چنين دعا كردن، شبيه اين است كه) بچه اي به پدرش ميگويد: بابا من از تو هيچي نميخواهم. فقط يك بستني
ميخواهم! خوب بر فرض بستني را خريد و تا نيم ساعت مشكل شما حل شد. آخه اين چه حرفي است شما داري ميزني؟! شما
يك ساعت ديگر، يك هفته ديگر..... مشكلاتي داري كه اصلا اين از يادت ميرود. اما يك وقت هم هست كه من بستني را
ميخواهم و همين نياز باعث ميشود كه ببينم كه اين بابا كه اصلا توجهي به او نميكردم، حال نياز را حس ميكنم كه بايد آن را
بابا بخرد. يعني بستني وسيله رشدي ميشود براي خيلي چيزهاي بالاتر.
اگر اين ديدگاه دعا بازشود، اولين بركت، اين خواهد شد كه ما را از خود ميگيرد و عاشق خدا ميكند. و آنگاه فرازهاي
دعاهاي معصومين معني پيدا خواهد كرد.
١٠٠
امام صادق عليه السلام ميفرمايد:"ان الله عزوجل لايستجيب دعاء بظهر قلب ساه فاذا دعوت فاقبل بقلبك ثم استيقن
بالاجابه.(كافي ج 2ص 473 باب الاقبال علي الدعاء حديث 1)."اصلا خداوند متعال استجابت نميكند (البته) دعائي را كه از روي
قلب غافل خدا را صدا كند. پس حالا اينطور است، زماني كه ميخواهي دعا كني، با همه وجودت توجه به خدا كن."
مثل حركات بچه كه آرام و قرار ندارد و اصلا ميزند چيزي را مي شكندتا توجه مادر را به خود جلب كند، اين حركات او دعا
است. اما عرض شد كه در مورد خدا اينطور نيست. خدا تحت تاثير هيچي نيست حتي خودش. من بايد توجه كنم. يعني كاري
كنم، در راستاي توجه خدا قرار گيرم. اين، وقتي خواهدشد كه خود اين دعا كننده، توجهش به خدا باشد. مانند اينكه براي پيدا
كردن كانون يك عدسي، آن را در مقابل نور خورشيد آنقدر اين طرف و آن طرف مي كشي تا درست در آن نقطه ظهور پيدا
كند. نه اينكه نور خورشيد را آن قدر اين طرف و آن طرف مي كشي تا كانون را پيدا كني. ما هم عدسي دلمان را آنقدر دقيق
تنظيم مي كنيم تا نقطه ارتباط با توجه خدا، در راستايش قرار گيرد. همينكه اينطور شد، ديگر حل است. بچه مادر را به سوي
خود ميكشد. اما خدا كه مادر نيست. بلكه دعا كننده است كه طوري تنظيم ميكند كه دقيقا به شعاع توجه خدا برسد.
در ادامه ميفرمايد :"فاقبل بقلبك...."با قلبت رو بياور و يقين كن اگر اين دل در آن مدار قرار گرفت، اجابت حتمي است.
يقين دارم اگر بتوانم قلب را در آن مدار قرار دهم، اجابت حاصل ميشود. يقين كن! فلذا حضرت امير المومنين علي عليه السلام
مي فرمايد :"الدعاء مفاتيح النجاح و مقاليد الفلاح و خير الدعاء ما صدر عن صدر نقي و قلب تقي."( اصول كافي ج 2ص 468 باب
( ان الدعا سلاح المومن حديث 2
قلب اولا بايد خودش را از تمام واردات غير خدا تنقيه كند. هر مقدار كه توجه به غير خدا است، نميگذارد. در تابش
خورشيد مادي اگر دستمان كه عدسي را گرفته يك لحظه نوسان كند، نميشود(ازكانون خارج ميشود). حالا با آن نوسانات
عريض و طويل دل، چطور ميخواهد(دعا) بشود. قلبي كه از يك طرف، اين توجهات غير خدائي را تميز كند و از طرف ديگر خود
را در آن راستاي توجه نگهدارد، (تقي ) و ثابت قرار گيرد تا تنظيم محقق شود، اينجور اگر انجام شد، بهترين دعا تحقق پيدا
كرده است. آثار آن چه ميشود؟
يكي از مهمترين آثار، اين است كه از چشم، قطره اي اشك بيرون مي ريزد. قطره اشك چه ارتباطي با اتصال دل دارد.
بحثي است كه بزرگان دارند. گاهي حدقه چشم پر از اشك ميشود اما بيرون نميريزد. گاهي فقط پلكها را خيس ميكند. اقسام
اشكها هم ارتباط با آن دارد.
حضرت امام صادق عليه السلام مي فرمايد:"ما من شيي الا وله كيل و وزن الا الدموع. فان القطره تطفي بحارا من نار."(
اصول كافي ج 2 ص 481 باب البكاء حديث اول).
هر چيزي وسيله سنجشي دارد مگر اشك چشم (چيز عجيبيه) يك قطره اشك، قدرتش آنقدر قوي است كه درياي آتش را
خاموش ميكند. كلام معصوم است اغراق نيست. اما كدام اشك است ؟ گاهي اشك ها از طرف شيطان است. شب بيدار ميشود
براي نماز شب و به القاي شيطان اي بسا آنقدر اشك بيايد كه سجاده خيس شود و او هم خوشحال شود كه بخشيده شدم.
١٠١
بسم الله الرحمن الرحيم
در جلسات گذشته عرض شد كه در دعاء، دعاء كننده سعي ميكند نظر دعا شونده را به خودش متوجه كند. و عرض شد
سوال، آن نيازي است كه فطرت يا غريزه يا طبيعت انسان و يا هر چيز ديگر اظهار ميكند بدون آنكه نياز به زمان داشته باشد.
مثالي عرض كرديم كه وقتي بچه گرسنه است، مادر را صدا ميكند يعني كاري ميكند كه توجه مادر را به خود جلب كند.
اين فعاليت بچه، در جلب توجه مادر، دعاست. همچنين عرض شد كه سوال، در واقع هدف دعاست. اينكه گرسنه است،
مربوط به طبيعت اوست و نياز و غريزه و طبيعت اوست و با جلب توجه مادر، سوال را بعد از دعا ميخواهد. پس اگر بچه مطلقا
گرسنه نباشد و صرفا با زبان بخواهد بگويد، به اين، سوال صدق نميكند. اما در صورت اول، چون طبعا گرسنه است اگرچه اظهار
نكند در زبان، اين سوال را ميكند.
عرض كرديم كه گاهي ميشود خود دعا شونده و سوال، يكي ميشود. عرض شد كه يك وقت ميشود كه اين بچه در يك
شرايط هولناك قرار گرفته و در آن وضعيت، توجه مادر را به خود جلب ميكند. دعا ميكند و سوال او هم اين است كه خود مادر
را ميخواهد و با رسيدن به مادر، ميخواهد از وحشت نجات پيدا كند. يعني خود دعاشونده، خود سوال است. در آن آيه سوره
بقره خداوند بيان ميفرمايد كه كسي كه مرا دعا ميكند و سوالش هم من هستم،اجابت آن حتمي است و در آخر فرمود "لعلهم
يرشدون" و عرض كرديم چنين دعائي عين عبادت است و اگر انسان،به عبوديت خدا برسد، دعايش چنين خواهدشد. با اين
فرق كه در غير خدا، انسان كاري ميكند دعاشونده تحت تاثير قرار گيرد، اما در مورد خدا، خدا تحت تاثير هيچ چيزي قرار
نميگيرد. و اينجا توجه خدا بر هستي موجود است و اين انسان است كه كاري ميكند در شعاع توجه خدا قرار گيرد. در مورد
خدا و از خدا و به خدا، عرض كرديم قضيه از اين قرار است و مثال عدسي را عرض كرديم كه اينطور نيست كه خورشيد را تكان
دهد و توجه او را به كانون عدسي جلب كند، بلكه اين شخص است كه عدسي را آنقدر در نوسانات، تنظيم ميكند تا دقيقا در
معرض حركت نور خورشيد قرار گيرد.
پس با توضيح بحث هاي جلسات قبل به اين نتيجه مي رسيم كه دعا يك حركتي است شبيه حركت دادن نوسانات دقيق
عدسي كه انسان خود را در معرض توجه خدا قرار دهد و همانكه در معرض توجه قرار گرفت، دعا تحقق پيدا كرده و زماني اين
توجه، تحقق پيدا خواهد كرد كه انسان، خودش توجهش را به خدا قرار دهد، توجهش را از غير خدا ببرد و سوالش هم خود
خداست. پس بقيه نيازها و سوالهائي كه انسان دارد، اينها به تناسب درجه وجودي انسانها، اين سوالات ايجاد ميشود كه صورتا
غير خداست. به تناسب درجه وجودي اش، اين احساس نيازها در انسان به وجود مي آيد. اگر اين انسان آنقدر پست و غافل و
دور از معرفت خدا باشد كه تمام توجهش غير خدا باشد، سوالش هم غير خداست. اما اگر به آن (معرفت ) برسد كه : هر نيازي
صورتي غير از خدا دارد. ( اما در واقع ) اين نيازي است كه نياز به خدا را ميرساند، اينجا هرچند كه (دعاي چنين شخصي )
صورتا مانند همان دعاست، اما باطنا متفاوت است.
مثل اينكه يك كودك نيازي دارد و وقتي كه چيزي را از وسايل تحرير يا خوردني يا غيره احتياج پيدا ميكند، جداي از
حكومت و اختيار پدر در اين خانه، مستقلا نياز خودش را ميخواهد و تحكم و زورگوئي ميكند و اصرار دارد كه نياز خودش
1384/11/07 جلسه 26
١٠٢
تامين شود. و در چنين وضعيتي، هيچ نيازي از او نسبت به پدر نيست. اما يك بچه رشديافته، فهمش به جائي ميرسد كه حتي
وقتي يك چيز ضروري ميخواهد، از نياز شخصي خود، احساس نياز به پدر را متوجه ميشود.
همين طورند بعضي ها كه دور از معرفت خدايند. كار آنها شبيه آن بچه نادان است، اصرارش اين است كه خواسته من حل
شود. معناي اجابت او از دعا اين است كه هوس او سيراب شود، كه اگر من توانستم حرفم را به كرسي بنشانم، دعايم اجابت
شده است و اگر نشد، ميگويد كه دعايم اجابت نشده. اما يك صاحب معرفت، هرچه نيازش شديدتر ميشود، اين را احساس
ميكند كه به خدا نياز دارد. و اجابت، براي او اصلا معناي ديگري دارد. او به جائي ميرسد كه ميفهمد كه اين نياز كه غير
محسوستر بود از نياز به خدا، اين توفيق خدا بود كه او را جبرا هم كه شده به طرف خودش و توجه به خودش (خدا) بكشد. و
هرچه هم اين دعا تامين نميشود، به همان اندازه ارتباطش با خدا بيشتر ميشود. حال ببينيم معصومين عليهم السلام اين
مطالب را چگونه بيان ميفرمايند:
قال ابو عبدالله عليه السلام " اذا اردت ان تدعو فمجدالله عز و جل و احمده و سبحه و هلله واثن عليه و صل علي محمد
( النبي صلي الله عليه و آله و سلم و آله ثم سل تعط. " (كافي ج 2كتاب الدعا باب الثنا قبل الدعا ص 485 حديث 5
وقتي براي شما مشكلي يا سوالي پيش آمد و ميخواهي به خدا دعا كني، اينطوري دعا كن : اول خدا را تمجيد كن، توجه به
مجد و عظمت خدا كن. بعد خدا را حمد كن. يعني نعمتهائي را كه خدا به تو داده، توجه كن كه اين نيازي را كه ( به خاطر آن)
اينطور به دست و پا افتاده اي، توجه كن كه فرورفته اي در نعمت خدا، ببين در چه وضعيتي هستي ؟ حال كه شكستن يك
ناخن، تو را اينطور اذيت كرده، توجه كن كه همواره در نعمت خدا هستي. نه اينكه بگوئي فلاني الكل ميخورد و نماز نميخواند و
چنين است و من نماز شب خواندم و انگشتم لاي در ماند و چنين شد. بلكه بايد توجه كند كه عجب! يك ناخنم شكسته
اينطوري شدم. اگر تمام استخوانهايم مي شكست چه مي شد؟!
بعد مي فرمايد : سبحه : خدا را تسبيح كن يعني بدان كه آنچه به خدا توجه ميكني كه از او ميخواهي در خيالت، خدا آن
نيست. آني كه در ذهنت از او ميخواهي، آن نيست. بعد ميفرمايد: هلله : توجه به الوهيت خدا كن و ثناي او كن و صلوات بر
پيامبر و آلش بفرست. سپس بخواه. آنوقت عطا مي كنند برايت. حالا اين عطا به اين معنا نيست كه خداوند تحت تاثير ما قرار
مي گيرد. نستعيذ بالله مثل يك پادشاه مغرور كه چاپلوسي مي كني براي او و از او چيزي را ميخواهي و آن وقت آن پادشاه
ميگويد كه حالا كه اينطور شد من دو برابر خواسته ات را ميدهم. اينطوري كه نيست تحت تاثير قرار گيرد.
اين عطائي كه خدا خواهد كرد، بهترين چيزي كه به او ميدهد، اين است كه او را از غفلت، جدا كرد. زندگي حقيقي او را كه
از آن جدا شده بود، به همان متصل كرد و همان مقدار، توجه به نعمتهاي او، همان عطاي اوست و هرچه آن نياز او كه هوس
اوست، ديرتر به او ميرسد، نشان ميدهد كه عطا بيشتر ميشود. اما كسي كه عطا را اشباع هوس خود ميداند، نميداند كه عطا
همان است كه از غفلت جدا شده است. اهميت و اثرات نماز شب را ميخواند كه براي مقامات ظاهري دنيا و تقويت ذهن و روزي
و..... مفيد است و مرتب نماز شب ميخواند و مي بيند هيچي هم نشد. اين از اول اشتباه ميكند. خيال ميكند اينها را بكند، به
آنها ميرسد، پس نماز شب ميخواند. اين كه نماز شب نشد. اين فرد نماز شب را آلت دست خود كرده است. نماز شب آمده تا تو
را از اينها ببرد.
١٠٣
( آمده تا فرد ) بريده از آن هوسها بشود. وقتي بريده شد از آن نيازها، آنگاه به او ميدهند. اين، خيلي راه غلط ميرود. امام
صادق عليه السلام ميفرمايد: " ان العبد ليدعو فيقول الله عزوجل للملكين قداستجبت له و لكن احسبوه بحاجته فاني احب ان
اسمع صوته و ان العبد ليدعو فيقول الله تبارك و تعالي عجلوا له حاجته فاني ابغض صوته" ( كافي ج 2 كتاب الدعاء باب من
( ابطات عليه الاجابه. ص 489 حديث 3
البته بنده دعا ميكند به خدا، توجهش را به خدا ايجاد ميكند. پس خداوند عز و جل به آن دو ملك مراقب او ميفرمايد من
خواسته او را اجابت كردم. اما آن سوال و حاجتي را كه غير من است، آن را به او ندهيد و نگهداريد. براي اينكه من دوست دارم
صداي او را بشنوم ( اين عطاست). يك وقت انسان به خدا معرفت دارد (ندارد) اما احساس نياز غيرخدائي كه دارد باعث ميشود
توجه به خدا پيدا كند. اما بعضي ها خدا را دعا ميكنند و خدا ميفرمايد زود اين حاجتش را بدهيد برود. ديگر صدايش را خفه
كند. من اصلا از صداي او بغض دارم كه بشنوم. اين عطا را چقدر دقيق اين روايت بيان ميكند! هرچه صدا ميكند خدا هم توجه
داشته باشد، اين او را رشد ميدهد و ماهم براي همين به اين عالم آمديم.
عن اسحق بن عمار قال : قلت لابي عبدالله عليه السلام : يستجاب للرجل الدعا ثم يوخر ؟ قال : نعم عشرين سنه.(همان .
حديث 4). به امام صادق عليه السلام گفتم آيا ميشود مردي دعا كند اما خداوند اجابت او را به تاخير بيندازد؟ فرمود بله ممكن
است 20 سال حاجتش را به تاخير بيندازد.
عن هشام بن سالم عن ابي عبدالله عليه السلام قال : "كان بين قول الله عز و جل قد اجيبت دعوتكما (يونس. 89 ) و بين
( اخذ فرعون اربعين عاما " (همان. حديث 5
زماني كه اين دو پيامبر (موسي و هارون (ع)) از خدا خواستند كه فرعون را هلاك كند، شنيدند كه دعاي شما اجابت شد.
اما چه وقت اتفاق افتاد؟ چه مدت بعد؟ يكسال ؟ دوسال ؟ نه. چهل سال بعد اتفاق افتاد. آن هم دعا كننده ها. دو پيامبر خدا
هستند و آن هم اين مشكل بزرگ جامعه را. خداوند چهل سال بعد بود كه با يك مشت آب، آن بلا را سرش آورد.
بنده خدا اگر بداند كه در هر لحظه از اين توجه ها به خدا، چه چيزي ميدهند، آرزو ميكند كه اي كاش هيچيك از دعاهايم
مستجاب نشده بود. در قيامت كه ميفهمد، اينطور آرزو ميكند.
عن اسحق بن عمار عن ابي عبدالله عليه السلام قال ان المومن ليدعو الله عز و جل في حاجته فيقول الله عز و جل اخروا
اجابته شوقا الي صوته و دعائه فاذا كان يوم القيامه قال الله عز و جل عبدي دعوتني فاخرت اجابتك و ثوابك كذا و كذا و
دعوتني في كذا و كذا فاخرت اجابتك و ثوابك كذا و كذا قال عليه السلام فيتمني المومن انه لم يستجب له دعوه في الدنيا مما
( يري من حسن الثواب " (همان. ص 490 حديث 9
يك بنده خدائي، حاجتي براي او پيدا ميشود. دعا ميكند، و خدا ميفرمايد اجابت او را به تاخير بيندازيد چون من شوق
شنيدن صداي او را دارم. وقتي قيامت ميشود و پرده ها كنار ميرود، خداوند ميفرمايد : اي بنده من كه آنجا ميگفتي و دعا
ميكردي و من نميدادم و تاخير مي انداختم، اينها ثواب آن توجهات به من است (كه تاخير انداختم ). و فلان چيز را هم
ميخواستي، و من تاخير مي انداختم. اين هم ثواب آنهاست. حضرت فرمود : آن مومن آرزو ميكند كه اي كاش به اجابت
١٠۴
نميرسيد (هوس من كه آن را من ميخواهم ) هيچيك از دعاهاي من در آن دنيا، از آن جهت كه مي بيند چه ها به او داده اند.
در عالم ماده، نميديد و نميدانست و از طرفي هم طبيعت عالم ماده، آن را به طرف نفس ميكشيد و از طرفي هم نميداند كه اين
توجه ها (به خدا) تبديل به چه خواهدشد.
در يك روايت ديگر نيز هست كه هدف اصلي از آن دعا، اين است كه توجه به خود خدا باشد. در جلسه قبل عرض شد كه
بچه از درد يا وحشت به شدت گريه ميكند و كسي هم نميتواند اورا ساكت كند اما مادر او را چنان در آغوش ميگيرد كه درد را
هم فراموش ميكند و به خواب سنگين فرو ميرود. اگر در دعا بتواند چنين توجهي را داشته باشد، آنجا چيزهائي ميفهمد كه
همه خواسته هايش از يادش ميرود. واقعا اگر معصومين نبودند، چطور اسلام و خدا را ميفهميديم و درك ميكرديم ؟!
در روايتي ديگر ميفرمايد : عن هشام بن سالم عن ابي عبدالله عليه السلام قال " ان الله عزوجل يقل : من شغل بذكري عن
( مسئلتي اعطيته افضل ما اعطي من سئلني " ( كافي ج 2 كتاب الدعاء باب الاشتعال بذكرالله عزوجل ص 501 حديث 1
خداي عزوجل ميفرمايد: بعضي ها كه آمده بود از من چيزي را بخواهد اما طوري توجهش به من قوي شد كه به خود من
مشغول شد و ديگر آن سوال رفت و فراموش كرد. اگر به همچون حالي برسد، به او بيشتر از آن كسي كه سوال كرد و دادم،
ميدهم. "عن ابي عبدالله عليه السلام قال : ان العبد ليكون له الحاجه الي الله عزوجل فيبداء بالثناء علي الله و الصلاه علي محمد
( و آل محمد حتي ينسي حاجته فيقضيتها الله له من غير ان يساله اياها" ( همان. حديث 2
بنده اي البته برايش حاجتي پيش مي آيد. آن را پيش خدا مي آورد و به همان طريقه دعا شروع ميكند و حاجتش را
فراموش ميكند. وقتي انسان به چنين دعائي رسيد، خدا آنچه را كه ميخواست به او بدهد، غير از آن راهي كه از خدا ميخواست،
حاجتش را برآورد ميكند. عن ابي عبدالله عليه السلام قال قال رسول الله صلي الله عليه و آله وسلم :" خير الدعاء الاستغفار". (
( كافي ج 2 كتاب الدعاء باب الاستغفار ص 504 حديث 1
بهترين دعا آن است كه انسان از گناهانش استغفار كند. خيلي چيزها هستند كه متوجه نيستيم. بنده خودم به چشم خودم
ديدم كه فردي خيلي ثروتمند بود، باغ و مغازه و تشكيلات فراواني داشت. يك روز شوهر خواهر اين آمد كه به فلاني تذكر بده
كه اين طور برخورد كردن درست نيست. ظاهرا مهماني براي اين شوهر خواهر آمده بود و مقداري ميوه از باغ اينها چيده بودند.
حالا اين چه برخوردي كرده بود كه اين فرد، دلش شكسته بود. در آن شرايط هم وضعش طوري بود كه نميتوانستم به او تذكر
بدهم كه از شوهر خواهرش حلاليت بطلبد. چندماهي نگذشت كه خبر آمد كه اين آقا ورشكست شده. چند كلاهبردار
50 ميليون تومان پولش را برده اند و اين فرد همه چيز را فروخت و جارو كرد و آواره بيابان شد. روزي پيش من آمد و وضعيت
را گفت. بنده بازهم ديدم اگر در آن حال، به او بگويم، بيشتر نيش ميخورد. به او گفتم شايد انسان متوجه نباشد و دل كسي را
شكسته باشد. برو با توجه، گناهانت را بررسي كن و هزار مرتبه استغفار كن و رفت و بررسي كرد و بعدهم استغفار و مشكل حل
شد. البته نه اينكه هر مشكلي باشد از اين راه حل ميشود. هرچيزي راهي دارد. حالا هي بيا ضريح امام رضا عليه السلام را از
جايش در بيار و ختم و ختومات بگير كه مشكلم حل شود ! استغفار، دعاي عجيبي است. چون خيلي از گرفتاريها، از همان
گناهانمان است كه خدا ميخواهد از اين راه ما را پاك كند. اگر چنين دعائي ( كه شرح آن گفته شد) به انسان دست بدهد، يكي
از علامتهايش اين است كه به انسان، گريه دست ميدهد. كه جلسه آينده بحث خواهد شد.
١٠۵
بسم الله الرحمن الرحيم
جلسه قبل، بحث درباره گريه بود. گريه يك حالتي است در حقيقت انسان كه وقتي رحمت او به غليان مي افتد، اين حالتي
كه پيدا مي شود در حالت جوشش آن رحمت، آن حالت، حالت گريه است و اين گريه، به قدري عجيب است كه رحمت طرف
مقابل را هم به غليان مي آورد. خود، غليان و جوشش رحمت است و رحمت طرف مقابل را هم به غليان و جوشش مي آورد.
حالا اينكه اشك مي ريزيم، آثار آن گريه اي است كه در انسان، به وجود آمده. وگرنه خيلي ها ميتوانند هنرمندانه اشك بريزند
بدون اينكه در دل بگريند. اشك بريزند درحالي كه در دل مي خندند و حتي قساوت قلب دارند.
اگر دقيقتر فرو برويم مي بينيم كه وقتي انسان، در معرفتش از چنين صفاي باطن برخوردار مي شود، رحمت وجودش به
بركت پاكي ميتواند به سادگي با كوچكترين توجه، اين جوشش را پيدا كند. فلذا گريه يكي از آثار صفاي باطن و پاكي روح
است. اينكه عرض كرديم رحمت انسان، به جوشش بيايد، اين رحمت هم مربوط مي شود به حقيقت وجود انسان، بلكه به
حقيقت وجود تمام موجودات عالم، چرا كه تمام موجودات عالم از اسم رحمت خدا بوجود آمده اند. "بسم الله الرحمن الرحيم "
كه بحثي است در تفسير سوره حمد، (مي فرمايند) كه خداوند، كل موجودات عالم را (ملكوت و ماده و....را) از اسم رحمان خود
خلق كرد و كل موجودات عالم از اسم رحمان خدا خلق شدند و به اسم رحيم خدا، به كمال مي رسند. با اين توصيف خواهيم
ديد كه امكان دارد كل موجودات عالم، گريه كنند. و اين گريه برحضرت يحيي (ع) و بر حضرت امام حسين عليه السلام، به
استناد آيات و روايات، وقتي اتفاق افتاده، يك معناي بسيار عميقتر را ميفهماند و ديدگاه ديگري از گريه و ارتباط خودش در
گريه پيدا ميكند.
مطالبي را براين اساس، از كتاب "فروغ شهادت" آيت الله سعادت پرور عرض ميكنيم:
حضرت امام صادق عليه السلام ميفرمايند: " ما قتل قبله احد كان تبكيه السموات والارضون والملائكه والوحوش والحيتان
في البحار والجبال ؛ لو يوذن لها ما بقي علي الارض متنفس"
در مورد حضرت يحيي (ع) هم عمده اي از موجودات عالم گريه كردند و حتي در مورد حضرت امام علي عليه السلام. اما
اين روايت، نشان ميدهد كه كل موجودات گريه كردن، مخصوص حضرت امام حسين عليه السلام است.
ترجمه: پيش از حضرت امام حسين عليه السلام كسي كشته نشده كه گريه كند براي او آسمانها و زمين ها و ملائكه و
حيوانات و ماهي هاي داخل درياها و كوهها و در واقع كل موجودات عالم. اگر براي آنها اذن داده شده بود، آن جوشش كه در
حقيقت آنها پيدا شد، اگر اجازه داشتند يك نفس كش هم بر روي زمين باقي نميماند. چون اذن خدا نبود، در صورت عالم
تغييري پيدا نشد. نه فقط انسان، بلكه كوهها و ملائكه و.... همه گريه كردند.
همچنين : "قال ابوعبدالله عليه السلام : ان اباعبدالله عليه السلام لما مضي بكت عليه السموات السبع و الارضون السبع و ما
فيهن و ما بينهن و ما ينقلب عليهن و الجنه و النار و ما يري و ما لا يري."
1384/11/14 جلسه 27
١٠۶
يعني : آن وقت كه حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام شهيد شد گريه كرد بر او آسمانهاي هفتگانه و زمينهاي هفتگانه و
هرچه در آنها هست و هرچه در بين آنها هست و هرچه در آنها حركت ميكند و هر آنچه كه به چشم ديده ميشود و هرچه به
چشم ديده نميشود حتي بهشت و آتش جهنم.
پس اين، چه جور گريه اي است؟ آيا اينها اشك ريختند؟ يعني حتما بايد چشمي باشد و آب بريزد و دهاني و حنجره اي
باشد و صدائي بيرون آيد تا اينكه بگويند ذرات آسمان و زمين اينها را ندارند پس چگونه گريه كرده اند؟
گريه، اين نيست كه اشك بريزد بگوئيم گريه شد. گريه عرض كرديم جوشش و غليان رحمت موجودات است. اصلا
موجودات عالم، هر آنچه كه خلق شده، جنسش از رحمت خدائي است. اين حركت، چه جور حركتي است كه در كل جنس
موجودات عالم، غليان به وجود آورد. مطلب، بسيار دقيق و لطيف است. پس حقيقت موجودات عالم، يك زندگي دارد كه دور از
شعور ما هستند و براي اثبات اين مطلب، از فرمايشات اين بزرگوار كه اسنادي را آورده اند، عرض ميشود:
در قرآن كريم ميفرمايد: " ربنا الذي اعطي كل شيي خلقه ثم هدي " ( طه – 50 ) پروردگار ما آن پروردگاري است كه
هرموجودي را كه آفريده، در آفرينشش هرچه لازم است عطا كرد ( و سپس او را هدايت كرد.) اصلا در خود هدايت، حركتي
است. اصلا هدايت منهاي حركت، نميتواند باشد. و يك چيز، در حركت است تا احتياج به هدايت دارد. من خيال ميكنم ستون و
كوه و غيره ثابت است. " ثم هدي". اين در حال هدايت است. حركت فقط اين نيست كه دو پا يا چرخ داشته باشد. آن حركت
را كه من با آن آشنا هستم، آن را ندارد. نه اينكه حركت ندارد. انواع خيلي از حركتها را اصلا ما نميتوانيم تصور كنيم. فقط خدا
اشاره كرده كه هر چيزي در عالم، در هدايت خداست. پس حركت در آنها وجود دارد و موجودات عالم، زندگي دارند. خوب الان
آن ماهي كه در يك ظرف شيشه اي در اين اتاق زندگي ميكند، اصلا نميتواند بفهمد كه بيرون اين آب، زندگي هائي وجود دارد.
زندگي را همان ميداند و با همان ماهي مثل خودش و غذاي خود مانوس است. خوب ما ماهي هاي محصور در اين عالم طبيعت
اگر با اين ديدگاه وارد شويم ( زندگي را جز شبيه آنچه خود داريم تصور نخواهيم كرد).
خداوند در سوره نحل آيه 49 ميفرمايد : " ولله يسجد ما في السموات و ما في الارض " يعني سجده ميكند به خدا هر آنچه
در آسمانها و زمين است. سجده نمونه اي است از خيلي از مسائل. مثلا مي گوئيم فلاني را كه قلبش ايستاده بود خيال ميكرديم
مرده است. به همراهش در بيمارستان زنگ ميزنيم كه چه خبر ؟ مي گويد : بلند شد و از يخچال آب برداشت و خورد. از اين
جمله صدها معنا مي فهميم. يعني زنده شده و سالم و سرحال است و..... و وقتي خداوند ميفرمايد سجده ميكند هر آنچه در
آسمانها و زمين است، چيز ساده اي نيست ؛ خيلي معاني را ميفهماند. اين انسان است كه از اين طرف بايد نكته سنجي را بالا
ببرد و از يك كلمه مناسب، هزار چيز را بگيرد. خودش هم در اين آيه با فعل مضارع ميفرمايد. يعني همين الان سجده كردن
دارد انجام ميگيرد. همچنين ميفرمايد : " والنجم و الشجر يسجدان " ( الرحمن – 6 ) يا ميفرمايد : " سبح لله ما في السموات و
ما في الارض " ( صف – 1 ) يا در سوره رعد آيه 13 ميفرمايد : " و يسبح الرعد بحمده " يعني اين رعد، هم حمد ميگويد و
هم تسبيح ميگويد يا تسبيح ميگويد در حالي كه حمد ميگويد. يعني نه تنها كوه تسبيح ميگويد، بلكه صدائي كه آمد و رفت و
ما اصلا آن را موجود حساب نميكنيم، اين صوت هم زندگي ميكند. چه حقيقتي دارد ؟ در سوره اسري آيه 44 ميفرمايد : " و
ان من شي الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم " اينجا ديگر سر ما را در خاك فرو ميبرد با چه ذلت عجيبي؟! انسان
١٠٧
خود را چيزي خيال ميكرد اما ميفرمايد: و هيچ چيز نيست مگر اينكه تسبيح خدا را ميكند همراه حمد. لكن تسبيح آنها را شما
نمي فهميد! " ما به مورچه ميگوئيم كه چيزي نمي فهمد ميگوئيم كه اين مورچه كه روي سيم تلفن حركت ميكند نمي داند
كه اين سيم از كجا به كجا و به چه منظوري كشيده شده و ارتباط بين چه جاهائي را برقرار ميكند و چه اطلاعاتي را رد و بدل
ميكند و يا ماهي داخل اتاق در تنگ آب نمي فهمد كه در اتاق، چه مي گذرد. قرآن هم به ما مي فرمايد : " ولي شما نمي
فهميد"!
پس با اين توصيف، معلوم مي شود كه موجودات عالم، گريه مي كنند و فقط اين نيست كه اشك بريزد. گريه درآن حركت
غليان رحمت و به عبارت دقيقتر حقيقت موجوديت موجود – تاثير گذاشت و گريه به وجود آمد.
حضرت امام صادق عليه السلام در مورد شعور موجودات ميفرمايند: "معلم الخير تستغفر له دواب الارض و حيتان البحر و
كل صغيره و كبيره في الارض و سمائه " (بحارالانوار ج 2ص 17 ) وقتي كسي به ديگري خيري را تعليم ميكند (واقعا از روي
دلسوزي و رحمت راهنمائي ميكند تا به چاله نيفتد اما متكبر ميگويد به من چه. اما بعضي ها آنقدر رحمتشان جوشان است كه
اصلا انگار كار خودش است. دوستي نقل ميكرد كه عموي من به شدت تصادف كرده بود و به اورژانس برده بودندو حالت بسيار
مشمئز كننده اي پيدا كرده بود. با ما كه در شهر ديگر بوديم تماس گرفتند و گفتند. وقتي به بيمارستان رسيدم، ديدم از زمان
آوردن او به بيمارستان، يك عزيزي مثل برادر و جان خودش از او پذيرائي ميكند و به كارهايش ميرسد و با اينكه خسته بود اين
كار را با جان و دل انجام ميدهد و حتي من كه نزديكترين عزيزم بود، نميتوانستم اينگونه به كارهاي او برسم. در هركسي
نميشود. انسان اگر اينجوري رحمتش به غليان بيفتد، اثرش را مي گذارد. هركسي به هرشكلي، آموزش قرآن، روايت و..... )
تمام جنبندگان در زمين و ماهيان دريا و هر كوچك و بزرگي در آسمان و زمين، براي او استغفار ميكنند. يا حضرت امام سجاد
عليه السلام ميفرمايند: " ان طالب العلم اذا خرج من منزله لم يضع رجله علي رطب و لا يابس من الارض الا سبحت له الي
( الارضين السابعه " (بحارالانوار ج 1ص 168
ما ميگوئيم زمين هيچي نميفهمد. حضرت امام سجاد عليه السلام ميفرمايند: البته جوينده علم (براساس قرائن، منظور علم
الهي معرفت الله است) همان لحظه كه از منزل خارج شد، قدمش را به هيچ تري و خشكي نميگذارد مگر اينكه آن محل تا
هفت طبقه زمين براي او و در حق او تسبيح ميكنند. منظور از هفت طبقه، چيز ديگري است. نه اين زمين، هفت طبقه زمين
براي او تسبيح ميكنند.
اين رفيق بغل دستي من با آن ادعاي علمش خبر ندارد من براي چه ميروم و به چه نيتي ميروم. اما خاك زير پاي من
ميداند و اين كار، در حقيقت او تاثير دارد و به ما دعا و تسبيح ميكند.
پس بدين ترتيب، معلوم شد كه اشك ريختن، به آن معنا نيست كه ما تصور ميكنيم كه حتما چشم باشد و حنجره اي و
دهاني و غددي و..... بلكه گريه، غليان رحمت يك موجود مي باشد. كه رحمت را هم عرض كرديم كه جنس حقيقت موجودي
است كه از اسم رحمان خدا صادر شده است. روايت ديگري را هم در اثبات گريه موجودات ذكر مي كنيم:
١٠٨
اين روايت، حديث معراج است. اين حديث را بزرگان اهل معرفت، تدريس ميكنند كه يك دور دستورالعمل سلوكي است كه
خدا خودش براي سالك خودش كه حضرت پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله وسلم هستند دستور ميدهد. آن هم در خلوت
خويش. چه دستوري ميشود كه در آن استاد، خداست ؛ شاگرد، پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم و آن هم جلسه خلوت
خودشان باشد؟! لذا مرحوم آيت الله سعادت پرور در كتاب سر الاسراء خود از اول تا آخر حديث را بازكرده اند. در آن حديث
آمده است كه :
واعلم يا ولي الله ! ان الابواب التي كان يصعد منها عملك تبكي عليك و ان محرابك و مصلاك تبكيان عليك.
سالك، به جائي ميرسد كه همه وجودش، رحمت ميشود و طوري در نظام خلقت اثر ميگذارد كه آن چيزهائي كه با آنها در
ارتباط است (حتي ارتباط مادي ) آنها را هم تحت تاثير قرار ميدهد.
"اي ولي الله، بدان البته درهائي كه عمل تو از آنها صعود ميكند، گريه ميكند براي تو و البته محراب و مصلاي تو گريه
ميكنند براي تو " همچنين حضرت امام كاظم عليه السلام ميفرمايند: "اذا مات المومن بكت عليه الملائكه و بقاع الارض التي
( كان يعبد الله عليها و ابواب السماء التي كان يصعد فيها باعماله " (كافي ج 1 باب فقد العلماء ص 38 حديث 3
يعني زماني كه مومن ميميرد، گريه ميكند براي او ملائكه و هر جائي كه در آنها، اين مومن عبادت خدا كرده و درهاي
آسمان كه از آنها اعمالش صعود ميكردند.
همچنين حضرت پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم به ابوذر ميفرمايند: "يا اباذر ان الارض لتبكي علي المومن اذا مات
اربعين صباحا "(بحار ج 74 ص 86 ) اي ابوذر هنگامي كه مومن ميميرد، زمين البته گريه ميكند بر او چهل صبح.
پس معلوم شد كه گريه موجودات عالم به اين معنا نيست كه چشمي باشد و حنجره اي و فريادي و.... تا بگوئيم كه پس
كو؟ چگونه گريه ميكند؟ گريه يعني غليان رحمت، طوري كه رحمت طرف مقابل را هم به غليان در مي آورد. حالا اينكه در ما
اين گريه به صورت اشك بيرون ميريزد، در نظام خلقت ما به اين صورت بيرون ميريزد. پس هر موجودي جنسش در آن رحمت
است و به تناسب نظام خودش زندگي ميكند. ما متوجه نيستيم.
براي فهم مساله، مثالي را در نظر ميگيريم : مثلا در خانه اي، پدري خشمگين است اما خشمش را اظهار نميكند. در نتيجه
اين بچه كوچك خانواده نميتواند بفهمد كه اين پدر، خشمگين است. از چنين رشدي برخوردار نيست كه از قيافه پدر، درون
خشم را بفهمد. فقط خشم را با صورت ظاهر ميشناسد. حتما بايد بزند قندان را بشكند و صدا كند و در را بكوبد يا سيلي دم
گوشش بخواباند آنوقت بگويد اين پدر خشمگين است. چون هيچكدام از اينها نيست، نميتواندبفهمد. اما پسر بزرگتر، تا يك
لحن كلام پدر عوض شد، حتي از سكوت پدر ميفهمد كه اين در حال خشم است. خشم وجود دارد منتها ظهوري كه من بتوانم
بفهمم، ندارد. يا وقتي پدر، خوشحال است، نميفهمد مگر اينكه كارهائي بروز كند كه در درجه شعور اوست. اما پسر بزرگتر فورا
ميفهمد.
گريه در روح انسان، غليان و جوشش رحمت است. البته طبعا و معمولا اشك بيرون ميريزد. اما اين، آثار آن است. جوشيدن،
يك مرحله خاصي است. مثلا كتري را ميگوئيم هنوز نجوشيده است. ولو داغ هم باشد ميگويند هنوز نجوشيده مثلا چائي را دم
١٠٩
نكن. اما وقتي جوشيد، حبابها پيدا ميشود و ممكن است خيلي شديد بجوشدكه حتي سرريز هم بشود. انسان، رحمت دارد اما
بايد به غليان برسد. رحمت، مخصوص انسان نيست. جنس آن از اسم رحمان خداست و كل موجودات عالم اگر در حقيقت آنها
غليان پيدا شود، گريه كرده اند اما من نميتوانم بفهمم. حضرت امام حسين عليه السلام در آن وضعيتي كه پيش آمد، حقيقت
همه موجودات را به غليان درآوردند. اين درس امام شناسي است. امام با حقيقت موجودات عالم چه ارتباطي دارد. اين غليان
وقتي به حركت بيفتد، رحمت را به غليان مي اندازد و اثر خاصي در نظام آفرينش و زندگي انسان دارد. خود حضرت امام
حسين عليه السلام ميفرمايند: " انا قتيل العبره " ( وسايل الشيعه ج 14 ص 422 ) يعني من كشته شده اشك چشمم. بعضي از
بزرگان ميگويند : اين جمله حضرت امام حسين عليه السلام اشاره به اين دارد كه در جريان قتل عثمان، مظلوم نمائي عجيبي
قرار دادند و براي تقويت كينه عامه مردم، مجالس سوگواري انجام دادند تا كينه مردم و اشك چشم ها، كارش را منجر به قتل
حضرت امام حسين عليه السلام كند.
ولي بسياري از بزرگان با استدلالاتي كه كرده اند، اين نظر را ضعيف ميدانند كه آقاي سعادت پرور هم به اين موضوع اشاره
كرده اند. اصلا اين مظلوميت، به وجود آمد كه من در جوشش رحمت انسانها تاثير بگذارم تا اينها در راه پاكي، سريعتر حركت
كنند. البته نه اينكه بحث جبري در ميان باشد.
حضرت امام صادق عليه السلام ميفرمايند: " نظر اميرالمومنين عليه السلام الي الحسين عليه السلام فقال يا عبره كل مومن
! فقال عليه السلام انا يا ابتاه؟ فقال عليه السلام : نعم يا بني. (بحار ج 44 ص 280 ) يعني اي اشك چشم هرمومن. همچنين
حضرت امام صادق عليه السلام ميفرمايند كه حضرت امام حسين عليه السلام فرمودند: انا قتيل العبره لايذكرني المومن الا
استعبر لا يذكرني المومن الا بكي.
خوب پس گريه انسان چگونه بايد باشد ؟ به ياد گناهان مي افتد، دل خودش به حال خودش ميسوزد و رحمت به جوشش
مي آيد و گريه ميكند. و علامت قبولي توبه هم اين است كه ببيند چگونه گريه مي آيد. وقتي اثر عبادت طوري عميق شد كه
رحمت او را تحريك كرد، به حال گريه مي افتد. مثل همان كتري كه ميگويند نجوشيده چاي را دم نكنيد. اين حال استغفار و
توبه و عبادت بايد آنقدر عميق شود تا رحمت را تحريك كند. نه تنها تحريك كند بلكه به غليان درآورد و در آن حالت، اثرات
فوق العاده اي دارد.
از فرمايشات آيت الله سعادت پرور است كه ميفرمودند : گاهي اين گريه از طرف شيطان ميشود. سجاده اي را پهن ميكند و
نماز شب ميخواند و حال و هوائي دارد بعد هم افتاده به گريه. اما شيطان اورا به گريه انداخته. صبح هم خيلي خوشحال است
كه علامت قبولي دعا و توبه است. غافل از اين كه از طرف شيطان است. خوب حالا علامتش چيست از كجا بدانيم از جانب
شيطان است يا نه ؟ اگر بعد از آن گريه، احساس ذلت كرديم و آگاهي عميقتر به عيبهايمان پيدا كرديم و بيشتر شكسته شديم
در محضر خدا، طوري كه امتيازاتمان از چشم ما ريخت. و نگراني داشتيم از قبولي عمل كه مكر خدا را كه من نميدانم چگونه
است ؟ در اين حالت معلوم ميشود رحماني بوده است. اما اگر پشت سر آن عجب آمد و امتيازي وگناهان، فراموش شد. يا اينكه
صبح همه را زير ذره بين گرفته ام كه ( فلاني فلان كار غلط را انجام داد )، معلوم است كه از طرف شيطان است كه به وسيله
اين گناه نامرئي و تقريبا غير قابل تشخيص دروني، مرا بكوبد.
١١٠
آن كس كه پايش چاقو خورده خودش آن را احساس ميكند و دنبال درمان ميرود و هركس هم او را مي بيند مي گويد خدا
شفايت بدهد. اما آن كس كه در خونش ويروسي وارد شده است، در ظاهر سالم است اما از درون ميسوزد. همينطور كسي كه
گناهان ظاهر را كرده است، سرافكنده است و شكسته. اما كسي كه گناهان ظاهر را نكرده، شيطان او را از اين طريق ( عجب )
به زمين ميكوبد.
١١١
بسم الله الرحمن الرحيم
امروز روز عاشوراست و در عظمت اين روز، آنچنان كه خداوند متعال در حديث قدسي زيارت عاشورا، خودش فرموده است،
عظمت مصيبت اين روز، آسمانها و زمين را به لرزه درآورد. به مناسبت اين روز، بحث هاي قبلي را تعطيل مي كنيم و در توجه
به عظمت اين حادثه، از روايات استفاده مي كنيم.
وقتي يك بطري شيشه اي مي شكند، ما در يك حدي ناراحت مي شويم. اما اگر متوجه شويم كه محتواي بطري، بسيار
پرقيمت بود، تاثر ما عميقتر ميشود. هرچه به عمق آن محتوا بيشتر پي ببريم، تاثر عميقتر ميشود. اگر بدانيم داروئي بوده،
شفاي مرضهاي صعب العلاج، عميقتر متاثر ميشويم. اگر بفهميم كه من مرضي لاعلاج داشتم كه اين بطري محتوايش، دواي
درد من بود و بسيار نادر و كمياب هم بود (آن وقت اين تاثر به اوج مي رسد).
اين پيكر مبارك كه امروز شكست، چه محتوائي داشت و اين محتوا چه ارتباطي با حيات و زندگي و موجوديت من داشت ؟
هرچه عميقتر اين را بشناسيم، به همان اندازه تاثير دلخراشي خواهد داشت. و البته ما نميتوانيم آن محتواي پيكر نوراني را در
عمق آنها بشناسيم. خودشان فرموده اند كه نميتوانيد ما را در عمق بشناسيد.
حضرت اميرالمومنين عليه السلام به ابوذر ميفرمايند: ".....اعلم يا اباذر انا عبدالله عزوجل و خليفته علي عباده لاتجعلونا اربابا
و قولوا في فضلنا ما شئتم فانكم لاتبلغون كنه ما فينا و لانهايته فان الله عزوجل قد اعطانا اكبر و اعظم مما يصفه و اصفكم او
( يخطر علي قلب احدكم فاذا عرفتمونا هكذا فانتم المومنون (بحارالانوارج 26 ص 1
من عبد الله عزوجل هستم. اولين صفتي كه حضرت، خود را باآن معرفي ميكند، عبدالله است. اين عبدالله را باز مي كند
و توضيح مي دهد. ميفرمايد: ما را رب حساب نكنيد. مبادا به ما صفت خدائي بدهيد. و توقع اين صفات را داشته باشيد. اين
شرك است. اما بعد از آن، هرچه ميخواهيد بگوئيد در فضل ما ؛ هرچه به دل و ذهنتان مي آيد. نگو كه نه ممكن نيست،اين كار
چطور ميشود؟ در ما محال نيست. در فضل ما هرچه ميخواهي بگو. پس البته شما نميتوانيد به كنه ما برسيد و نميتوانيد به
انتهاي حقيقت ما برسيد. همانا خدا عطا كرده به ما، بزرگتر و عظيم تر از آنچه كه توصيف كنندگان شما بتوانند آن را توصيف
كنند.
حتي در ميدان خيال كه بسيار وسيع است. انسان در ساختار خيال، محدوديت مادي ندارد. ميدان بسيار باز است. حتي
امور محالي را در خيالتان درست كنيد، آنجا ممكن است. حتي هرچه بخواهيد، هرچه در ميدان قلب خطور كند، خدا بالاتر از
آن را به ما داده است. اگر اينطور ما را بشناسيد، آنوقت شما مومن شده ايد.
شناخت معصومين عليهم السلام با اين شناختهاي شناسنامه اي و ذهني و خصوصيات نظام طبيعت، بسيار ناقص است. مثلا
ما در ابتدائي با شعله آتش آشنا ميشويم. در حد تعريف و بسيار محدود فقط اينكه آتش مي سوزاند. اما كم كم در مراتب بالاتر،
اين شناخت، قويتر و دقيقتر ميشود. پي مي بريم كه يك سري گازهائي است كه از اشتعال آنها، آتش به وجود مي آيد كه
شناخت عميقتري است. همچنين در مراتب بالاتر، يك دانشمند ميگويد: اينجا يك مشت انرژي حكومت ميكند. اگر اين انرژي
1384/11/20 جلسه 28
١١٢
را از اين آتش بگيريم، اين آتش چيزي بيشتر از صورتي در تابلو نيست. اما هرچه اين شناخت بالاتر برود، بالاخره اين شناخت
ها، در ميدان اين ماده است. عميق تر از اين نيست. اگر تا اتم هم برويم، اين را در ميدان نظام اين ماده شناخته ايم. اما در
حقيقت چه خبر است، از آن خبر نداريم. چطور كه شيمي دان ميداند كه اگر انرژي را از آن بگيرند، ديگر چيزي نيست. ائمه
عليهم السلام هم مي فرمايند: باطن آن، يك حقايق بالاتر بوده كه آن حقايق، حكومت كرده تا اينكه انرژي، انرژي شده و (بقيه
خواص به وجود آمده است).
(همينطور ميتوان پيش رفت ) تا برسيم به مقام نورايت آن شيي. تمام موجودات عالم، مقام نورانيت دارند. حتي يك ذره
گرد و غبار و.... يك فضاي خلقي و يك بعد نورانيتي دارد. و همانطور، مقام نورانيت است كه اگر از آن شيي بگيريم، صورتي
بيش نيست. مقام نورانيت موجودات عالم، حكومت براين خلق مي كند. اينجاست كه حضرت مي خواهد استعداد ما را باز كند.
حضرت امام حسين عليه السلام كه به عنوان مظهر شجاعت، سخا، پاكي، عبادت، غيرت و..... (مطرح است)، تازه اگر كسي
موفق شود همه اينها را بشناسد، حضرت امام حسين عليه السلام را در محدوده اين عالم شناخته است. حضرت امام حسين
عليه السلام را با بالاترين شناخت از صفات ممتاز آن حضرت بشناسيم، تازه (در محدوده اين عالم ) شناخته ايم و اين شناخت
اگر به عمق برسد، مي رسد به مرز عالم ماده. اما حضرت مي خواهند اين را بشكنند و بفرمايند: مقام نورانيتي حضرت را دنبالش
باشيد و اگر آن را بشناسيد، تازه خدا را شناخته ايد.
در ادامه آن حديث، حضرت علي عليه السلام مي فرمايند : "(يا اباذر).... معرفتي بالنورانيه معرفه الله عزوجل و معرفه الله
( عزوجل معرفتي بالنورانيه و هو الدين الخالص..."(بحارالانوار ج 26 ص 1
استعداد ابوذر به اينجا رسيده كه مولا عليه السلام او را اين طور تربيت بكند. اينها در سينه هاي امثال ابوذر ها و سلمان ها
بيان شده. " شناخت مقام نورانيت من، شناخت خداي عزوجل است و شناخت خداي عزوجل شناخت من به مقام نورانيت
است. عالم نوري، قبل از اين عالم خلق است. قبل از اينكه ما كل موجودات، برسيم به عالم ماده، در عالم نوري بوديم. تازه آن
عالم هم مراتبي دارد. پائين آمديم تارسيديم به عالم برزخ مثالي بعد به تاريكي و بعد بازهم پائين آمديم تارسيديم به عالم ماده.
پس ما با همه موجودات عالم خلقتي (ديگر) داشتيم ؛ خلقت نوري.
حضرت امام صادق عليه السلام مي فرمايند: " ان الله تبارك و تعالي خلق الارواح قبل الاجساد بالفي عام فجعل اعلاها و
اشرفها ارواح محمد و علي و فاطمه والحسن و الحسين و الائمه بعدهم صلوات الله عليهم فعرضها علي السموات والارض والجبال
( فغشيها نورهم." (بحارالانوار ج 11 ص 172
خدا قبل از اينكه اين جسدها را خلق كند، دو هزارسال قبل از اين، عالم ارواح را خلق كرده بود و در آن عالم، اشرف آنها را
نور پنج تن قرار داد و بعد اين نور را در معرض آن ارواح قرار داد و آن نور، همه اين ارواح را فراگرفت. امروز ما از خانه بلند نشده
ايم بيائيم اينجا. بلكه چندين عالم طي كرده ايم. اما چون فطرت را خاموش كرده ايم، همه اينها از يادمان رفته است.
١١٣
حضرت امام موسي بن جعفر عليه السلام از پدرشان از جدشان از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم و او هم از خدا در
شب معراج نقل ميفرمايد كه :" اني خلقتك و خلقت عليا و فاطمه والحسن و الحسين عليهم السلام من شبح نور ثم عرضت
( ولايتهم علي الملائكه و سائر خلقي و هم ارواح فمن قبلها كان عندي من المقربين."(بحارالانوار ج 26 ص 307
من، تو و علي و فاطمه و حسن و حسين را از شبح نوري آفريدم ( جنس شما از جنس ماده نبود، نور بود) سپس ولايت
شما را بر ملائكه و ساير خلقم عرضه كردم، در حاليكه آنها هم در آن عالم، روح بودند.(معلوم ميشود حتي خود عالم ارواح هم
مراتب دارد. با اينكه ملائكه در عالم ارواحند، اما معلوم ميشود قبل از اين هم در يك عالم ديگر بودند كه آنجا عرضه شد) تا آنها
كه قبول كردند، مقرب شدند.
ارتباط معصومين، يك ارتباط وجودي است. در زيارت عاشورا مي خوانيم مصيبت عاشورا براي كل عالم، سنگيني كرد.
موجوديت كل عالم (با امامان در ارتباط است). منتها شناخت ما ناقص است. شناخت ما به شناخت جوجه اي مي ماند كه
جرعه آبي را مي خورد و در نتيجه يك شناختي از آن آب دارد. شناخت دارد كه آب را مي خورد ديگر. چرا خاك را نميخورد؟
آب را حس مي كند. اما دركش بسيار ناقص و محدود است. همان مقداري كه ميخورد، ميشناسد. اما اينكه اين آب از كجا
سرچشمه گرفته ؛ قبلا ابر بوده، كجا بوده، در اين مسير كه ميرود كدام درختها را آبياري ميكند، آن درختها چه ميوه هائي
ميدهند، آن ميوه ها را چه كساني ميخورندو.... از اينها ديگر خبر ندارد. و ادعا هم ميكند كه من آب را شناخته ام. اين چه
شناختي است ؟ اين از آب لذت ميبرد و خيال ميكند او با آب مانوس است و بهره ميبرد. اما چه شناخت ضعيفي! ما، اهل بيت
عليهم السلام را شناختيم. در اين حد. اما ابتدا و انتهاي اين نور چيست و موجوديت عالم چيست ؟ اينجا ديگر نميدانيم. حضرت
فرمودند نميتوانيد بشناسيد.
( "....اراده الرب في مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم "(كافي ج 4ص 577 حديث 2
" اراده رب در تقدير كارهايش فرود مي آيد برشما و از شما صادر ميشود و به اين موجودات مي رسد." پس الان اين دستي
كه من تكان ميدهم، همين پديده در ارتباط با پديده الهي و از نور معصومين عليهم السلام آمد. اين است كه بحث امام شناسي
بحث مهمي است. اگر اين معنا حل شود، آن عبارت كه كل موجودات عالم گريه كردند، روشن خواهدشد. در دعاي رجبيه
( ميخوانيم:.... لافرق بينك و بينهم الا انهم عبادك و خلقك." (بحارالانوارج 95 ص 392
هيچ فرقي نيست بين شما و رب، الا اينكه شما بنده و خلق او هستيد. دقيق تر بيان ميفرمايد و آن شبهات ناآگاهانه را حل
ميكند. هيچ فرقي بين شما و خدا نيست الا اينكه شما بنده خدا هستيد. اگر مفهوم بنده حل شود، خيلي از مسائل حل شده
است. مثال : در بين اجسام، هركدام از آنها، تسليم پذيري آن بيشتر باشد، آن را بيشتر براي اشتعال حساب مي كنيم. مثلا
هيزم،سوختن را مي پذيرد. اما نفت سريعتر است. همچنين بنزين بيشتر است و سوختن آن كامل تر است. اين تسليم پذيري
در برابر خصوصيات، در واقع نوعي بندگي است. هرچه اشتعال، سريعتر و قويتر و كاملتر باشد، اين تسليم پذيرتر است و همان
مقدار، آثار آتش، اينجا بيشتر است و به همان مقدار، صورت تجلي آن آتش است. اين، صورت مادي آن آتش است ( اينكه مي
بينيم ) نه كل حقيقت آن. اگر كل حقيقت را بخواهيم بشناسيم، بايد اين ماده را بشكنيم، يا بارشد فكري يا با رشد فطرت. چرا
كه آن آتش شبيه اين نيست. آنجا اين آتش صحبت ميكند ؛ ميشنود؛ حمد و تسبيح ميكند. پس خود حقيقت آتش، نميتواند
١١۴
به اين عالم ظهور كند. اصلا محال است. پس آنچه ظهور ميكند، خود حقيقت آتش نيست. خود حقيقت را ما دسترسي نداريم و
نميتوانيم دسترسي داشته باشيم. فلذا اين هيزم كه تسليم پذيري نداشت بايد بيايد حسادت كند كه چرا مرا حساب نميكنيد ؟
ميگوئيم : نه، كاملترين و تسليم پذيرترين، لياقت دارد كه ( آتش در او ) تجلي كند.
پس عبوديت، يك سجاده چند متري و يك تسبيح چند متري و يا يك انگشتر چند كيلوئي نيست ! عبادت همان استعداد
تسليم پذيري در ظهور صفات خدائي است. به همين دليل ميفرمايد : خدا نگوئيد، هرچه ميخواهيد بگوئيد. ما همان عبوديت او
را داريم. در زيارت حضرت امام حسين عليه السلام مي خوانيم : " اشهد انك قد اقمت الصلوه و اتيت الزكوه و امرت بالمعروف و
( نهيت عن المنكر و عبدت الله مخلصا.... " (مستدرك ج 10 ص 299
تسليم پذيري را در صحنه عاشورا ظهور دادي. همچنين در خطبه هاي آن حضرت است كه : " رضا الله رضانا اهل البيت."
(بحارالانوار ج 44 ص 366 ). اگر برعكس ميفرمود، معنا يك خورده فرق ميكرد. اينكه رضاي ما اهل بيت را بعدا آورده است يعني
اصلا رضاي الله رضاي ما است. يعني اصلا حركت ما، رضاي ما و.... عين رضاي خداست. ما تمام وجودمان اصلا نه تنها جرقه
بخورد ما مشتعل مي شويم بلكه اصلا ما خود به خود مشتعل مي شويم. اصلا فرق ما با آن اين است كه او ذات و ما تجلي
هستيم. و اين آيه قرآن هم اين را تائيد مي كند : در سوره دهر آيه 30 مي فرمايد : " وماتشاءون الا ان يشاءالله "
اصلا شما چيزي نميخواهيد مگر آنچه خدا مي خواهد. (اما موضوع اين است كه ) به اين حقايق، نمي رسيد مگر با پاكي فطرت.
اگر فطرت پاك باشد، اين حقايق، بدون توضيح بدست خواهد آمد وگرنه تمام اين مطالب، آنقدر مشكل است كه شايد قبول
كردن اين مطالب، نزديك محال باشد. عرض شد كه يك قطره آن گريه ها، براي خاموشي آتش جهنم، كافي است. ائمه عليهم
السلام مي فرمايند همه ما سفينه نجات هستيم اما سفينه حضرت امام حسين عليه السلام اسرع است و زودتر نجات مي دهد.
گريه بر حضرت امام حسين عليه السلام يكي از دستورالعمل هاي بزرگان است براي پاكي روح و احياي فطرت خاموش شده و
راهي است بسيار سريع.
ضمنا احاديثي كه در اين جلسه عرض شد، مداركشان را مي توانيد از كتاب "فروغ شهادت " آيت الله سعادت پرور پيدا
كنيد.
١١۵
بسم الله الرحمن الرحيم
خلاصه بحثهاي جلسات قبل اين شد كه سوال، نيازي است كه در فطرت انسان يا غريزه حيوانات بدون آنكه نياز به اظهار
لفظي باشد،[به وجود مي آيد]. و دعا آن است كه انسان كاري مي كند نظر دعا شونده را به خود جلب كند تا سوال را از او
بخواهد و عرض شد كه گاهي خود دعاشده، خود مطلوب است و گاهي نه. همچنين عرض شد كه در مورد خدا اينطور نيست
كه ما كاري كنيم توجه خدا را معطوف به خود كنيم، بلكه توجه خدا هميشه هست و اين انسان است كه بايد كاري كند كه
توجه خود را به طرف خدا جلب كند و اگر بتواند اين كانون را در توجه خدا قرار دهد، خواهد ديد كه سوال او هم خود خداست
و خواهد فهميد كه خود خدا را مي خواسته و رواياتي را هم از اصول كافي استفاده كرديم كه اگر كسي از من بخواهد و مشغول
حمد و ثنا و..... شود تا اينكه آن دعاي او از يادش برود و فراموش كند، من بهتر از خواسته او را – كه فراموش كرده – به او
خواهم داد. در اينجا متوجه مي شويم كه در مورد انسان، نياز يعني همان سوال، از قبل بوده. اما انسان وقتي آگاهي به اين نياز
پيدا مي كند، آن وقت به سوي دعا حركت مي كند. پس توجه به سوال و آگاهي از نياز، ما را به دعا وادار مي كند.
آنچه قابل دقت است، در معناي ذكر است كه ربطي هم به معناي دعا دارد. در اين مورد، دو نظر متضاد وجود دارد كه هر
دو نظر، يك بعدي است و در مورد انسان، محدود است. يك عده مي گويند : انسان، از اول به همه چيز علم داشته و از فطرت
خود، آگاه بر همه چيز بوده و الان كه به چيزي آگاهي پيدا مي كند، در واقع يادآوري آن چيزي است كه داشته است. يعني
انسان از اول، عالم بوده است. نظر ديگر، اين است كه نه خير. انسان همانكه به اين عالم وارد شد، در جهل مركب بود. بايد تعليم
ببيند و به مقدار تعليماتي كه بهره برده و صورتهائي كه در نفسش نقش بسته، علم به وجود آمده و عالم شده است. هر كدام از
طرفداران اين دو نظر هم براي خود استدلالاتي دارند و حتي استناد به آيات و روايات كرده اند. در حالي كه به اين نحو مطلق
كه بگوئيم انسان هيچ چيز نمي دانسته و يا اينكه همه چيز را مي دانسته، كاملا مردود است. نتيجه و ثمره اين عقيده، اين
خواهد شد كه اگر بگوئيم انسان، از اول، عالم بوده و الان فقط ذكر و يادآوري است، چنين عقيده اي انسان را از تحمل
سختيهاي تعليم باز مي دارد و انسان را به خيالبافي عجيبي مي اندازد تحت عنوان واردات قلبي. هي مي گويد : بر دلم اينطور
افتاد و من اينطور عمل كردم! يعني براي اهميت تعليم و آموزش، چندان توجهي ندارد و مبناي علمي را روي واردات قلبي مي
گذارد. البته اين، بحث عميقي است كه بزرگان، رويش تاكيد داشته اند. آنها كه واقعا به واردات قلبي رسيده اند، خصوصيات
فوق العاده اي دارند و در مرحله واصل به حق شده اند كه رسيدن به آن مرحله است كه قرآن مي گويد : ما به لقمان، حكمت
داديم. (لقمان – 12 ). استناد آن علم را به خودش مي دهد و مي فرمايد ما داديم. كه اين نقطه اي است برجسته و نمي تواند
مورد بحث ما باشد. تازه اگر كسي به اين مرحله برسد، هيچوقت اين حرفهاي موشكافي هاي علمي را مردود نمي شمارد. بلكه
[آنها را] در طول واردات قلبي خود قرار مي دهد. و همان علوم را با همان واردات قلبي جهت مي دهد و آن علوم خشك را معنا
مي دهد. و همانطور كه در زندگي بزرگان، مشهود است. در دورانهاي اخير اگر بخواهيم نام ببريم افرادي مثل ملا صدرا، علامه
طباطبائي و امام خميني بودند كه هيچوقت ادعاي الهامات غيبي نكرده اند اما در عين حال، اين علوم ظاهري را طوري معنا
كرده اند كه از وضعيت خشك، خارج كرده اند و بركاتي داشته اند. اما آنها كه مي گويند انسان، جهل مركب داشته است، به
طور مطلق مي گويند هر چه انسان تعليم ببيند [به همان اندازه ] علم دارد، اين هم مورد قبول نيست. چون انسان خيلي از
1384/11/28 جلسه 29
١١۶
علوم حضوري را دارد كه از اول داشته است و نتايج آن در زندگي، محسوس است. اما آنچه حق است و از آيات و روايات استفاده
ميشود و انشاءالله بتوانيم در اين جلسات عرض كنيم، اين است كه البته انسان، در يك رويه اي كه دارد، از اول خلقت از فطرت
خود، از يك سري علوم و ريشه علوم آگاهي داشته است، و عالم بوده و در اين عالم بايد طوري حركت كند كه دوباره آنها را
يادآوري كند يعني آنها را فراموش كرده و بايد كاري كند كه دوباره آنها يادآوري شود كه به آن، ذكر مي گوئيم. در قرآن هم
عنايت خاصي به ذكر شده است. اين علوم، احتياج به تعليم ندارد. و يك رويه ديگر انسان، هيچ علمي ندارد و در جهل مركب
است. اما استعداد علمي دارد كه ميتواند به كمك حواس پنجگانه، صورتهائي از اين عالم بيرون، به آن منتقل بشود و در آن
نقش بندد و علم ظهور پيدا كند. [اما] چگونه انسان، يك رويه اش داراي علم است آن هم مهمترين علوم و رويه ديگر، جهل
مركب است اما استعداد عالم شدن دارد. خداوند در قرآن مي فرمايد :" وعلم ادم الاسماء كلها" ( بقره – 31 ) خدا براي انسان،
علم داد. آن هم علم اسماء را. يعني آن اصل مبناي خلقت را، نه تنها خلقت خودش بلكه خلقت عالم، كه بر اساس اسماء است.
پس يك رويه علم دارد آن هم چنين علم هائي كه كليد خلقت است كه فراموش شده و بايد يادآوري كند. باز قرآن مي فرمايد :
" يعلمكم ما لم تكونوا تعلمون " ( بقره – 151 ) يعني آن چه را كه نمي دانستيد، بعدا به شما داديم. يك آيه ديگر هست كه
خيلي صريح است كه هرچه گشتم پيدا نكردم. خلاصه اش اين است كه شما وقتي به اين عالم آمديد، اصلا هيچي نميدانستيد[
منظور، آيه 78 سوره نحل است كه مي فرمايد: " والله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا و جعل لكم السمع و الابصار و
الافئده لعكم تشكرون" ] يعني بر اساس اين آيه، ما بايد ياد بگيريم تا اينكه بدانيم. و براي همين، براي تعليم و ياد گرفتن،
ثوابهاي بسياري ذكر كرده و تائيد كرده ياد گرفتن را. اما اين وضعيت، مربوط به چگونگي خصوصيات روح انسان است كه در
يك رويه، آنطور است و در يك رويه ديگر، اين طور است. مثلا گاهي مي بينيد در يك حوض، روي حوض يخ زده است و در
درون حوض، آب وجود دارد. آب درون حوض، خصوصياتي دارد : اگر يك قطره جوهر در داخل آب بيندازيم، همه جا را مي
گيرد ؛ خاصيت سيال دارد. يك قطره اگر نجس داخل آن باشد – اگر آب قليل باشد – همه نجس مي شود. اما يخ كه در
شرايط صفر و زير صفر است، شرايط ديگري دارد: اثر ضربه، ديگر به صورت موج به ديگر جاها منتقل نمي شود. اگر مزه اي در
آن وارد كنيد، به جاي ديگر نمي رسد. سيال نيست. اگر جوهر بريزيم، همانجا مي ماند. يعني اين رويه با اين خصوصيات است
و رويه ديگر، خصوصيات متضاد دارد. اما هر دو، دو رويه يك حقيقتند. چون يخ در شرايط زير صفر قرار گرفت، تحت نظام آن
است. و رويه ديگر، در نيم درجه، بالاي صفر است و خصوصيات ديگري دارد. اما يك حقيقت بيشتر نيست. اگر فرض كنيم
چوبي بر روي آب باشد، تمام خصوصياتي كه يخ داشته، چوب هم دارد. اما اين چوب روي آب ديگر آب نيست ولو از يخ هم
نازكتر باشد، ولو يخ، سفت تر هم باشد. هرقدر هم نازك باشد، رويه ديگر آب حساب نمي شود. اما يخ، هر قدر هم ضخيم و
سفت باشد، رويه ديگر اين آب است كه در شرايط خاصي قرار گرفته و اين خصوصيات را دارد. يك حقيقت، با دو رويه ولو با
صفات متضاد اينچنيني.
پس اين يخ، چون يك رويه ديگر آب است، استعداد آن شرايط آب را دارد و مثل تخته نيست. يعني انساني كه در عالم
نوري بوده، آن انسان، " علم آدم الاسماء كلها " در آن وضعيت، نياز به آموزش ندارد. اما وقتي داخل جو ديگر شد كه منجمد
شد، رويه ديگر انسان است و محكوم به نظام طبيعت است و در اين نظام، در جهل مركب است. منتها استعداد آن علم را دارد.
فرق تخته و يخ در اين است كه تخته، استعداد سيال شدن و موج گرفتن و.... را ندارد. اما يخ، اگرچه از تخته هم ضخيم تر
١١٧
باشد، اما ذاتا استعداد خصوصيات آب را دارد. يعني اگر در شرايطي قرار دهيم كه از اين وضع موجود در آوريم يا در وضع
موجود تطبيق با استعدادش بدهيم، از آن وضعيت در مي آيد.
حال مي رسيم به استعداد علمي: بازهم مثالي را عرض مي كنيم. يك آزمايش ساده را در نظر مي گيريم. يك گربه و يك
گوسفند را مي آوريم. براي گربه، يك يونجه باطراوت و مخصوص و خوشمزه بگذاريم. اين گربه، استعداد علمي براي دريافت اين
يونجه را ندارد. حتي اگر مشام گربه هم بتواند آن يونجه را تشخيص دهد، روحش استعداد دريافت آن را ندارد. اين تخته اي
هم كه استعداد آب شدن ندارد مثل همين است. همچنانكه براي گوسفند هم اگر از بهترين گوشتها را بياوريم، اين گوسفند
نمي تواند آن را دريافت كند. اما روح انسان، منحصر به يك عده خاصي نيست. [ مي تواند هر دو را بپذيرد]. حتي در بينائي و....
هم همينطور است. اين علم هائي هم كه حيوانات دارند، ادراكي است. اينكه امروز اين اروپائي ها شاخ و شانه مي كشند كه ما
آنقدر تحقيق كرديم و به حيوانات ياد داديم كه مثلا سبد را روي گردن حيوان مي اندازيم، و مي رود از فلان مغازه گوشت را
مي خرد. خوب اين چيزي نيست. آبا و اجداد ما، هزار سال پيش، اين كارها را مي كردند. مي ديديد كه الاغي را از باغ خودش
بار مي زند و مرتب از يك كوچه و يك راه مي آورد و مي برد. آن قدر ادراكات حيوان را با اين كار، تضعيف مي كرد كه در او
نقش مي بست. بعدها، ديگر لازم نبود حيوان را خودش بياورد. حيوان خودش از باغ تا محل انبار يا خانه را مي آمد. و در مقابل
آن مي ايستاد. اما آيا حيوان، خودش به اين علم دارد؟ اين علم نيست. نقشي است در ادراكات حيوان. و تربيت همه حيوانات،
همينطور است. اما انسان اينطور نيست. انسان، آدرسي را در شهر ديگر مي گيرد. كه فلان جا رسيدي فلان علامت را پيدا كن
و.... خودش اولين بار روي علمش مي رود و آدرس را پيدا مي كند. يعني استعداد روح انسان آن را تبديل به علم مي كند.
آن انسان در عالم نوري و در فطرت پاك، عالم به هر چيز است. اما وقتي وارد جو ديگري شد، آب حوض وقتي در فضاي
انجماد قرار گرفت، شرايط خاص آن نظام را مي گيرد. انسان وقتي منجمد شد (البته از نظر نظام نوري)، خاصيت اين نظام،
فراموشي است. اما نه فراموشي به آن معنا كه استعداد ياد آوري را ندارد. بلكه از نو بايد به انسان ، تعليم داد. بدون تعليم نمي
تواند به آن علم برسد. مثلا ما اينجا نشسته ايم، نسبت به اينكه در فلان قاره و در فلان جنگل فلان ميوه است. با مزه و
خصوصيات خوشمزه فلان. ما نسبت به اين، جهل مركب داريم و اگر مثلا بخواهيم با نماز شب و پاكي مقدماتي به آن برسيم، به
آن نمي رسيم. اما استعداد علمي آن را داريم. اينجا كسي يك دانه از آن ميوه را بدهد. وقتي به دهان گذاشتيم و مزه آن را
دريافتيم، حالا انگار ما با اين ميوه آشنا بوديم كه مثلا بايد از اين لذت ببرم. چه كسي به ما آموزش داد از اين ميوه كه مي
خوري، بايد لذت ببري ؟ اينطور نيست كه كسي به ما ياد مي دهد كه بايد از اين خوشتان بيايد ها! و الا ما را خجل مي كني !
پس تا به آن نرسيديم، جهل مركب داشتيم. لازم بود كه اين ماده به من برسد. و چشائي و بويائي در من نقش بگذارد. اگر
خيالات، چنين چيزي توليد كند، خلاف واقعيت است. اما حالا كه به اين رسيد، انگار از اول خلقت، با آن آشنا بوده، اين
استعداد علمي است. يعني روح من اين استعداد را دارد كه آن مقداري كه از اين فضا بيرون شد، خاصيت آن آب را پيدا خواهد
كرد. رسيدن به حق، مرا به آن علم رساند و اگر نبود، علم، محال بود.
يك عده كه نقش روح را انكار مي كنند، ميگويند غذا كه وارد معده مي شود، معده خودش آن را هضم مي كند و خودش
حركاتي انجام مي دهد و.... اما بايد توجه كرد كه اگر اينجا روح حكومت نمي كرد، اين معده يك كيسه اي بيش نبود و يك
قطره آب هم اگر در آن بريزي مي گندد. درست است كه در صورت ظاهر مي گوئيم ما اين ميوه را ريختيم و اين معده آن را
١١٨
هضم كرد. اما اگر حكومت روح نبود، هضمي انجام نمي گرفت. آن وقت آنها كه روح را انكار مي كنند، مي گويند خوب حالا كه
روح اين كار را مي كند ما اصلا غذا در معده نمي ريزيم تا ببينيم روح چگونه مي تواند اين كار را بكند ؟ مي گوئيم شما اگر مي
خواهيد لجاجت و عناد كنيد، يك صحبت ديگر است. ما انكار نمي كنيم كه بايد به اين معده چيزي بريزيم. ما گفتيم معده
مستقلا استعداد اين كار را ندارد. البته بلي خدا قدرت دارد كه انسان را بدون يك قطره غذا زنده نگهدارد. اصحاب كهف سيصدو
نه سال بدون ذره اي غذا زنده ماندند، اما اراده خدا چيزي غير از اين حرفهاست. نظام خلقت را طوري آفريده كه ماده و فوق
ماده در آن دخالت داشته باشد. البته هر كدام در نظام خودشان تا دراين حركت، خلقت جديدي پيدا كند. ولي نه اينكه نظام
طبيعت مستقلا اين كار را ميكند.
بنابر اين خلاصه بحث اين شد كه : نه اينطور است كه ما بگوئيم احتياج به علم و آموزش نداريم. ولش كن و برو چند
ركعت نماز شب بخوان به قلبت الهام ميشود. و نه اينكه بگوئيم با آزمايشات تجربي و علم هاي لفظي مي توانيم به آن برسيم.
هر دو به هم گره خورده و هر دو بايد باشد تا انسان بتواند به علم برسد. پس ما احتياج به علوم تعليمي و رياضتهاي سخت
آموزشي داريم، اما نه مستقلا. بلكه براي اينكه ما را آماده كنند تا از طريق عمل به علوم برتر برسيم كه آنجا ذكر است. در ابتدا
اين علوم آموزشي، يك نوع تغذيه ماست اما در بالاتر [ فرق مي كند ]. [ مثل اين است كه ] بچه اي در مدرسه ابتدائي، اهميت
درك علوم را نمي داند و در بچگي با لهو و لعب زندگي مي كند. اما نمي تواند لذت بهره اين علوم را ببرد. اما كسي كه
ارزش اين را مي فهمد، مي بينيد در چهارده سالگي از كنكور قبول شده است. اين همه لذتها را از او گرفته است. اين اصلا
زندگي ساز است. يك دانشمند كه در يك چهارديواري در حال تحقيق است و اصلا مي خواهد صدايش هم نكنند، اين هم
زندگي مي كند. اما زندگي بالاتر از اين زندگي، پس از اين مراحل زندگي، از يادآوري هاي برتر از خودش است كه نسبت به آن
زندگي، حتي اين زندگي علوم ذهني هم لهو و لعب است. قرآن مي فرمايد :
" و من اعرض عن ذكري فان له معيشته ضنكا " ( طه 124 ) يعني هر كس از ذكر من (نه اينكه لااله الاالله لفظي ؛ بلكه
همان رسيدن به حقايقي كه داشتيم و فراموش شده، يعني كاري كنيم به ظهور برسد. تا اينكه رسيدن به آن علم ما را وارد
دنياي ديگر كند.) دوري و اعراض كند البته براي او معيشت تنگي است. شايد انسان، احساس نكند اما واقعيت اين است كه در
يك زندگي تنگي است. كسي كه در فلان قاره، اصلا اسم برق را هم نشنيده است، بزرگترين جشن او دو تا چراغ گردسوز اضافي
است. اما چون در جهل مركب از برق است، خيلي هم افتخار مي كند كه چه جشني است.
يا اينكه سوسكي در فاضلاب زندگي مي كند و از آن، لذت هم مي برد، روح او آن قدر پست شده كه اصلا از آن لذت مي
برد اما آيا واقعيت، اين است كه چون اين لذت مي برد، واقعا زندگي او لذت بخش است ؟ !
[ همينطور در مورد اين آيه ] ممكن است كسي بگويد نه. من چنين حالتي احساس نمي كنم. خيلي هم خوشحالم. اما اين
آيه، خبر از يك واقعيت است كه زندگي، تنگ است. حتي به آن معنا، زندگي نيست. اهميت ذكر را در زندگي در جلسه بعد
بررسي مي كنيم. فقط به آيه اي اشاره مي كنيم تا بقيه بماند براي جلسه بعد. قرآن مي فرمايد :
" اولا يذكر الانسان انا خلقناه من قبل و لم يك شيئا " ( مريم 67 ). جلسات بعد عرض خواهيم كرد كه چگونه ذكر بايد از
خودمان شروع بشود تا مقدمه شود و به ذكر رب برسد و چگونه در متن زندگي هم به اين ذكر، نياز حياتي داريم.
١١٩
بسم الله الرحمن الرحيم
خلاصه بحث جلسه قبل اين شد كه انسان، يك رويه اش حقيقت علم است و در رويه ديگر، هيچ نمي داند و استعداد تعليم
و آموزش دارد و خداوند، به وسيله حواسي كه قرار داده، صورتهاي عالم، در نفس، نقش مي بندد و علم حاصل مي شود. و يكي
از آياتي كه به آن استناد مي كند و جلسه قبل نتوانستم آدرس آن را تهيه كنم، اين آيه بود. خداوند در آيه 78 سوره نحل مي
فرمايد : " واللّه أَخْرَجكُم من بطُونِ أُمهاتكُم لاَ تَعلَمونَ شَيئًا وجعلَ لَكُم الْسمع والأَبصار والأَفْئدةَ لَعلَّكُم تَشْكُرُونَ "در اين آيه
خداوند به صراحت مي فرمايد : آن وقت كه از مادر، تولد پيدا كرديد، هيچ چيزي نميدانستيد. و ما براي شما ابزار علم قرار
داديم كه مهمترين آنها گوش و چشم ها است كه به وسيله آن، به آن آگاهي ها مي رسيد. و عرض كرديم كه اينكه وقتي پرده
فراموشي به علم كشيده مي شود و بخواهد پرده را كنار بزند و به آن علم برسد، ذكر مي گويند؛ و يا اينكه نمي گذارد اصلا پرده
فراموشي بر آن كشيده شود. پس در هر حال، ذكر استفاده اي است از آن علمي كه به آن، مجددا مي رسد و يا آن را نگه داشته
است. واين ذكر، طبعا مراتبش به تناسب آن علمي است كه داشته است. از باب مثال، موردي را عرض مي كنيم. مثلا يك نفر
صورت خانه دوستش را در ذهن و نفس، داشته و آن را حالا فراموش كرده است. دوباره پرده فراموشي را كنار مي زند و به ياد
مي آورد. شان اين يادآوري، درهمان حدي است كه آن علم را داشته است. يا يك كسي در تلويزيون، حادثه وحشتناكي را ديده
است، و اثر عميق تر بر او گذاشته است. بعد از مدتي، آن را فراموش كرده است. حالا كه به ياد مي آورد، طبيعي است كه
اثر آن، عميق تر از اثر يادآوري علم به خانه آن دوست است كه آدرس آن را فراموش كرده بود. همچنين كس ديگري كه در
خود آن حادثه بوده مثلا در جبهه يا در همان لحظه زلزله در آن مكان و شهر بوده و از تلويزيون، علم پيدا نكرده است، مدتي
مي گذرد و در اثر زندگي روزمره، از يادش مي رود. اما دومرتبه كه به خاطرش مي آيد و بر ميگردد، اثر اين يادآوري، بسيار
عميق تر از آن دوحادثه قبلي است. حالا كسي را در نظر مي گيريم كه مثلا رابطه وجودي با آنكه براي او حادثه اتفاق اقتاده،
دارد. يعني علمش آنقدر عميق باشد كه فراتر از حواسي است كه به آن رسيده بود. اصلا رابطه وجودي با او داشته باشد. مثلا
جگرگوشه خود را، فرزندش را يا يك مادر مهرباني را از دست بدهد. مدتي مي گذرد و رفقا سرش را گرم مي كنند و در يك
شرايطي او را به فراموشي مي كشند. اما وقتي شب به همان خانه خلوت برمي گردد و تمام اسباب فراموشي كنار مي رود، وقتي
عميقا به ياد آن جگرگوشه مي افتد، اثر بسيار عميق تر و سوزناكي دارد. براي اينكه اين ياد و ذكر، توجه به علمي مي دهد كه
پاره جگر اوست و ارتباط وجودي با او داشته است. هيچ وقت ذكر آن و اثر آن حادثه، مثل ذكر آدرس نيست. پس ذكري كه
انجام مي گيرد، بستگي دارد كه انسان، علم و آگاهيش درچه عمقي بوده است.
مطلب ديگر اينكه انسان، در ارتباط با آن علاقه و محبتي كه به موجودات دارد، اگر توجه كند، عمق اين محبت نسبت به
موجودات بيرون از خود، در واقع محبت به خودش است. اما از آن نكته غافل است و خيال مي كند موجودات خارج از خود را
دوست دارد. مثلا كسي به بازار مي رود و در و پنجره اي مي خرد. مي گردد و دنبال يك كارگاه ابزار خانه است. اما در واقع اين،
در و پنجره نمي خواهد. اين، خانه را مي خواهد و چون در و پنجره در خانه است، دنبال آنهاست. اما در واقع،اين خانه را دوست
دارد. اما چون اين خانه، رشته ارتباطي با در دارد، انتقال پيدا كرده و آن را هم دوست دارد. اگر عميق تر از اين هم دقت كند،
خانه را دوست ندارد و در واقع خودش را دوست دارد. خيال مي كند كه خانه را دوست دارد. چون چند رشته ارتباطي از خود
1384/12/05 جلسه 30
١٢٠
او به خانه انتقال پيدا كرده است، خانه را دوست دارد و توجه ندارد كه اينكه خانه را دوست دارد، در واقع خودش را دوست
دارد. هر ميزان كه ارتباط، قوي تر است، دوستي هم بيشتر منتقل مي شود. يك وقت است كه دري را مي خواهد كه [داخلي
است و ] خيلي هم مهم نيست و براي خانه در ضرورت نبود، چندان مشكلي ايجاد نمي كند. اما ربط خانه، با در كوچه، بيشتر
است و بيشتر دنبالش است. همينطور هرچه بين من و خانه، ارتباط قوي تر است، آن را بيشتر دوست دارم و برعكس.
همينطور اگر در خود، عميق تر فرو برود، خواهد ديد خودش را دوست ندارد. رب را دوست دارد. اما چون ربطي است بين او
و رب، از او غفلت كرده و خيال مي كند خود را دوست دارد. پس اينكه انسان، از دوستي چيزي لذت مي برد، اگر دقت كند،
آگاهيش در هر مرتبه اي باشد، ارزش انسان هم درهمان مرتبه است. براي يك بچه كوچك كه يك اسباب بازي با رنگ قرمز را
دست دارد، هر چه بگوئيم كه تو خودت را دوست داري نه اين اسباب بازي را، اصلا نمي فهمد. هرچه بگوئيم اين رنگ قرمز،
چيزي نيست، بلكه تو در واقع امواج نور را دوست داري، بازهم اصلا نمي فهمد. حتي اگر چراغ را خاموش كنيم و ببيند كه ديگر
رنگ نيست، بازهم در ذهن خود همان قرمز است. در حاليكه اصلا ديگر قرمزي وجود ندارد. هرچه فكر، كوتاهتر باشد، توجهش
به طور مستقل به بيرون تر است. نمي تواند ببيند كه هرچه بوده، نور بوده و چون رفت، قرمز هم قبل از آن رفته است و به
باطن توجه ندارد.
اين انسان، هرچه آگاهيش بيشتر مي شود و رابطه ها را عميق تر متوجه مي شود، مي بيند كه اين عشق خودش بوده و از
آن عميق تر، ربش بوده است. اينجاست كه ذكر و مراتب آن، معنا پيدا مي كند. و قرآن هم مراتب ذكر را مي فرمايد تا به عميق
ترين مراتب آن :
" اولا يذكر الانسان انا خلقناه من قبل و لم يك شيئا" (مريم 67 ) همچنين در سوره بقره مي فرمايد :
" يا بني اسرائيل اذكروا نعمتي التي انعمت عليكم " ( بقره – 40 و 47 و 122 ) در اين آيه اخير، توجه به بيرون مي دهد. اين
قوم بني اسرائيل كوته بين چون توجه به درون ندارد، توجه به بيرون مي دهد. اما در آيه قبلي، توجه به خلقت خودش مي كند،
پس از اينكه فهميد كه وقتي من اين آب را دوست دارم، در واقع خودم را دوست دارم.
شايد كسي باشد كه به خاطر مريضي، نتواند گرسنگي و كمبود جسم خود را بفهمد. در اثر اينكه اعضابي كه بايد خبر بدهد،
مريض است، هيچ احساسي در گرسنگي ندارد. همانكه اين مريضي برطرف شد، آنچنان احساس گرسنگي پيدا مي كند كه تمام
وجودش را فرا مي گيرد. اين يادآوري، بسيار عميق تر از آن آدرس است چون با جانش در ارتباط است. در آن لحظه كه دنبال
آب است، آنقدر توجه او به بيرون است كه يادش مي رود كه اصل توجه من به خودم است [كه فقط] مقداري از آن آب است.
گاهي انسان آنقدر كوته بين و مريض شده كه از آن هم غافل شده. منتها اينجا خدا بيدار مي كند ؛ مي فرمايد : نعمتي را كه
من دادم.
( در يك جا، مرتبه ذكر را از اين هم بالاتر مي برد و مي فرمايد : " واذكر ربك في نفسك " (اعراف – 205
به ياد بياور اين واقعيت را كه داري، پس از اينكه از نعمتهاي بيرون، رشد پيدا كردي [وفهميدي] كه من نفس خودم را
دوست دارم، از آن منتقل شو به رب. تو چون در ارتباط رب هستي و عاشق ربت هستي، اين همه خود را دوست داري. البته
١٢١
وقتي به اين توجه برسي (واذكر ربك ) آنجا [معناي ] " في نفسك " ديگر اينطور نيست كه يك ربي داري و يك نفسي داري.
اين يادآوري، طوري به رب منتقل مي شود كه نفس، موجوديت خودش را از دست مي دهد. مثلا ( فقط از باب مثال) : يك
وقت است كه مي گوئيم يك ماهي در توي آب است. و يك وقت است كه مي گوئيم رطوبت در توي آب است. اين " درتوي آب
" دو مفهوم پيدا مي كند. در مثال اول، آب براي ماهي، ظرف است. يعني در توي آب است (في). در مثال دوم، آب ظرف
نيست. آب به معناي تمام حقيقت رطوبت است و رطوبت به معناي تمام آب است.
پس " واذكر ربك في نفسك " اينطور نيست كه تو يك نفسي داري كه رب در ظرف نفس من قرار گرفته (نستعيذ بالله )
اين محدود كردن خداست و شرك است. يا اينكه بگوئيم ذكر را در نفس خودم به رب توجه دهم. عرض كرديم كه ذكر،
رسيدن به خود آن علم است. و عرض كرديم كه اگر به خود علم برسيم، در اثر عشق و توجه، چيزي در نفس نمانده كه ما توجه
بدهيم. با همه وجود منتقل شده ايم به مرتبه رب. ذكر معناي عميق تري است تا اينكه قرآن مي فرمايد : " يا ايها الذين آمنوا
اذكروا الله ذكرا كثيرا " (احزاب – 41 ). رب [كه در آيه قبل به آن اشاره شده بود ] يكي از اسماءالله است. [اينجا مي فرمايد : ]
.( تا مي رسد به جائي كه خود الله است. [همچنين ادامه مي يابد] تا مي رسد به جائي كه " فاذكروني اذكركم " (بقره – 152
ذكر به مرحله اي مي رسد كه مي بيند ذكر گوينده، خودش نيست و همه، ذكر از اوست. پس اين مراتب ذكر، بستگي به مراتب
آگاهي دارد. كه در مسير توحيد قرار گرفته ايم و هرچه اين ذكر، به عمق مي رسد، زندگي انسان هم معناي عميق تري پيدا
مي كند. عرض كرديم كه يك كسي كه آگاهي به يك آدرسي داشته، با آن كسي كه علم به فرزند دلبندي داشته كه آن را از
دست داده، اگر هر دو به يادش بيفتد، اثر اين دو ذكر در حالات و زندگي او يكي نيست. هر چه عميق تر مي شود، در زندگي
اثر عميق تري پيدا مي كند. پس آن كس كه رسيده به اينكه در اين مرحله از ذكر، ذكر نعمتهاي خدا مي كند، با آن كه ذكر
رب را مي كند، زندگي اين دو سالك و عيش و شادابي اين دوتا، يكي نيست. پس وقتي به معرفت الهي مي رسد، اينطور نيست
كه از نعمتهاي خدا محروم مي شود و در يك گوشه اي، يك آدم بيچاره از همه چيز مانده مي شود. اين [فرد ] به قدري به بي
نيازي از اين عالم مي رسد كه اصلا استفاده از اين عالم، براي او شبيه زندان مي شود. [بعضي ها ] مي گويند اين آقا، چقدر
بيچاره است نمي آيد در بگو و بخند و فوتبال و.... شركت كند. اما اصلا توجه ندارند كه آنها اين نعمتهائي كه برخوردار هستند و
اين لذتهائي كه دارند، اين چيزها براي او نه تنها لذت ندارد، بلكه زندان است. اگر مي آيد و در بين مردم، زندگي مي كند نه از
اين جهت است كه از اينها لذت مي برد. بلكه به عنوان يك وظيفه بايد بيايد و در امور اجتماعي شركت كند و به عنوان وظيفه،
كارها را روبه راه كند. فرق است بين آن كسي كه صاحب ذكر است و استاندار شده با كسي كه اهل ذكر نيست و رئيس يك
اداره كوچك شده. اين در استاندار بودن، نياز به هيچ چيزي ندارد. پس هيچيك از بازي هاي سياسي او را نمي توانند بازي
دهند. اما اين بيچاره [غيراهل ذكر ] اي بسا در يك اداره كوچك، مشكلات بي شماري دارد. پس اينكه اين انقلاب، به رهبري
مقام معظم رهبري [حركت مي كند] و رهبري ولايت فقيه، شعاعي از ولايت معصوم است، [درواقع] مي خواهد حركت بدهد تا
دنيا به اين برسد كه سياست، وسيله است نه اينكه هدف باشد. نه دين از سياست جداست [و نه سياست از دين.] نه به اين معنا
كه بايد با سياست وارد شد و اگر با سياست وارد نشويد، يك آدم كوته فكري شده ايد. بلكه يعني سياست و اداره امور جامعه در
مديريت اهل ذكر، يك وظيفه است ؛ مثل وظايف ديگر ديني. كوچكترين لذت نفساني براي مدير ندارد و همه را در راستاي ذكر
مي بيند و رنگ ذكر و اثر ذكر دارد. و جامعه آماده مي شود به سوي حكومت ولايت معصوم و حكومت ولايت الله. و لذا در
حكومت ظهور حضرت، بركت آن حكومت، حتي در نظام عالم، اثر خواهد داشت ؛ وقتي حكومت براساس ذكر شد. طوري كه در
١٢٢
روايت است كه حضرت [علي عليه السلام ] فرمودند در زمان حكومت آقا امام زمان عليه السلام، روزها آنقدر دراز خواهد شد كه
به اندازه ده روز روزهاي ما خواهد بود. و هفته ها و ماهها و سالها هم همينطور.راوي پرسيد كه چطور چنين چيزي مي شود ؟
فرمود : خدا امر مي كند كه حركت افلاك، طوري آهسته مي شود كه اين اتفاق مي افتد. يا اينكه مي گويند در زمان حكومت
آن حضرت، گرگ با گوسفند در يك جا زندگي مي كنند، يعني زماني كه انسان، عوض شد در فضاي عالم اثر مي گذارد. آنجا
[زمان حكومت آن حضرت ] فضائي است كه اين زندگي امروزي دنيا، در برابر آن، زندگي عصر حجر حساب مي شود. طوري كه
مثلا خاك را وقتي كنار مي زنند و لوله كشي هاي مختلف گاز و آب و.... را مي بينند يا سيم و لامپ و.... را مي بينند، خواهند
گفت بيچاره ها چقدر عقب مانده بودند و از اين روشهاي ابتدائي استفاده مي كردند.
وقتي جامعه از افراد الهي بود، تحول در نظام طبيعت ايجاد مي كند. علي اي حال، زندگي اگر براساس ذكر شود، لذت
ديگري دارد. زندگي وابسته به اين لذتهاي مادي نخواهد بود. لذتهاي مادي در برابر لذتهاي ذكر الله و رب و....، اصلا لذت حساب
نمي شوند. اصلا وضع زندگي، چيز ديگري مي شود. حالا اگر امروز، افراد خاصي از اين زندگي برخوردارند، در آن زمان، همه از
آن برخوردار خواهند بود. پس دورنماي اين انقلاب الهي، يك دورنماي بسيار روشن و والائي است. از خدا مي خواهيم كه اين
شياطين و دشمنان انقلاب را كه با اين همه كرامات نمي توانند بفهمند و اين جنايات را از شدت كوري و از روي لجاجت مي
كنند. [اشاره به جنايت انفجار بمب در حرمين شريفين عسكريين عليهما السلام در سامرا ] انشاءالله [ نابود كند ] و به كوري
چشم دشمنان، در ظهور آن حضرت، تعجيل بفرمايد.
١٢٣
بسم الله الرحمن الرحيم
خلاصه بحث جلسه قبل اين شد كه ذكر يعني علمي كه در نفس انسان نقش بسته و پرده نسيان برآن كشيده شده، پرده را
كنار بزند و دوباره به آن علم برسد. و يا بالاتر ؛ اساسا انسان مواظب باشد كه آن علمي كه دارد، پرده نسيان برآن كشيده نشود.
اين همان حالتي است از ذكر. و عرض شد كه اين علم، هرچه در نفس انسان، عميق تر نقش ببندد، به همان اندازه آن ذكر هم
اثرش عميق تر است. مثال هم عرض كرديم كه آدرس يك دوستي كه در خاطرمان بوده و فراموش كرديم. وقتي دوباره آن
آدرس را به ياد مي آوريم، يك ذكري است اما اثر آن در حد آن علم است. يا مثلا فردي از تلويزيون صحنه يك حادثه دلخراش
را مي بيند (مثلا جنگ، زلزله، و يا طوفان ) يا يك حادثه خوشايند ( مثل جنگل و فضاي سرسبزي را با همه لطافت و طراوت
آن ). اما اثر ذكر اين حادثه، عميق تر است. يا مثلا كسي كه خودش در آن حادثه مثلا در صحنه جنگ بوده، اثر ذكر آن بازهم
عميق تر است. يا كسي كه از درون وجود، يك علمي را داشته است. مثلا فرزند دلبند خودش را از دست داده است. اطرافيان به
هر نحوي او را مشغول مي كنند تا اينكه در اثر مشغوليت ها تقريبا به حالت فراموشي مي رسد. اما شب وقتي خلوت مي شود و
عوامل فراموشي از بين مي رود، دوباره به آن علم برمي گردد. اما اثر اين ذكر، بسيار عميق تر است. همانطور كه در بستر
بيماري، مقداري آب از بدنش رفته است. آب، جزء وجودش است اما در اثر بيماري، نسيان برايش به وجود آمده و كمبود آب را
احساس نمي كند. اما اگر بيماري، برطرف شد و يادش آمد، آن تشنگي شديدي كه در وجودش احساس مي كند، همان ذكر
است. پس هرچه علم، عميق تر است، ذكرش هم به همان اندازه سرنوشت ساز است.
عرض كرديم كه خداوند ذكر خود را در قرآن، به عنوان يك معيشت فرموده است. همانطور كه قبلا گفتيم، كه وقتي كه پاره
تن خود را از دست داديم و دومرتبه به ياد آن مي افتيم، آن مقدار كه مربوط به وجودمان است، ذكرش هم اثر بيشتري دارد. تا
آنجا كه ذكر خود موجوديت ما چه خواهد شد ؟ تا آنجا برسيم كه سر حقيقت خود ما كه نزديكتر است از خود ما به خود ما،
ذكر او چقدر زندگي ساز خواهد شد ؟!
خداوند در آيه 200 سوره بقره مي فرمايد : " فاذكروا الله كذكركم آباوكم او اشد ذكرا "
يعني اگر عمق اثر علم ما براي يك آدرس كوچه، در عمق 15 % بود، اثر ذكرش هم 15 % خواهد بود و نمي تواند 20 % باشد.
اگر همينطور برويم تا همينطور فرزند دلبند مادري اثرش در نفس او 70 % بوده، [اثر ذكرش هم 70 % خواهد بود] تا برسد به
اينكه خودش، خودش را دريابد، آنجا ديگر اثرش 100 % است چون با تمام وجودش رسيده است. تا چه رسد كه علم به خدا پيدا
كند. [آنجا ديگر] عميق تر از ذكر خودش به خودش است. آنگاه ذكر او بيش از 100 % خواهد بود. پس خدا را ذكر كنيد مثل
اينكه پدرانتان را ذكر مي كنيد. ( بدان كه اثر خدا در وجود تو، از پدر و مادر كه عميق تر است. پس چطور مي شود كه در ذكر
خدا هيچ تكاني نمي خوري ؛ حتي به اندازه آدرس رفيق هم اين ذكر در تو اثر نمي كند. ) نه اينكه به اندازه ذكر پدر و مادر.
اين را مي گوئيم كه متوجه شوي. اصلا فوق اين است و حتي از علم خودت به خودت هم اثر قوي تري دارد. فلذا مي بينيم كه
در سوره طه كه جلسه قبل آن را خوانديم، اصلا آن را معيشت مي داند : " ومن اعرض عن ذكري فان له معيشه ضنكا " (طه
(124
1384/12/13 جلسه 31
١٢۴
با توجه به بحث هاي جلسات قبل، متوجه مي شويم كه هرچه ناگواري در زندگي احساس مي كنيم، خيال مي كنيم از
بيرون به ما مي رسد. فلاني چقدر براي من رفيق بدي است ؛ فلان كارم هرچه تكان مي خورم [تلاش مي كنم ] عقب تر مي
رود. نه خير. بگوئيم، چون خدا را فراموش كرديم، همه از آن است ولي به اين بهانه ها ظهور پيدا مي كند. مثلا فلان كس كه
كم خوني دارد، در دماي 15 درجه هم مي لرزد در حالي كه آن يكي كه چربي و قند و فشار خون زياد دارد، برعكس در همان
هوا، گرمش مي شود. در هواي چهار درجه، نفس مي كشد و كيف هم مي كند. هوا، همان است كه هركس در درون خودش
احساس مي كند. كسي كه به ذكر خدا رسيده مشكلات زندگي براي او حساب ديگري دارد. تا مي رسد به آنجا كه با همه
مشكلات، مي فرمايد : " خدايا اين قرباني را از ما قبول كن " [اشاره دارد به قول حضرت زينب سلام الله عليها برسر جنازه
حضرت سيدالشهداء عليه السلام ] يا در مجلس يزيد، آن حضرت مي فرمايد : " ما به غير از خوبي نديديم " ["ما رايت الا
جميلا !"(لهوف – ص 160 ) ]. اين حرف، دنيا را تكان مي دهد. مصيبت هائي كه دنيا را مي گرياند، مي گويد ما هيچ جز
زيبائي نديديم. جز اين نيست كه او در ذكر خداست. ما بهانه تراشي مي كنيم كه فلاني باعث شد فلان جور شد. خدا مي
فرمايد : چون از ذكر، روي گردان شديد اينگونه است.
خدا در برخي جاها فرمود : به خودت ذكر بكن : اولا يذكرالانسان انا خلقناه من قبل و لم يك شيئا ( مريم – 67 ). ما اين
علم را داشتيم، با همه وجود فرياد مي زنيم كه ما هيچي بوديم و خدا ما را خلق كرد. يا مي فرمايد : " واذكر ربك في نفسك."
( اعراف – 205 ). در اينجا " في " به اين معنا نيست كه نفسي باشد و در توي اين نفس، ذكر رب باشد. نفس ناقص تر از آن
است. بلكه حقيقت ذكر نفس، همان ذكر رب است و برعكس. مثل وجود آب در كاسه نيست. بلكه تمام حقيقت آب، رطوبت
است و تمام رطوبت همان آب است. ذكر رب همان نفس باشد. يعني نفس، به مرحله اي برسد كه بشود ذكر رب. عرض كرديم،
در مراتب بالاتر مي شود اينكه " فاذكروني اذكركم " (بقره – 152 ) يعني احساس مي كنيم او ما را ذكر مي كند كه در حد
اولياء الله است. از مناجات خمس عشر نكاتي را استفاده مي كنيم تا ببينيم چگونه ذكر را به عنوان زندگي باز مي كند :
" الهي ! لو لا الواجب من قبول امرك لنزهتك من ذكري اياك علي ان ذكري لك بقدري لا بقدرك." (مناجات خمس عشر
– مناجات الذاكرين ). اگر نبود كه امر كردي تو را ذكر كنم، البته منزه مي كردم تو را از ذكر خودم. چرا كه مقدار من نميتواند
حقيقت تو را ذكر كند. اما چون خودت امر فرمودي، من از باب اطاعت امر، تو را ذكر مي كنم.
در ادامه مي فرمايد : " و من اعظم النعم علينا جريان ذكرك علي السنتنا و اذنك لنا بدعائك و تنزيهك و تسبيحك. (همان
) از بزرگترين نعمتها اين است كه ذكر خودت را بر زبانهاي ما جاري كرده اي و اجازه دادي كه تو را دعا و تنزيه و تسبيح كنيم.
و با اين اجازه، ما را به يك نعمت بسيار بزرگ بهره مند كردي."
خدا براي اين حيوانات هم زبان داده كه اي بسا بسيار بزرگتر و سنگين تر از زبان ماست. اما خدا اجازه نداده كه بتواند نطق
كند، پس اين زبان نيست كه نطق مي كند ؛ نطق حقيقتي است در وجود ما و اين نطق به اعضاي ما مي رسد.
وقتي صدائي را از بلندگو مي شنويم، در واقع پشت آن بلندگو كسي صحبت مي كند نه اينكه خود اين انشاي اين سخن را
مي كند. پس قبل از حنجره حقيقت من نطق مي كند و مفاهيم را توليد مي كند و اين دستگاهها آنقدر دقيق و حساس و
رابطه شان متحد است كه با سرعت فوق تصور ما به زبان مي آيد و ما تصور مي كنيم كه زبان نطق مي كند. بعنوان مثال مي
١٢۵
بينيد كسي كه دچار اختلال حواس شده است، حرفي را مي گويد بدون اينكه بخواهد بگويد، بعدا مي فهمد كه قاطي كرده. و
مي فهمد كه من اين را نمي خواستم بگويم. پس او نگفته، يك كسي گفت و بعد به زبان جاري مي شود. يا مثلا مادر داغداري
را مي بينيد كه در واقع با زبان خود سخن نمي گويد بلكه قبل از آن، در باطن خود [سخن مي گويد و ] زندگي را در قالب
الفاظ بيان مي كند. و اينكه بعضي بزرگان فرموده اند زبانا هم اين ذكر را بگوئيد، جنبه تلقيني دارد. مخصوصا در مقدمات كه
كم كم تلقين شود و اثر كند و گرنه زبان نيست ! حضرت فرمود : از بزرگترين نعمتها برمن اين بود كه ذكر را جاري كردي در
زبان من. در ادامه مي فرمايد : " الهي ! فالهمنا ذكرك في الخلاء و الملاء و الليل و النهار و الاعلان و الاسرار و في السراء و
الضراء (همان ). كه در واقع تمام زندگي را در بر مي گيرد. ذكر كل زندگي انسان را تشكيل مي دهد. در ادامه دوباره مي فرمايد
: و آنسنا بالذكر الخفي. (همان ) كه شايد همان ذكر رب در نفس باشد. تا مي رسد به اينكه : الهي بك هامت القلوب الوالهه و
علي معرفتك جمعت العقول المتباينه. اي معبود من ! قلبهائي كه واله شده اند ( از شدت غم و غصه كارش به جائي مي رسد
كه عقلش را از دست مي دهد. ) اين عشق تو و توجه توست كه آنها واله در تو هستند، سرگشته هستند و اصلا نمي داند سرش
كدام ور مي پيچد. سرگشته و حيران شده. شايد كساني كه ديديم به صورت افراطي در اين راهها مي افتند، تلقين مي كند كه
مي گويد من آنچنان عاشق خدا شده ام كه چيزي نمي دانم ؛ اين خيالبافي است. چرا كه بعدش مي فرمايد : و علي معرفتك
جمعت العقول المتباينه. يعني در عين اينكه چنين خاصيتي دارد، در عين حال، عقل را به نظم مي اندازد. عقلهاي متباين را
جمع و جور مي كند. به عقل، نظم و قدرت و غذا مي دهد. عقل را طوري تنظيم مي كند كه اين انسان، موجود خاصي مي شود
در يك نظم دقيقي. بعضي از موتورسوارها را ديده ايد كه وقتي از يك پيچ مي گذرد، طوري از شدت ترس از نيروي گريز از
مركز، خيلي آهسته مي رود كه از راه مي ماند. و يكي هم از بس به خود مغرور است كه مي گويد هيچي نمي شود. با تمام
سرعت مي پيچد و ده تا معلق مي زند. اما يك موتور سوار ماهر، آن طوري مي رود كه با تمام سرعت است و در عين حال
پرت نمي شود . يك همچون خط دقيقي است. يكي مي گويد عاشق خدا شده ام و دست به ديوانگي هاي عجيبي مي زند كه
اصلا ربطي به عشق خدا ندارد. بزرگان ما هم كه در جوار خدا بودند، از اين ديوانه بازي ها در نمي آوردند. در عين حال، عقل
اينها از همه دقيقتر و [منظم تر ] بود. همان زندگي امام خميني رضوان الله تعالي عليه با آن اوج، آنگونه بود. در ادامه مي
فرمايد : " فلا تطمئن القلوب الا بذكراك و لا تسكن النفوس الا عند روياك..... و استغفرك من كل لذه بغير ذكرك." چه مي
فرمايد ؟! از فلان گناه كبيره استغفار مي كنم ؟ از استمرار فلان گناه صغيره استغفار مي كنم ؟ نه، مي فرمايد استغفار مي كنم
از هر لذتي كه غير لذت توست. خوب ما زندگي مي كنيم براي لذت، ديگر. به خاطر لذت، چه كارها كه نمي كنيم ؛ حالا هر
لذتي : تشنه ام، به آب مي رسم از ذكر آب، لذت مي برم. اگر اين لذت را مستقلا از خود آب ببينم، در ديدگاه معرفت الهي، اين
گناه است. اما اگر ديدم كه خدا مي توانست اين لذت آب را منهاي اين گوارائي آب به من بدهد، اما حكمتش چنين اقتضاء
كرده كه از اين وسيله بايد به من برساند، [اين ديد درستي است و اشكال ندارد ]. مانند مامور بانك كه كسي مي رود از او
حقوقش را بگيرد و مامور بانك مي گويد : نريخته اند. در اين صورت با او دعوا نمي كند. درست است كه بايد از اينجا بگيرد. اما
نظم براين است كه از اين مسير بايد بگيرد. پس هر لذتي كه مي برم، مي دانم كه از خودش هيچي ندارد. آن وقت اين معناي
ديگري پيدا مي كند.
١٢۶
" و من كل راحه بغير انسك " خوب شايد لذت ببرد اما همراه راحتي نباشد. مي بينيد كه با عجله چلوكباب مي خورد و
لذت مي برد اما راحتي ندارد. اما فرق مي كند اينكه با راحتي حتي نان و پنير بخورد. " و من كل سرور بغير قربك " از هر
شادي كه از غير قرب تو به من برسد. از اين گناهها استغفار مي كند.
" و من كل شغل بغير طاعتك. مي بينيد كه فردي با بچه اي بازي ميكند و او را خوشحال مي كند اما در عين حال در حال
طاعت خداست. اما در نماز شب، نه، در حال طاعت نيست و از نماز شب، استغفار مي كند. در جمع بندي بحث ذكر بايد عرض
كنيم : سليقه بزرگان اين است كه بايد از راه عملي حل شود و بدون توضيح. معياري را عرض مي كنم. مثلا كسي كه بر فرض
تشنه است و احساس تشنگي كرد و كمبود را احساس كرد، خودش به هرچه نگاه مي كند، به ياد آب مي افتد. پارچ آب را مي
بيند به ياد آب مي افتد ؛ كوه را مي بيند، به ياد آب مي افتد ؛ چشمه خشك را مي بيند و..... به ياد آب مي افتد. تا اينكه بگردد
و خود آب را پيدا كند. اينجا ديگر مفهوم تكرار نيست. در زندگي ذكري، تكراري در كار نيست. ده سال است كه پارچ را مي
بيند [و از آن آب مي خورد ] و هر بار لذت جديدي را احساس مي كند. يا مادري كه فرزندش از دنيا رفته است، وقتي لنگه
كفش او را مي بيند كه هيچ ارزشي هم ندارد و در سطل آشغال هم بيندازد، برنمي دارند، اما آن را نگه داشته است و اصلا
تكرار، مفهومي ندارد ؛ دل دائما تكان مي خورد. و لذا اين آيه را در حسن ختام مي گوئيم :" انما المومنون الذين اذا ذكر الله
وجلت قلوبهم و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا." (انفال – 2) از تنفس اكسيژن هوا، كسي خسته نمي شود. هر لقمه و جرعه
جديد، يك زندگي جديد است. معيار مي تواند دستمان باشد. جلسات علمي با جلسات ذكري، اين همه تفاوت دارند. قبل از
انقلاب كسي بود كه اهل مطالعه و شناخت فلسفه شرق و غرب و.... بود. اگر زنده است، انشاءالله خدا هدايتش كند، بيچاره
است. به اين فرد هر وقت فلان كتاب را نشان مي دادي و تعريف مي كردي دهن كجي مي كرد و مي گفت بابا همه اينها را من
خوانده ام و مي دانم. اين كه چيزي نيست ! ديدگاه علمي محض، به جز غرور و عجب، چيزي ندارد. فلذا احساس تكرار مي
كند. تا اول يك كتاب را مي خواند، مي اندازد كنار. چيز جديد را هم فقط براي اينكه چيز جديد بداند، مي خواند. اما اهل ذكر،
برعكس، مانند آن مادر كه فرزند را از دست داده، هستند. چنين شخصي تا احساس مي كند كه از خداي او صحبتي است، از
امام او، از ولي او صحبتي است، اصلا براي صدمين بار هم همان لذت خاص را دارد. جلسه ذكر، غير از جلسه علمي است. از ياد
كلام او، از ياد كلام دوستان او [هربار لذت خاصي مي برد ]. در آيه مي فرمايد : " و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا " يعني
مثلا ده بار آن را شنيده ايم ؛ براي يازدهمين بار، يك لذت جديد و يك زيادي ايمان جديد ايجاد مي شود. بنابر اين مطلب اين
است كه هر چند نفر باهم، چنين جلساتي تشكيل دهيم و اين جلسات عمومي، هرچند هفته يكبار تشكيل خواهند شد.
١٢٧
بسم الله الرحمن الرحيم
با توجه به اهميت مساله ذكر، كه يك آفتي در ما هست كه گاهي مطلبي را كه از نظر علم ذهني با آن آشنائي پيدا مي
كنيم، شيطان و نفس، انسان را القا مي كند كه ما اين را بلديم و مي خواهيم مطلب تازه ياد بگيريم. از يك بعد، روح انسان
هميشه دنبال حقايق جديد است و از تكرار مطلب، زود خسته مي شود و احساس ملالت مي كند. اما در بعضي موارد، حقايقي
كه مربوط به حيات اوست، تكرار معنا ندارد و هر تكرار يك لذت جديد است و از جمله اين ها، معارف الهي است كه اگر آن
لذت حياتي خودش را به ما برساند، آنگاه با تكرار اين ذكر، لذتش هم بيشتر خواهد بود. و غالبا اين ديدگاه كه انسان، لذت ذكر
را متوجه نمي شود، باعث مي شود كه توفيق اهميت به جلسات معارف، آنچنان كه سازنده باشد، از انسان سلب شود. و به خاطر
اهميت اين بحث، يكي دو جلسه است كه مي خواهيم از آيات قرآن، عميق تر توجه كنيم تا اگر خدا كمك كند، بتوانيم جلسه
را به صورت ذكر توجه كنيم. يعني اگر تا حالا توضيحي بوده، طوري باشد به بركت عمل و موفقيت در انجام وظايف، از درون و
بدون نياز به توضيح، در برخورد با ادعيه و روايات، به صورت ذكر بتوانيم حقايقي را متوجه شويم تا اين احساس تكرار و احساس
خستگي از آن، كنار رود. تا زمانيكه اين احساس را مي كنيم، خودش يك علامتي است كه به ما مي فهماند ما هنوز در انجام
دستورالعمل ها و برنامه ها نتوانسته ايم نتيجه كامل را بگيريم. به جاي اينكه دنبال شنيدن باشيم، برگرديم نواقص اعمالمان را
از نظر كيفيت و كميت مرور كنيم و دومرتبه و سه مرتبه با دقت بيشتر شروع كنيم تا برسيم به آنجا كه دعاها و آيات و...
ذكرش، حالت خستگي از تكرار نباشد و بلكه خودش يك نوع تنفس باشد نسبت به حيات معنوي. تنفس موجودات، متناسب با
حيات خودشان است. گياهان، يك نوع تنفس دارند و.... يا مثلا آبزي ها مرتبا آب را مي مكند و تنفس مي كنند. اگر يك زماني
از اين تنفس محروم باشند خفه مي شوند. همچنانكه ما در خشكي هستيم، به تناسب وضع خودمان تنفس مي كنيم و اگر در
آب برويم، در آنجا خفه مي شويم و بايد اكسيژن را مستقيما تنفس كنيم. آنچه مشترك است، خود تنفس است چه در آب
باشد چه در خشكي. اين تنفس بايد مرتبا تكرار شود و تكرارش در ادامه حيات، ضرورت دارد ؛ اگرچه هركدام از اين ها، تنفس
شان، وضعيت خود را دارد.
يكي از خواص دعاها و آيات و.... تطبيق مي كند به اين تنفسي كه براي ادامه حيات معنوي لازم است. همچنانكه در تنفس
موجودات است. انگار ذكر، در حيات معنوي انسان، يك همچون وضعيتي را دارد. اينكه از ذكر، محروم مي شويم، انگار در حيات
معنوي مان داريم خفه مي شويم. و همچنانكه تمام آبادي ما و رشد زندگي ما، مستقيما به اين تنفس ربط دارد، [ حيات معنوي
هم همينطور است ]، اگرچه با اين تنفس، ابزار آبادي را به كار نمي بريم، اما اصل حركت ما ربط به اين تنفس دارد. پس تا
زمانيكه از ادعيه و آيات، چنين احساسي را نكرديم، معلوم است به ذكر نرسيده ايم. البته ذكر، خواص ديگري هم دارد و فقط
مثل اكسيژن نيست و ابعاد ديگر آن را مي فرمايد. پس در ادامه اين جلسه، از ادعيه و [آيات] استفاده مي كنيم كه نكات بسيار
دقيقي را توجه مي دهند. كه فقط بايد توجه كنيم و ببينيم كه در محروميت، در چه درجه اي هستيم كه حتي ذكر خود را
درنيافته ايم !
1384/12/26 جلسه 32
١٢٨
( " الذين كانت اعينهم في غطاء عن ذكري و كانوا لايستطيعون سمعا " (كهف – 101
كساني هستند كه چشم هايشان در پرده اي است از ذكر من و استعداد شنيدن ندارند.
چه ارتباطي دارد؟! ذكر، يك حقيقتي است كه مشاهده اي است. ما تصور مي كرديم، گفتاري است يا شنيداري. قرآن در
اين آيه مي فرمايد كه اين، يك حقيقتي است كه با چشم ارتباط دارد. جهنميان كساني هستند كه چشمشان از ذكر من در
پرده فرو رفته و حجابي كشيده شده به ذكر من و چنين انساني، از استعداد شنيدن حق، عاجز شده. خداوند در آيات 200 و
201 سوره اعراف مي فرمايد :
" و اما ينزغنك من الشيطان نزغ فاستعذ بالله انه سميع عليم. ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذاهم
مبصرون."
نتيجه بسيار دقيقي از اين آيات به دست مي آيد : و اگر نزغي از شيطان، تو را وسوسه در دلت بيندازد، پناه ببر به خدا
(براي نزغ معناهاي زيادي گفته اند اما مناسب ترين معناها اين است كه دخالت هاي تخريبي را نزع مي گويند. يا مي فرمايند
كمترين وسوسه اي را كه شيطان مي كند، نزغ مي گويند. ) وقتي قرآن مي فرمايد پناه ببر به خدا، ما بايد با يقين پناه ببريم "
انه سميع عليم " شك و ترديد تكن، مطمئن باش كه خدا شنيد.
در آيه بعد طائف يعني طواف كننده يعني [شيطان] آنقدر مي پيچد تا راه نفوذي پيدا كند. شيطان وقتي، اهل تقوي را
طواف مي كند، آنها متوجه مي شوند، ذكر مي گويند. پس همان موقع كه متذكر شدند، همان زمان بصيرت پيدا مي
كنند. بازهم ارتباط مستقيم با بصيرت مي دهد. و ذكر چيست كه چشم انسانهاي در جهنم، در حجاب از آن است و استعداد
شنوائي را از دست مي دهند ؟ آن كه از ذكر جدا مي شود، جقدر متعفن مي شود كه بايد از او دوري جست كه خدا دستور مي
دهد كه كساني كه از ذكر ما اعراض كردند، از انها اعراض كنيد. [اشاره به آيه 29 سوره نجم كه مي فرمايد : " فاعرض عن من
تولي عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوه الدنيا "] ما از يك آدم مريض كه مرض مسري خطرناك دارد، دوري مي كنيم كه خطر دارد.
انسان به شكلي خودش را از چنين موجوداتي كنار مي كشد. كسي كه از ذكر، محروم باشد، چه وضعي دارد كه خدا مي فرمايد
از او اعراض كنيد. خوب ؛ كسي كه از تنفس بيفتد، تبديل به موجود متعفني مي شود ديگر. تنفس، چيزي است كه وقتي
نباشد، همان كسي كه پشتش متكا مي گذاشتند و احترامش مي كردند و....، با عجله مي آيند و [دفنش مي كنند ] و اگر دو
روز بماند، نمي دانند چگونه خود را از او دور نمايند. لذا مي فرمايد : " فاعرض عن من تولي عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوه الدنيا
" (النجم – 29 ) پس اعراض كن از آنكه روبر مي گرداند از ذكر ما و چيزي غير از حيات دنيا نمي خواهد.
پس در اين آيه (آيه قبلي يعني 200 و 201 سوره اعراف ) مي خواهد بفرمايد كه اهل تقوي، وقتي شيطان به سمت آنها
بيايد، آنها راه علاجش را مي دانند ؛ با يك ذكر، خود را رها مي كنند. اولا اينها طواف شيطان را متوجه مي شوند. ما در
دستورالعملهاي سيروسلوكي كه از بزرگان استفاده مي كنيم، اگر كيفيتش [كيفيت رعايت اين دستورالعمل ها ] بالا برود، يكي
از مهمترين فايده هايش اين است كه وقتي شيطان بيايد، فوري متوجه مي شوند. تا خواست شروع شود، فورا دنبال دارو مي
رود و احساس مي كند و تا آن بيايد، اين ديگر متوجه است. با تقوا، طوري حساس شده كه تا شيطان مي خواهد دور و برش
١٢٩
بيايد، احساس مي كند و دارو را هم مي داند و آن، ذكر است. و هستند بعضي از عزيزاني كه خوب [دستورالعملها را رعايت كرده
اند ]، گناهي مي آيد، با همه وجود، توجه به خدا مي كند، تا ياد خدا را مي آورد، مي بيند اصلا خبري نيست و كي رفتند و
هيچ شدند، [خودش هم نمي داند ]. آن لحظه، خيلي لذت بخش و شيرين است. و اصلا گناه و وسوسه و خيال، هيچ مي شود و
مي بيند اصلا مانع، حل شد. چطور مي شود كه ما در كارهاي مادي كه گرفتار شده ايم، مثلا دري قفل شده و باز نمي شود و
عجله هم داريم و يك بن بست و گرفتاري عجيبي است.يك دفعه كليد، طوري افتاد كه ديديم باز شد. چه احساسي دارد ؟ يك
احساس خاصي دارد. يعني اگر مثلا مشكل نبود و از اول، راحت باز مي شد، معلوم نبود آن لذت را داشته باشد. يك چيز عادي
بود. اما آنكه يك مقدار، با مشكل درگير شد، تا مي خواهد آن مشكل حل شود، يك احساس خاصي است. انسان، در برخورد با
اين مشكل كه دارد باز مي شود و حل مي شود، آن لحظه، چيز عجيبي است. يا مثلا وسط جاده ماشين از كار افتاده و با
خانواده مانده. هي اين طرف و آن طرف ماشين را بررسي مي كند و گرفتار است. يك لحظه متوجه مي شود يك سيم، پاره
شده است. آن را موقتا مي بندد و راه مي افتد و مي رود. يا مثلا دشمني مي خواهد بيايد و حمله كند، ناگهان پايش گير كند و
بيفتد و نتواند حمله كند، همه اينها يك لحظه خاصي است. آن گناهي كه مي خواست بيايد، يك دفعه، هيچ بشود،لحظه خاصي
است. علاوه بر آن، بصيرتي كه حاصل مي شود، يك زندگي ديگري است. يكي از شيريني هاي سير و سلوك، اين است كه
انسان، از زندگيي بهره مند مي شود كه فضائي را باز مي كند كه لذتهاي آن، اجازه نمي دهد احساس تكرار كند.
مخصوصا در شنيدن، قدرت عجيبي است تا خواندن. انسان بتواند اين معارف را طوري كند كه بشنود تا اينكه براي ديگران
بخواند، [اثر] اين خيلي عجيب است. فلذا بزرگان، يكي از سليقه هايشان اين است كه از يكي از شاگردان، دعوت مي كنند كه
اين روايت ها را روي آن صندلي بنشين و بخوان تا من بشنوم. اين فرد، با همه اين آگاهي كه مرجع تقليد است و همه اين
روايت ها را موشكافي مي كند، به شاگردش مي گويد كه بگو تا من بشنوم. كسي كه لذت ذكر را فهميد، ديگر هيچ وقت
احساس تكرار نمي كند و خسته نمي شود. در دعاي كميل، حضرت در باره ذكر، عبارتهاي مختلفي را بيان فرموده كه از جمله
آنها مي فرمايد. به خدا عرض مي كند : يا رب يا رب. وقتي سه بار اسم رب را تكرار مي كند – كه اينها مربوط هستند. در
كلمات معصومين عليهم السلام، حتي حرف كلمه با معناي آن ارتباط دارد – وقتي سه بار تكرار مي كند، حرفش چيست ؟
سوالش را با قسم مي خواهد. آن هم چه قسم غليظي ! مثل كسي كه در حال غرق شدن است. خود اين غليظي قسم، نشانگر
شدت نياز و حياتي بودن نياز است. " اسئلك بحقك " قسم به خود حق خدا ؛ مطلب خيلي سنگين است. " و قدسك " به آن
قداست خودت. " واعظم صفاتك و اسمائك " يعني در صفات و اسماء تو، به با عظمت ترين آنها قسمت مي دهم. " ان تجعل
اوقاتي من الليل و النهار بذكرك معموره " تمام شب و روز من را خدايا ! ( انسان در تمام اوقات شب و روز، نياز به تنفس دارد )
تمام اوقات من را به ذكر خودت، آباد كن. يا مي فرمايد : " اللهم اني اتقرب اليك بذكرك." اي خداي من ! البته من نزديكي
( مي جويم به تو به ذكر تو (اقبال – ص 707
و يا در مناجات شعبانيه مي فرمايد : " ان تجعلني ممن يديم ذكرك " (اقبال – ص 687 ). مرا از كساني قرار دهي كه ذكر
تو را ادامه مي دهند. دوام ذكر را مي خواهد. يا مي فرمايد : " الهي ! والهمني ولها بذكرك الي ذكرك." اي اله من ! الهام كن به
من ذكر خودت را. (تا انسان استعداد الهام نداشته باشد كه الهام، معنا ندارد. مثل اين است كه كوري مي گويد : خدايا ! خودم را
١٣٠
به من نشان بده. يعني چشمم را بازكن ) الهام ذكر را از خدا مي خواهد. بطوريكه آنچنان شيفته باشد كه از اين ذكر به آن ذكر
و از آن ذكر به اين ذكر برود.
پس ملاحظه مي فرمائيد كه ذكر، يكي از ثمرات بسيار لذت بخش سير وسلوك است. هرچه احساس مي كنيم از ذكر، لذت
مي بريم، به همان اندازه در مسير خدا، توفيقاتي پيدا مي كنيم. فلذا زيادي عمل مهم نيست، لذت ذكري آن مهم است. صد
ركعت نماز بخواند اما نمي رسد به آنكه يك بسم الله الرحمن الرحيم، ذكرش را بفهمد. بعضي حالات و نيازهاي ذكري، اصلا
الهام مي شود. مثلا انسان نگاه مي كند به يك كودك پاك و ساده و صاف چند ماهه كه چقدر راحت است از حيله و نفاق و
كينه و.... و اصلا انسان، احساس مي كند و حال او در آدم تجديد مي شود آن صفاي بچه. مثل آينه نشان مي دهد زندگي با
صفائي را عاري از هرگونه آلودگي هاي ديگر. به طوري كه با همان زبان مادري خودش از خدا مي خواهد خدايا مرا اينجوري
كن. هي به دل مي افتد و هي آن را تكرار مي كند. اين همان ذكر است. يعني كلا زندگي، با ذكر يكي مي شود. در حالات
مختلف، اين ذكر را پيدا مي كند. مثلا مي بيند كسي جان مي دهد و وضع او را احساس مي كند كه چگونه به حال انقطاع
افتاده است. او را نگاه مي كند و در وجود اين، انعكاس مي كند. و مي بيند كه انقطاع يعني چه ؟ آن حالت را احساس مي كند.
و آن را مشاهده مي كند. پس مشاهده اين نيست كه من به آنجا رسيدم كه اجنه را ديدم ! حتي هي زور زوركي و با تخيل مي
گويد كه من مي بينم. فلان رنگ آبي رفت و فلان رنگ قرمز آمد ! خير ؛ ذكر اين است ؛ مشاهده اين است كه انقطاع را در آن
مرض موت آن مومن مي بيند. پس ذكر، يك حالت عجيبي است. به انسان، در زندگي، بصيرت مي دهد و در اين بصيرت،
استعداد شنوائي مي دهد. حالا چه نكات لطيفي دارد، بايد در محضر بزرگان استفاده كرد. اجمالا اين است كه ما، ديگر بعد از
چند سال، از خدا كمك بخواهيم كه در عمل، خود را به ذكر برسانيم ، ولو چهار يا پنج نفر، ولو دو نفر [جلسات ذكر تشكيل
دهيم ] و اين آيه و روايت و دعا را كه مي خوانيم از آن تغذيه كنيم و انشاءالله از اين مرحله به بعد، از خدا بخواهيم كه دوام
ذكر و كثرت ذكر را و در نهايت كه ذكر خدا ما را هست، مرحمت كند.
و در مورد نماز كه فرموده : " و اقم الصلوه لذكري " (طه – 14 ) حالا اينجاست [در حال نماز ] كه ذكر، در آن صورت كامل
تمثلي است كه وارد نماز مي شويم. آنجا معناي ديگري پيدا مي كند كه انشاءالله در يك فرصت كامل عرض مي كنيم .
١٣١
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوند انشاءالله اين سال جديد را پربركت براي همه مومنين و مومنات، و موجب بندگي خدا گرداند و از آفت هاي نفس در
امان نگه دارد، صلوات ختم كنيد.
در ادامه بحث هاي جلسات قبل، عرض شد هر موجودي به تناسب نظام خودش، احتياج به تنفس دارد. گياهان، يك نوع ؛
موجودات آبي، يك نوع ؛ موجودات خشكي، يك نوع ؛ اين تنفس، مرتبا و دائما انجام مي گيرد و تكراري در آن نيست و سبب
حيات و زندگي است. و عرض شد، استفاده اي كه از دعاها در جلسات قبل، بهره برديم [اين بود كه] يكي از خاصيت هاي ذكر،
شبيه تنفس است كه اهل معرفت، مرتبا آن را انجام مي دهند و با آن تنفس، حيات معنوي را ادامه مي دهند و اگر از آن غفلت
كنند، مرگ حيات آنهاست. و عرض كرديم كه [البته ذكر] ابعاد مختلفي دارد و يكي از خواصش اين است. و اساسا با آيات و
ادعيه، رسيديم كه ذكر، خود زندگي و حيات است و آن توجهي كه انجام مي گيرد، همان ذكر است و اين توجه، به هر چي و
به هر عملي انجام گيرد، مزه و رنگ زندگي، همان است و در اين مورد، مثالهائي هم عرض شد.
با توجه به اين توضيحات، خداوند تحقق ذكر را در نماز فرموده و در سوره طه به حضرت موسي [علي نبينا و آله و عليه
السلام ] فرمود : " انني انا الله لا اله الا انا فاعبدني و اقم الصلوه لذكري. "(طه – 14 ) با تمام تاكيد، به حضرت موسي توجه داد
كه منم الله و هيچ الهي جز من نيست. پس حالا كه اين را فهميدي، و به اين اتصال رسيدي، نتيجه اش همان بندگي من است
و تمثل ظاهري آن، اقامه نماز است. تا اينكه ذكر من تحقق پذيرد. پس با اين بيان، نماز يك نوع زندگي است.
با توجه به بحث هاي قبلي كه ذكر، نوعي زندگي معنوي است و حالت توجه، آن را ايجاد مي كند و [حالا كه اين آيه مي
فرمايد ] تحقق آن با نماز است، پس اين نماز، حركات ظاهري چند دقيقه اي نيست. نماز، پا برجائي حالت ذكر است. اين نماز
ما، تمثل آن نمازي است كه بايد اقامه شود. شايد با عرض مثالي، مطلب، به موضوع بحثمان نزديكتر شود. دستگاهي را در
كارخانه اي در نظر بگيريد كه با تشكيلات عجيب در آنجا نصب شده است و روي آن دستگاه كه ديگ و كوره بزرگي است، عايق
هائي گذاشته شده است. و از درون آن، خبري نيست كه در درون كوره چه خبر است. اين شدت گرما يا شدت فشار، ارتباط
برقرار كرده و در دستگاهي، به صورت عقربه اي نمود پيدا كرده است. يعني اين عقربه، قشنگ به ما مي نماياند كه در درون
ديگ، چه خبرهائي هست. مثلا شما به آن عقربه، نگاه مي كنيد و آن عقربه نشان مي دهد كه مثلا اگر 10 دقيقه ديگر ديگ را
كنترل نكنيد منفجر مي شود ؛ دما و فشار به فلان جا رسيده است. همه را عقربه نمود مي دهد از يك صحنه وسيع در يك
شرايط خاصي. نه اينكه خود آن، داغ است و آتش است. حالا فرض كنيد كسي با شما شوخي كند و با دستش عقربه را در
100 درجه بگذراد كه نشان مي دهد ديگ دارد منفجر مي شود. در حالي كه ديگ، اصلا سرد سرد است. با دست، تكان بدهيم،
غير از آن است كه آن عقربه، نمود وضعيت باطن آن دستگاه باشد.
پس اقامه نماز، يك زندگي است. قوام ذكر خدا، يك زندگي است در طول لحظات زندگي انسان. اصلا زندگي، آن است و
براي همان آفريده شده ايم، كه حالا آن مي آيد و با يك عقربه، در ساعات معيني نمودي نشان مي دهد. و نمود آن اقامه نماز
است. يعني اگر آن نباشد، اين نماز ما، با دست تكان دادن آن عقربه است. اگر اقامه نماز انجام گيرد، مسلما اين عقربه تكان
1385/01/11 جلسه 33
١٣٢
خواهد خورد. اما اگر ارتباط، قطع شود، ممكن است كه همان درجه را نشان بدهد ؛ اما اين كه آن نيست. پس ممكن است ما
همان آداب ظاهري را انجام دهيم اما اقامه نماز نباشد. فلذا در تمام آياتي كه بحث از نماز است، صحبت از اقامه نماز است، به
عنوان زندگي. در خود سوره بقره مي فرمايد : " الذين يومنون بالغيب و يقيمون الصلوة و مما رزقناهم ينفقون." (بقره – 3) آن
كساني كه ايمان مي آورند به غيب و اقامه مي كنند نماز را.
اين اقامه، اثر بلافاصله و بلاواسطه آن ايمان به غيب است. ايمان به غيب اگر انجام شد، چاره اي جز اقامه نماز نيست.
مثلا اگر بنزيني را در يك بطري، متراكم كنيم، جرقه همان و شعله هم همان. قبل از ارتباط جرقه با بنزين، محتواي بطري
يك وضعيتي داشت با خواص و بو و رنگ و... خودش. يعني نمود وضعيت خودش را داشت. اما همانكه جرقه خورد،اينجا بنزين،
وضعيت موجودش را از دست مي دهد. ديگر همه خصوصيات سياليت و رنگ و بو و... را از دست داد و شد شعله، نور، حرارت و
انرژي. تا اين جرقه به آن بخورد، اگر استعداد اشتعال داشته باشد، بلافاصله ظهور پيدا خواهد كرد. اما هرچه از اين جرقه ها به
سنگ بزنيد، چون استعداد اشتعال ندارد، همان وضعيت منيت خودش را حفظ مي كند. پس موجودات با هم متفاوتند. انسانها
هم همينطورند. همان كه اتصال با غيب پيدا شد، اقامه نماز صورت مي گيرد.
ريشه كلمه ايمان، از امن است. عقايد در معرض خطر و آفت است. حتي ممكن است ضلالت پيدا كند و همان، تبديل به
انحراف شود.اما همينكه اين عقيده، داخل در دل شد، آنجا ديگر از آن [خطرات و انحرافات ] در امان است و هيچ خطري برايش
نيست. فلذا به آن مي گويند، ايمان. ايمان، عقيده اي است كه از ذهن و عقل، داخل در دل شود. آنجا امنيت مي دهد ؛ علاوه از
اينكه از خطرات فعلي هم امنيت مي دهد، چه در اين عالم و چه در عالم هاي بعدي. پس اينكه مي فرمايد : " يومنون بالغيب
"، غيب در مقابل شهود و حضور است. چون در حضور، موجودات به لحاظ حس متناسب وضع خودش كه دارد، محسوس است.
[درمورد] محسوسات عالم حضور، مشكلي وجود ندارد. اما قوه خيال انسان، به انسان القاء مي كند و با زاهنمائي شيطان، از
طرف ديگر به انسان القاء مي شود كه امكان نيست انسان، حقايق بالاتر از عالم محسوسات را آنطور كه به اين حقايق [مادي و
محسوس] ايمان مي آورد و مي بيند، داخل در دل شود. فلذا علم وحي، مژده مي دهد كه اينطور نيست. گول اين خيال و
شيطان را نخوريد. ممكن است ؛ و بلكه حتمي است و بلكه اصلا براي همان خلق شده ايم. چون موجوداتي كه در عالم طبيعي
هستند، تا حس نكني در دل نيفتاده است. پس اين " يومنون بالغيب " ما را اميدوار مي كند و جهت مي دهد به زندگي ما
كه دنبال اين ضرورت باشيم. علامتش [علامت ايمان به غيب ] چيست ؟ اقامه نماز است. يعني همان جرقه وقتي از عالم بالا به
او بخورد، منيت او را از او مي گيرد و اين همان اقامه صلاه است.پس اقامه صلاه اين است كه انسان، هيچ احساسي از مالكيت
ندارد ؛ مطلقا. فلذا اكثر آياتي كه اقامه صلاه فرموده، پشت سرش ايتاء زكاه فرموده است. اينها[اكثرا در آيات] پشت سر هم
هستند. اينكه نمي گذارد ما انفاق كنيم – حالا از هر چيزي – به خاطر اين است كه منيت قائليم پس نمي توانيم. انفاق كه اين
نيست كه ده تومان به فقير بدهيم و خوشحال باشيم كه امروز هم ما اين فقير را دستگيري كرديم و بعد هم مثلا بروم آنطرف و
پايم ليز خورد و افتادم و مرا بردند بيمارستان. آنوقت بگويم آخر پس مي گفتند كه صدقه چه كار و چه كار مي كند ! بلكه
[انفاق نمودن اين است كه] در يك جائي كه من اشتباه كردم و حيثيت قومي را لكه دار كردم، حالا عارم مي آيد بروم ازش
حلاليت بخواهم. اين نشان مي دهد كه من هنوز، منيت دارم. تمام اين ها، به آن ميزان است كه براي خودم، اصالت و مالكيت
قائلم و شخصيت كاذبي را براي خودم دارم. اينكه در زيارت مي فرمايد : " اشهد انك قد اقمت الصلوه و آتيت الزكوه " در آن
١٣٣
صحراي كربلا كه كشمش و گوسفند نبود كه امام حسين عليه السلام زكاتشان را بدهند. اما امام عليه السلام كاري كرد كه همه
[عالم را تكان داد و عدم احساس منيت را ديد ]. اصل معنا اين است كه تمام حركات حضرت را اگر ببينيم، همه، مالكيت خدا
بود. حضرت، از خود هيچ مالكيتي احساس نمي كرد. يعني اگر در آن وضعيت، يك هزارم، احساس مالكيت و منيت بود، همان
اندازه نمي گذاشت اين حوادث به اين صورت تحقق پيدا كند. يعني حضرت، هيچ مالكيتي براي خود، قائل نشد و تبع و اثر آن
اين بود كه هرچه مي داد از وابستگي هاي خودش، انفاق و زكات بود. اين غير از آن بود كه [يك] انسان براي خودش قائل
است. البته از بركات آن اين بود كه نمازها و زكات ها پر رونق شد مخصوصا براي شيعيان اما اينها همه، آثار آن است. در سوره
معارج مي فرمايد : " ان الانسان خلق هلوعا. اذا مسه الشر جزوعا. و اذا مسه الخير منوعا. الا المصلين. الذين هم علي صلاتهم
( دائمون. " (معارج آيات 19 الي 23
يعني چه [اينكه مي فرمايد علي صلاتهم دائمون ]؟ يعني شب را تا صبح سجاده بازكرده و مهر بزرگي گذاشته و دائمون در
اين حركات است ؟! اين برخلاف صريح سيره معصومين عليهم السلام است. معصومين، در آن ميدان هاي جنگ و فعاليتهاي
سياسي و علمي و.... [هميشه حضور دارند ]. پس دائما در حال صلاه باشند، به آن معناست كه عرض شد. و اين صلاه با آداب
خاص عقربه آن است. در سوره مائده مي فرمايد : " و قال الله اني معكم لئن اقمتم الصلاه و آتيتم الزكوه و آمنتم برسلي و
عزرتموهم و اقرضتم الله قرضا حسنا " (مائده – 12 ) مي فرمايد اصلا معيت من با شماست. ديگر وقتي اين بنزين، شعله گرفت،
[اينطور است ]. ما يك حقيقت آتش را داريم كه آن، به اين عالم نمي آيد. اما اين بنزين وقتي كه شعله گرفت، معيت را نشان
مي دهد كه شعله، تجلي پيدا كرده در اين عالم.
" واستعينوا بالصبر و الصلوة و انها لكبيرة الا علي الخاشعين " (بقره – 45 ) و استعانت بجوئيد از صبر و صلوة و البته آن
نماز، سخت و سنگين است مگر براي خاشعان. خشوع اين نيست كه سرمان را در نماز نيم متر كج كنيم و خود را هم تحريك
كنيم و عدس و... هم بخوريم كه شرشر اشك از چشمانمان سرازير شود. اين، همان عقربه است. اين، آدم را مي فريبد. خشوع
آن است كه منيت را فراموش كنيم. چرا مي گويند ياد مرگ، دل را نوراني مي كند ؟ يك آقائي بود كه خيلي با كبكبه و دبدبه
با ديگران برخورد مي كرد و حتي افتخار مي كرد كه وقتي اسم فلاني مي آيد، همه مي ترسند و خود را جمع و جور مي
كنند. حتي خودش هم باورش شده بود [اين منيت خودش را ]. بعد مريض شد و اكنون، مدتي است كه دكترها، جوابش كرده
اند و حالا [به تخت مرض ] افتاده و آخرهايش است. آنچنان [خورد شده و منيت را از دست داده ] كه با هر اشاره اي گريه مي
كند. هركس به عيادتش مي آيد، صداي گريه اش بلند مي شود. انسان اينقدر، زود فراموش مي كند. اين مطالب را. [اين اثر ياد
مرگ است ]
يادمرگ جدي، انسان را خاشع مي كند. وقتي درجه اشتعال، طوري شد كه با كوچكترين اشاره اي، از عالم ملكوت، [آن
آتش ] به او مي رسد، اين خاشع است. براي او نماز، سخت نيست و اين نماز با آداب مخصوص هم، به طريق اولي سخت
نخواهد بود.
انشاءالله كتاب آداب الصلوه حضرت امام خميني رحمة الله عليه را يك دور مطالعه كنيم تا بيشتر متوجه شويم كه اين
ارتباط يعني چه.
١٣۴
بسم الله الرحمن الرحيم
[قبلا اشاره كرديم كه پيشرفت در اين راه از اين به بعد با ] توضيح نيست. فقط از راه عمل، و برنامه هاي منظم، خودمان
هستيم كه چگونه پيش مي رويم و چه مي فهميم و آن فهم هائي كه به آن مي رسيم، اينها را [بايد] بازگو كنيم كه اصلاح شود
چه مقدار آنها تخيلات است و چه مقدار، آثار اعمال است. از اين به بعد، بيشتر، ما هستيم كه به اساتيدمان حالاتمان را بيان
بكنيم و آنها(حالاتمان ) اصلاح شود و به تناسب آنها، پيش برويم. و اين جلسات را تقريبا داريم جمع بندي مي كنيم تا در
برنامه هاي بعدي، در آن گروه هاي تقسيم شده، به نحو مقتضي در خدمتشان خواهيم شد.
و اما در ادامه راه كه وارد عمل شديم و ان شاءالله چيزهائي فهميديم، آفت خطرناكي ما را تهديد خواهد كرد و آن اينكه
احساس خواهيم كرد چيزهائي داريم مي فهميم، آن موقع بايد توجه كنيم كه اين ها، آن حقايق نيست كه در سيرو سلوك، مي
فرمايند. اين ها، بازهم مقدماتي است. چيزهائي كه ابتدائا در خواب يا بيداري متوجه مي شويم، اينها تازه، خود آثار سيروسلوك
نيست. بايد تا آنقدر پيش برويم كه متوجه نباشيم كه چيزي متوجه مي شويم و چيزي مي فهميم و پيش مي رويم و آثاري را
به دست مي آوريم. تازه آنجاست كه آرام آرام وارد وادي نوراني توحيدي و سير الي الله مي شويم كه خدا عنايت فرموده.
درست است كه چيزهائي متوجه مي شويم اما مثلش به اين مي ماند كه بچه اي در كلاس اول ابتدائي، قلم به دست گرفتن
و خط نوشتن را ياد بگيرد و نمره بيست هم بگيرد و مخصوصا اگر تشويق هم بكنند، واقعا باورش شود كه باسواد است. در حالي
كه اگر قلم گرفتن و حروفات و املاء و جدول ضرب و.... را هم ياد بگيرد، تازه بازهم مي گويند در ابتدائي درس مي خواند.
درست است كه پيش مي رويم اما مي گويند در مقطع ابتدائي هستيم. اين به آن معنا نيست كه به عنوان يك علم قابل قبول
مطرح شود. هرچه پيش برويم، تا وقتي كه متوجه باشيم كه چيزهائي مي فهميم و پيشرفت مي كنيم، درست است كه نسبت
به آن كه اصلا نمي دانستيم سير الي الله يعني چه خيلي پيشرفت كرده ايم، اما در مقطع ابتدائي. تا برسيم به اينكه، بفهميم ما
هيچ نيستيم. احساس كنيم كه آنچه را كه مي فهميم، اين ها از طرف خداست و فضل خداست نه نتيجه همت من. و كاملا
احساس كنيم كه هرچه هست، فضل اوست نه مجاهده من. در حالي كه الان ما هرچه بخواهيم فكر كنيم، برايمان قابل فهم
نيست. هرچه هم كه بگوئيم : " نه ! ما باور داريم. اين فضل خداست." در درون، نمي فهميم كه چگونه مي شود كه هرچه
هست، فضل خداست.
بايد اين، مشاهده شود. يعني برسيم به اينكه هرچه هست، فضل خداست و من هم بايد وظيفه را انجام بدهم، اگرنه
مستوجب عذابم و اگر هم انجام دهم، طلبكار نيستم. وقتي اين معنا، به صورت مشاهده اي معلوم شد، قدم مي گذاريم به
زندگي توحيدي. از قرآن استفاده مي كنيم كه ما را به كجا متوجه مي كند. در سوره نور آيه 21 مي فرمايد : " ولولا فضل الله
عليكم و رحمته ما زكي منكم من احد ابدا و لكن الله يزكي من يشاء والله سميع عليم. "
اگر فضل و رحمت خدا نبود، هيچيك از شما تزكيه نمي شد، پاك نمي شد، توفيق تزكيه نفس را پيدا نمي كرد، الي الابد
(لحظه اي در عالم نبود كه حتي يك نفر بتواند در اين راه، توفيقي پيدا كند.) و اما اين الله است كه تزكيه مي كند هر كسي را
كه مي خواهد و خدا، شنواي داناست.
1385/01/25 جلسه 34
١٣۵
حالا يكي از بزرگان، در اين "شنواي دانا " يك نكته خيلي لطيفي را بيان فرموده كه اينكه خدا، مي شنود، نستعيذ بالله،
خدا كه مثل ما نمي شنود. اما اينكه قابليت پيدا مي كنيم و خود را حركت مي دهيم، اين كوشش ما، وظيفه ماست نه اينكه
واقعا ما تزكيه مي كنيم.
مثلا بلاتشبيه، مساله كه خيلي بالاتر از اين مثال است، فقط براي تقريب ذهن مطرح مي كنيم. مثلا در يك كارخانه، برق
كاري منظمي به كار رفته و همه جا برق كشي شده است. حالا يك آقائي مي آيد و كليد تمام اين كارخانه را مي زند و در يك
لحظه، همه آن كارگاه و يا كارخانه را روشن ميكند. و حالا بيايد براي كسي كه براي اولين بار چنين چيزي مي بيند، پز بدهد
كه : ببين ! من چه قدرت و امتياز و فضيلتي دارم ؟ با يك انگشت مي توانم اين كار را بكنم. اما اين سيم كشي، هنر آقاي سيم
كش بود. اگر نبود اين سيم كشي، يك دگمه كه هيچي ؛ ده روز هم كار مي كردي، نمي توانستي لامپي را روشن كني.
هرچه افتخار هم هست، مال اوست. شما وظيفه اي داشتي كه كليد را بزني. ما وظيفه مان هست كه دستور العمل ها را انجام
دهيم. اين دستورالعمل ها نيست كه ما را تزكيه مي كند، بلكه فضل و رحمت خداست و خدا مي شنود و مي داند كه ما دنبال
اين تزكيه هستيم. ما وظيفه را انجام مي دهيم. اما اين ما را تزكيه نمي كند. ما وظيفه كليد زدن را انجام مي دهيم. ما وظيفه
كوشش را داريم، اما اين كوشش نيست كه ما را تزكيه مي كند. خداوند در سوره نساء آيه 49 مي فرمايد :
" الم تر الي الذين يزكون انفسهم بل الله يزكي من يشاء و لايظلمون فتيلا."
اي حبيب من ! آيا نمي بينيد آن كساني كه خودشان، خودشان را اهل تزكيه مي دانند ؟ بلكه اين خداست كه هر كه را
بخواهد، تزكيه مي كند و در اين امر، حتي به اندازه فتيل هم، به آنها ظلم نمي شود.
فتيل آن چيزهائي را مي گويند كه آنقدر كوچك است كه به حساب نمي آورند. بعضي مي فرمايند پرده اي كه در داخل
خرماست كه هيچي به حساب نمي آيد. و بعضي ها مي فرمايند كه چركي را گويند كه داخل لاي ناخن ها مي شود. پس
آنهائي كه خود را تزكيه شده مي دانند، آنها خودشان به خودشان ظلم كرده اند و تزكيه آنها قابل قبول نيست تزكيه را خدا
خودش خواهد كرد.
در سوره عبس، نكته خاصي را در باب تزكيه مي فرمايد و به دست همه انسانها، آب ريخته و تذكري داده كه ديدگاهش را
به مساله تزكيه نفس، تصحيح كند. و اين را با كارهاي علمي، اشتباه نگيرد كه در آنها هركس كار و استعدا به كار مي گيرد،
پيشرفت مي كند و عميق تر مي فهمد. و در كار اقتصادي هم همينطور. اما كار تزكيه، اينطور نيست. با اين نيست كه من چون
داراي فلان پست و مقام، يا فلان مدرك تحصيلي هستم، بايد فلان نمره را بياورم. يك آقاي بي سواد به فلان جا مي رسد، اين
كه نمي شود ! خداوند در سوره عبس مي فرمايد :
( " عبس و تولي ان جاءه الاعمي و ما يدريك لعله يزكي." (سوره عبس – آيات 1 الي 3
الله اكبر! اصلا همين آيه، تمام باد دماغ انسان را مي گيرد. در تفسير اين آيات، نمي خواهيم وارد شويم. بعضي مي
فرمايند كه خود حضرت، از بس كه شدت علاقه داشت براي هدايت مردم، مي خواست بلكه به هر نحوي شده اين اشراف – اين
بدبختها – بيايند در جلسه اي بنشينند و مسائل، بدون خونريزي حل شود. و با اين ديد خاص، براي اينها، جلسه اي ترتيب مي
١٣۶
دهند كه با شان خيالي خود آنها باشد. حضرت تازه صحبت را شروع كرده و اي بسا حضرت هم از شدت علاقه اي كه به هدايت
آنها داشت، [به جلسه اميدوار هستند و جلسه ] به ظاهر، اميدبخش است. ديدند آقاي پيرمرد كوري به نام عبدالله، يك آدم
بياباني، عصا زنان دنبال پيامبر است و مي گويد او كجاست؟ اينجا دو قول است : يكي مي فرمايد خود حضرت، چون شدت
علاقه داشت، و يا مي گويند : يكي از بني اميه، عبوس نشست. به هر حال، كاري نداريم. مي فرمايد:
اي آنكه عبوس شدي ! (به خيال اينكه اين جلسه، جلسه مهمي است كه اگر نتيجه بگيرد، اي بسا در تاريخ اسلام، اثر
خواهد داشت. اين يك طرف، يك پيرمرد كور، يك طرف !) اي آنكه با محاسبات ظاهري و ديپلماسي و امتيازات چنين و چنان،
و به هر دليلي كه خيال مي كنيد بهره اي از تزكيه مي بريد ! تزكيه رمزي است پيش خود خدا. هر امتيازي، اينجا خودش مانع
است. برخلاف مسائل علمي، آنجا هر امتياز عامل پيشرفت است. مثلا كسي سه چهارتا كار را يكجا انجام مي دهد، آشنائي به
سه چهار تا زبان دارد، به فلان فن آشنائي دارد و..... هر امتياز، يك قدم براي پيشرفت است. اما در اينجا، درست برعكس است.
همينكه احساس كرد من داراي اين امتيازم، آهان ! يك پايش شكست. يك بالش افتاد. حتي در خود همان تزكيه نفس،
همينكه احساس كرد كه من دارم پيشرفت مي كنم، همين احساس او را محكم به زمين كوبيد و پس رفت كرد.
[دراين آيه] خداوند، همه را آن طرف انداخت. با يك عتابي كه : "مايدريك " توچه مي فهمي ؟! شايد همانكه مي گوئي اين
ديگه كيه ؟! همان، همان اهل تزكيه باشد.
همانطور كه عرض كردم، تا حالا جلسات، جنبه بحثي داشته و آن مطالب مقدمه اي بحث شد. از اين به بعد، هركدام باعمل
خود پيش مي رويم. سعي بر اين است كه هر تك تكمان، اين روسياه ناقابل هم همينطور. نمي شنويم، بلكه مي گوئيم كه
چه مي فهميم و از اساتيد راهنمائي مي خواهيم. و جلسات هم، جنبه ذكري دارد. يعني روايات، آن حالي كه به درون مي دهد،
آن مد نظر است. فلذا در احساس هاي اول، عرض شد كه اگر در خواب يا بيداري، چيزهائي فهميديم، اينها همه مقدماتي است ؛
تا برسيم به اينكه ببينيم اين ها از فضل خداست نه مجاهده من. و يك روايتي را در تاكيد اين مطلب، تبركا باز از پيامبر اكرم
صلي الله عليه و آله و سلم از كتاب شريف اصول كافي كتاب ايمان و كفر عرض مي كنيم :
" قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم : قال الله تبارك و تعالي : لايتكل العاملون علي اعمالهم التي يعلمونها لثوابي.
فانهم لواجتهدوا و اتعبوا انفسهم اعمارهم في عبادتي، كانوا مقصرين غير بالغين في عبادتهم كنه عبادتي فيما يطلبون عندي من
كرامتي و النعيم في جناتي و رفيع الدرجات العلي في جواري. و لكن برحمتي فليثقوا و فضلي فليرجوا و الي حسن الظن بي
فليطمئنوا. فان رحمتي عند ذلك تدركهم و مني يبلغهم رضواني و مغفرتي تلبسهم عفوي. فاني انا الله الرحمن الرحيم و بذلك
( تسميت. (كافي – ج 2 – ص 71 – ح 1
حضرت مي فرمايد كه خدا فرمود آنها كه عمل مي كنند به خاطر اينكه به ثواب من برسند، آنها به عمل خودشان اتكال
نداشته باشند (يا اتكال نمي كنند ). پس البته كه آنها اگر جهد كنند (جهد يعني آخرين كوشش) و نفسشان را به سختي
بيندازند در طول عمرشان در عبادت من، اين ها بازهم مقصر هستند. نمي توانند طلبكار باشند. تازه هنوز قرض دارند و هنوز
بدهي ها را به صفر نرسانده اند. اين ها آنچه كه مي خواهند به كنه عبادت من برسند كه مي خواهند با كنه عبادت من، آنچه را
كه از من طلب مي كنند، مي خواهند با اين كارهاي سخت، به اين درجات و جنات من برسند، اين ها نمي رسند. با اين چيزها
١٣٧
به اين ها دسترسي نمي توانند بكنند. تازه اين، انسان را برساند به اينكه بايد به رحمت من اميدوار باشند. تا اينجا ابتدائي بود.
اين ها – تمام اين جهدها – تازه اين را مي رساند به آنجا كه بايد وثوق به رحمت الهي داشته باشند و بايد اميد به فضل او
داشته باشند. و تازه بايد اين را بفهمند كه با حسن ظن من [بايد بخواهند و برسند]. اگر اينطور شدند، رحمت من آنها را درك
مي كند و من من آنها را به رضوان مي رساند [و مغفرت و عفو من آنها را در بر مي گيرد. پس من الله رحمن و رحيم هستم
و خود را بدين نام ناميده ام.]
وگرنه متوجه باشيم كه اين ها از فضل خدا داده شده. مثلا همين زبان را موقعي به من داده كه من اصلا نمي فهميدم زبان
يعني چه ؟تازه آن وقت زبان را داده. الان دوباره نطق را داده. اين را هم خودش داده. تا اين مرحله، به اين شكل بوده و اين
زبان، خلقتش ادامه دارد. تا اينجا فضل خدا به اينجا رسانده. و الان در آن گفتار هم خواصي داده كه اين گفتار زبان را، به چيز
ديگري تبديل مي كند. او در آفرينش خودش است ؛ يك موقع، مستقيما توسط ملائكه و يك موقع هم، يك قسمتي را [قسمتي
از آن خلقت و آفرينش را ] به من داده. من نمي دانم كه اين گفتار كه از زبان آمد، چه شد و به چه تبديل شد. همچنانكه آن
وقت كه زبان را به من داد، من در جهل مركب نسبت به خود زبان بودم. اين لذت كه از زبان مي برم، فضل و رحمت او مي
خواهد لذتي بالاتر از اين را به من بدهد. بنابراين فضل و رحمت اوست كه در نظام خلقت، حكومت مي كند. و ما هم به عنوان
يك وظيفه، آن را در آن نظم [بايد] قرار بدهيم.تا برسيم به آنجا كه مشاهده كنيم، واقعا از فضل خداست كه من اين كار را مي
كنم و اين كار را نمي كنم.ممكن است كه از لحاظ ذهني تعارف كنيم و بگوئيم كه بله ! فضل خداست. اما اين، خيال است. بايد
برسيم به اينكه آن را مشاهده كنيم كه فضل خداست. تا اينكه از آن به بعد، دستورات سلوكي اساتيد را استفاده كنيم. و مواظب
باشيم كه اين آفت را كه " چيزي مي فهميم " از خود دور كنيم و متوجه باشيم كه همين مقدار كه چيزي مي فهميم، آثار
خيلي منفي دارد و انسان را به زمين مي زند.
حضرت امام صادق عليه السلام مي فرمايند : " حسن الظن بالله ان لا ترجوا الا الله و لا تخاف الا ذنبك "
(كافي – ج 2 – ص 72 – ح 4) حسن ظن به خدا اين است كه به هيچ چيز غير از خدا اميد نداشته باشي و از هيچ چيز
غير از گناهانت، ترس نداشته باشي.
همچنين از دعاهاي امام سجاد عليه السلام در سحرهاي ماه مبارك رمضان است كه :
" لاالذي احسن استغني عن عونك و رحمتك و لاالذي اساء واجترا عليك و لم يرضك خرج عن قدرتك " ( اقبال – ص
(67
خدايا آنكه كار احسن انجام مي دهد، او نيست كه اين كار نيكو را انجام داد. اين از عون و رحمت تو، مستغني و بي نياز
نيست. اين رحمت توست كه در اين استعداد، ظهور مي كند.
پس از اول تاكنون، اين شد كه جلسات، به صورت صحبت بود و از اين به بعد خودمان بايد به چيزهائي برسيم و آنها را ارائه
دهيم تا از خيالات، رها شويم. و ان شاءالله در اين چند لحظه زودگذر عمر، چيزهائي متوجه شويم و با آن فهم، وارد عالم برزخ
شويم.
١٣٨
بسم الله الرحمن الرحيم
در خاتمه جلسات، به نظر مي رسد كه توجه به اهميت توسل به انوار مقدسه معصومين عليهم السلام اشاره بشود، كه محال
است بدون ارتباط با ولايت اهل بيت عليهم السلام، انسان در معرفت الهي، به جائي برسد. اين مطالب از نظر نظام آفرينشي هم
ثابت شده است. نه [اينكه] يك مساله ذهني مذهبي تعصبي عقيدتي خاص است، بلكه يك واقعيت مربوط به نظام آفرينش
است. اگر ما نقش ولايت انوار مقدسه را در نظام خلقت، توجه پيدا كنيم، خواهيم ديد كه نه تنها در امر تزكيه نفس، بلكه حتي
تنفسي كه براي ادامه حيات مي كنيم، از طريق ولايت آن انوار مقدسه است. منتها در غير امور تزكيه نفس، چون گرفتار يك
نوع تاريكي جهل هستيم، اهميت خود را نشان نمي دهد. اما در امر الهي و تزكيه نفس كه سر و كارش با نور و نورانيت است، به
لحاظ وضعيت امر مهم تزكيه نفس، اهميت انوار مقدسه، بيشتر محسوس مي شود. انشاءالله خدا توفيق بدهد كه مراحلي
از پاكي نفس را به نقطه اي برسانيم كه رابطه بين خلقت خودمان با خلقت عالم و نقش اين انوار مقدسه را حداقل در حد
توضيح بزرگان، آن مقداري كه متناسب حال خودمان هست، متوجه شويم.
امام رضوان الله عليه در كتاب " مصباح الهدايه " بحثي را كه در اين زمينه آغاز كرده اند و در چراغهاي متعدد، روشنائي
داده اند، در راه رسيدن به اين ولايت الله و خلافت الله، خيلي بيانهاي دقيق و مفيد براي درك اين معنا در آن چراغهاي راه ها،
روشنائي داده اند و در آنجا ما را توجه مي دهند كه در مبداء خلقت، چگونه اين خلقت، آغاز شد و از كجا شروع شد. توجه مي
دهند به اينكه ما، يك غيب داريم و يك شهود. اينكه براي همه محسوس است و در حد خودمان متوجه هستيم كه شهود يعني
چه ؟ آنچه را كه در نفس من مي تواند محسوس باشد، شهود است. شهود، فقط شهود ميكروفون و در نيست. اين [هم] مشاهده
است ولي فقط اين نيست. مشاهده، حس حقيقتي است كه آن را در نفس پيدا مي كنيم.
صورت اشياء در تناسب با [مثلا حس] بينائي، يك جور صورت است. وقتي از طريق شنوائي، صداي قناري را مي شنوم،
اين هم يك جور صورت است كه در نفس من نقش مي بندد. اين صدا را حس مي كنم ؛ رويت مي كنم. وقتي هم گل سرخي
را بو مي كنم، اين عطر را مشاهده مي كنم. اين هم يك جور صورت است [كه در نفس من] نقش مي بندد و من مشاهده
مي كنم.ترس را وقتي مي ترسم، مشاهده مي كنم. شادي را در نفس، حس مي كنم. پس اينها عالم شهود است. عالم شهود، آن
است كه نفس من، آن را حس مي كند.
خوب، يك بچه ده روزه وقتي نگاه مي كند، تصوير به مغزش مي رود. اما نفس، آن گيرندگي را ندارد. گاهي حتي تصوير به
مركز بينائي هم نمي رسد. پس مشاهده هم نمي كند. پس وقتي [تصوير] به آنجا رسيد، برايش شهود شد. وقتي نرسيد، غيب
شد. اين تصوير، براي بچه، غيب است. اما براي پدر آن بچه، شهود است. پس [مطلب] روشن است و براي اثبات، نيازي ندارد كه
ما در زندگي مان، در يك شهود هستيم و خارج از فضاي غيب هستيم. اين يك مطلب روشني است.
مطلب دوم اينكه هر چيزي، يك حقيقت دارد و آنچه ما مشاهده مي كنيم، به تناسب ميدان قدرت نفس ماست نه تمام
حقيقت آن شيي. حقيقت آن، در عالم غيب است. يك بچه كه يك مقدار رشد كرد، در دو سه سالگي چيزي را مي فهمد.
[اما] مقدار شهود، به اندازه ظرفيت اوست نه اينكه تمام حقيقت، در نفس او جاگير شده باشد. و ماهم به تناسب خودمان، آن
1385/02/01 جلسه 35
١٣٩
مقدار كه از اين حقايق مي گيريم، شهود ماست و آن مقدار كه در حقيقت آن هست، آن، غيب است. پس هر شيي كه مشاهده
مي شود، اين [شيي] يك وجهش يك صورت شهودي دارد و يك حقيقت دارد در عالم غيب. اين، روشن و بديهي است.
آن نكته كه قابل دقت است اين است كه خود آن غيب، خود آن حقيقت، خودش يك حقيقتي دارد. آن، غيب در غيب
است. آن را حقيقت غيبيه مي گويند. حقيقت غيبيه را هيچ احدي راه ندارد. امكان علم در آن نيست. خود حقيقت غيبيه، فقط
خودش مي داند اين حقيقت غيبيه چيست و حكومت و شان آن حقيقت غيبيه، آن چنان بالاست كه حتي در شانش نيست كه
دخالت در خلق بكند. او فقط يك فيضي را از خودش صادر كرده است. و اين فيض، نه از آن [نوع] صادر شدني است كه از آن
حقيقت غيبيه بيرون آمده و جدا شده ؛ [بلكه] در خود حقيقت غيبيه است. آن فيضي كه صادر شد، آن، خلق را آغاز كرد. البته
ما نمي توانيم متوجه شويم كه چطور، يك فيضي از حقيقتي صادر مي شود، اما از آن جدا نمي شود. مثالي مي زنيم. كه
نستعيذ بالله ! هيچگونه شباهتي به آنها ندارد. [فقط] مي خواهيم براي نزديك شدن به موضوع بگوئيم. در مثالهاي جلسات قبل
گفتيم كه وقتي يك مهندس، دستگاهي را در قوه عقلش مي سازد، تمام آن دستگاه را در قوه عقلش ايجاد مي كند. اما در عين
حال، آن دستگاه در قوه عقل، خارج از قوه عقل هم نيست. در عين حال كه اين قطعات [در بيرون] از فلان آلياژها ساخته شده
و هركدام از هم جدا هستند، اما برخلاف عالم بيرون كه هركدام از ماده اي ساخته شده اند، در قوه عقل مهندس، همه از جنس
قوه عقل است و خارج از آن نيست. درست است كه دستگاهي است با تشكيلات پيچيده، اما تمام پيچ و مهره، از جنس خود قوه
عقل است. هم چيزي هست و هم چيزي نيست. چون خوب اين همه موتور و تشكيلات و..... پس هست ديگر. و چيزي نيست،
چون همه، همان قوه عقل است. حالا [اينكه برخي ها] موج را مثال مي زنند، محسوس تر است اما بالاخره فاصله اي دارد. اگر
به موج، سطحي نگاه كنيم، موج مي بينيم و اگر عميق نگاه كنيم، آب مي بينيم. در قوه عقل، چيزي ساخته شد؛ چيزي هست
اما جداي از نور عقل نيست. منتها اين ها چون ضعيف هستند، اين مي آيد با دخالت قوه هاي ديگر به اين عالم طبيعت وارد
مي شود و از آن عالم عقل جدا مي شود.
اما در حقيقت غيبيه، آنجا آن فيضي كه صادر شد، اين توانائي را دارد كه آن فيض، خلق را شروع كند. آنجا آن صادر، اسماء
را صادر مي كند. اسمي را صادر مي كند كه آن اسم، الله است. و آن اسم الله، نه اسم است و الف و لام مشدد و ه. [بلكه] از اين
صادر از آن حقيقت غيبيه، قدرت خلقت و ايجاد، ظهور پيدا مي كند. پس آني كه صادر اول است، به عنوان خليفه آن حقيقت
غيبيه و به جانشيني آن، خلق را شروع مي كند، آن خليفه الله است. آن انوار معصومين عليهم السلام است. (البته يك نور است
.(
پس ولايت كبري، ولايت الله، خليفه الله و نور محمدي صلي الله عليه و آله و سلم (به هر اسمي بخواهيم بناميم ؛ ما گرفتار
الفاظ نيستيم و توجه به آن معني داريم.) آن، همان وجه الله است. [يا] هر اسمي كه عرض كرديم. در دعاها هم به اعتبار
مختلف فرموده اند كه كل موجودات عالم، نمي توانند جداي از اين نور احساس موجوديت كنند. منتها كسي كه در وادي تزكيه
نفس نيست و با اين انوار سروكار ندارد، در تاريكي جهل، از اين ها هم خبر ندارد. اما كسي كه از يك سري نورانيت ها برخوردار
مي شود، به تدريج اين حقيقت را احساس مي كند. فلذا توسل به ائمه عليهم السلام، يك امر تعصبي نيست ؛ يك حقيقت در
نظام آفرينش است.
١۴٠
براي اينكه مطلب، پائين تر بيايد تا بفهميم كه آن حقيقت، دخالت در تمام عالم دارد يعني چه ؟ مثالي عرض مي كنيم. ما
خودمان كه يك انسان هستيم، اگر به اندازه خودمان دقت كنيم، متوجه مي شويم كه اين انسان، در نظام خلقت چه كار مي
كند. الان وقتي من دستم را تكان مي دهم، يك پديده است. اما تحت باطنش يك قوه اي آنجا دخالت دارد. پلك من و لب من
همينطور ؛ يك قوه اي آنجا در باطن وجود دارد. كل موجوديتم، حتي سوخت و ساز سلولي ام كه هيچ اختياري ندارم و حتي
آنچه در ذهنم حركت مي كند كه يك موجود ذهني است، در همه اين ها اين من هستم كه بر همه آن پديده ها ولايت دارم. و
متكي به من هستند و جداي از من نيستند. و من، قبل از آن بودم. قبل از حركت دست بودم ؛ با حركت دست هستم و پس
از اتمام اين حركت هم هستم. پس من، قبل و با و بعد از اين پديده هستم. حالا من به عنوان يك پديده در عالم خلقت
[هستم]. آن نور، قبل از من بود و با من هست و بعد از من هم هست. و هستي آن، نه مثل همراه بودن ليوان با آب، كه مثل
همراه بودن آب با رطوبت است. چنين معيتي با من دارد.
پس ما نمي توانيم جداي از معصومين عليهم السلام به خيال اينكه خودمان به جائي در اين راه برسيم [حركت كنيم].
چطور كه اين چشم نمي تواند بدون من ببيند ؛ اگر چه قوي ترين تلسكوپ ها را به آن متصل كنيم. به ظاهر، چشم مي
بيند. اما اگر من نبينم، نمي بيند. گوش هم همينطور. بايد با من بشنود. نمي تواند جداي از من، مستقلا يك جائي چيزي را
شنيد، فورا غرور بگيرد. پس ما چنين نياز ذاتي داريم براي انوار معصومين عليهم السلام. پس منظور، آن هيكل هاي مبارك
نيست. بلكه قوه اي است. هر جا هر موجودي باشد، حتي خلاء حبابي كه درون صخره اي است، و هيچ هست، همان هيچ كه
هست، با نور معصومين عليهم السلام، هست هست. اين هيكل هاي مبارك، به تناسب خود با آن نور و قوه در ارتباطند. نه اينكه
خود آن قوه باشند. مثلا كسي آهنربائي را مي آورد و به كسي كه از بيابان آمده [وتابه حال چنين چيزي نديده است] نشان مي
دهد كه ببين يك آهن نعلي شكل، از يك متري فلان چيز را كشيد ؛ بدون هيچ چيزي [عاملي]. و او هم باور مي كند كه چه
عجيب است ؟ اين سحر و جادو است. يعني توجه او به اين آهن و هيكل است. شناختش در اين محدوده است. اما يك
فيزيكدان مي فهمد كه آنچه اين كار را انجام مي دهد، آن قوه مغناطيسي هست. منتها هر آهني نمي تواند اين كار را بكند. هر
آهني قابليت ارتباط با آن قوه را ندارد. اين را بايد در يك ميدان دقيق و منظم مثلا الكتريسيته قرار دهيم كه بتواند در
مولكلهاي آن، چنان نظمي ايجاد كند كه بتواند آن قوه در اين آهن، ظهور پيدا كند. تازه آن هم به اندازه و تناسب اين.
ما وقتي بحث از ولايت معصومين عليهم السلام مي كنيم، فورا خود هيكل مبارك به ذهن مي رسد. اما بايد توجه كنيم كه
اين هيكل مبارك، آن قابليت را دارد كه ارتباط پيدا كند با آن قوه و آنچه مي كند، آن قوه مي كند. پس اگر شناخت ما به انوار
مقدسه، يك شناخت وجودي باشد، ماهم كه به اندازه خودمان جلوه اي از وجود هستيم، آنگاه رابطه مان را با حضرات
معصومين عليهم السلام، يك رابطه وجودي احساس خواهيم كرد و آنجاست كه خواهيم فهميد كه هرچه خدا بدهد، از اين
مسير به ما مي دهد و هر چه ما دنبال آنها مي رويم، آنها از آن منبع به ما مي دهند نه از خودشان. پس توسل، اهميت خاصي
دارد و تنها متكي بودن به دستورالعمل ها درست نيست.
( در دعاي رجبيه مي فرمايد : " لافرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك " (بحار ج 95 – ص 392 و اقبال – ص 646
١۴١
"فرقي نيست اي خدا بين تو و بين آنها الا اينكه آنها بنده و خلق تو هستند. " آنها اينطور نيست كه خودشان مستقلا مي
توانند كاري كنند. منتها اين بندگي، اتحادش با تو آنقدر قوي است كه چطور يك شعله آتش را كه به كار مي بريم، اين شعله
آتش، جانشين آن حقيقت آتش است كه اين عالم، ظرفيت ظهور آن را ندارد. منتها اشتباها ذهن ما، به اين شعله آتش مي رود.
و به خاطر اينكه اين اشتباه پيش نيايد كه شيطان، وسوسه كند، لذا مي بينيم در زيارتهائي كه مخصوصا مطالب خيلي بلندي
دارد و در توصيف معصومين، قدرت خدائي را مي فرمايد، مي فرمايد قبل از شروع اين زيارت، صدبار تكبير بگوئيد. چرا كه مبادا
اين شبهه پيش بيايد كه نكند اين ها با اين قدرت، خود خدا هستند كه به صورت مادي درآمده اند. نستعيذ بالله، الله اكبر.
مثلا وقتي شعله آتش اجاق، آب را مي جوشاند، [اين آتش مادي] جانشين حقيقت آن آتش است. اين، هيچ است. اين چرا
مي تواند اينگونه آتش بزند؟ چون تمام موجوديتش تسليم آن حقيقت آتش است. اگر ذره اي از آن [تسليم بودن] خارج شود و
تسليم نشود، فورا خاموش مي شود. لامپ و برق هم همينطور است. يك لامپ در ارتباط با آن برق، آنقدر تسليم نظام مربوطه
است كه به[محض ارتباط، روشن مي شود].
پس معصومين عليهم السلام، اينطور نيست كه خودشان ذاتا خدا هستند. [بلكه] آنچنان تسليم آن امواج فيض هستند تا
اين، از آن ظهور پيدا كرده است (عبدك). فلذا مي بينيد هرچه اين شعله به آن نزديك مي شود، كامل تر است. هيزم هم يك
سري لياقتها و قوانين مربوط به آن ارتباط با حقيقت آتش را دارد اما در هيزم، ناقص است. فلذا مي سوزد و گرما مي دهد، اما
خيلي ناقص. هرچه اين سوخت، تسليم تطبيق با آن حقيقت آتش است، سوخت كاملتر است وگرما و نور بيشتر مي دهد. يعني
به همان مقدار كه تسليم در آن هست، قوي تر ظهور كرد.پس انوار مقدسه معصومين عليهم السلام، در چنين شرايطي
هستند، عبدك ؛ ذاتا عدم و هيچند. اما از نظر موجوديت، به اندازه اي با آن قوانين هستي تطبيق كرده اند كه خود هستي
هستند. هستي، آن است كه هستي ساز باشد. وجودي هستند كه موجود سازند. در دعاي ندبه مي خوانيم :
" اين وجه الله الذي اليه يتوجه الاولياء ". (اقبال – ص 297 ) اين عين عبارت دعاي ندبه است. اولياء الله كه مي
خواهند به الله توجه كنند، به شما توجه مي كنند. نه اينكه اللهي هست و شمائي هستيد، مثل حكومت و نخست وزير. بلكه آبي
هست و امواج آب ؛ يا آب هست و رطوبت آب هست. در يك وجه، عين عدم است و در وجه ديگر، ظهور آن هست ؛ تجلي آن
هست. يا در زيارت امام زمان عليه السلام مي خوانيم :
" اشهد ان بولايتك تقبل الاعمال و تزكي الافعال و تضاعف الحسنات و تمحي السيئات." (بحار – ج 99 – ص 116 و
( المصباح الكفعمي – زيارت المهدي عليه السلام – ص 496
يا در زيارت جامعه كه از اول تا آخر، امام شناسي است مي خوانيم :
من اتاكم نجي و من لم ياتكم هلك. (بحار – ج 99 – ص 150 ) هر كس پيش شما آمد نجات يافت و هركس پيش شما نيايد
هلاك شد. مي فرمايد هلاكت و عدم. اينكه خداي نكرده از معصومين عليهم السلام ببرند و بگويند خودمان تلاش مي كنيم
و مي رسيم، خيال مي كند مثل قدرتهاي معمولي است كه [پيش آنها خضوع كنند و اگر هم نخواستند او را رها كنند و بگويند
١۴٢
به قدرت ديگر متوسل مي شويم.] در حاليكه همان لحظه كه از معصومين جدا شد، به هلاكت رسيد. اگر نجات مي خواهيم،
بايد به طرف آنها برويم. نمي توانيم جداي از توسل به آنها، خيال كنيم اگر به دستورات عمل كنيم، چيزي متوجه مي شويم.
" خاب من جحدكم و ضل من فارقكم." هركس از شما جدا شد به گمراهي افتاد. (بحار – ج 99 – ص 129 ) " و فاز من
تمسك بكم " پيروز مي شود هر كه به شما چنگ بزند. (همان مدرك)
و عقل من..... به عقل مي رسد هركس.....
در جاي ديگر مي فرمايد : " و جعل صلاتنا عليكم و ما خصنا به من ولايتكم طيبا لخلقنا و طهاره لانفسنا و تزكيه لنا و
( كفاره لذنوبنا " (عيون اخبار الرضا عليه السلام – ج 2 – ص 275
خدايا تو قرار دادي صلوات ما را برآنها، صلوات، الفاظ نيست. با ديد معرفتي، اين صلوات، توسل بسيار بزرگي است و نكات
عجيبي دارد. ابعاد گسترده و گوناگوني را دارد. از يك بعدش، خود اين صلوات هم ما را توجه به اين مي دهد كه دست به
قدرت معصومين عليهم السلام زده ايم و هم توجه مي دهد كه آنها را در محضر خدا، هيچ مي دانيم و هم قدرت خدا را متوجه
مي شويم. مثالي عرض مي كنيم تا مطلب به ذهن، نزديكتر شود. مخصوصا در آن حكومتهاي طاغوت سابق، سربازگيري شرايط
خاصي داشت. در دهات مي رفتند و به زور سرباز مي گرفتند. يكي را از تنور در مي آوردند، يكي را از مطبخ و ديگري را از
جاي ديگر. خوب يك آقائي كه تا به حال در هواي روستا، آزاد زندگي كرده، براي اين خيلي سخت است كه او را به اين شكل
داخل ماشين كنند و ببرند. و بعد هم چند روز در يك انبار نگهداري كنند تا اينكه به سربازخانه ببرند. و بعد هم در سربازخانه او
را كتك بزنند. در اين حال، اين فرد با خود مي گويد : اين آقا چه قدرتي دارد ؟! در حالي كه او گروهبان است. فكر مي كند كه
عجب حكومت و قدرتي دارد و چه تصوري از ذلت خودش در برابر او دارد. اما صبح مي بيند كه عجب يكي ديگر آمد كه اين
آقاي گروهبان كه من او را شكست ناپذير مي دانستم، همين آقا در برابر او مثل درخت خشك ايستاده است. اينجا اين فرد چه
احساسي دارد؟ چه طور آن همه قدرت [اين گروهبان] در پيشش مي ريزد ؟ تا اينكه مي رسد به صبحگاه و فرماندهي پادگان را
مي بيند [كه همه در برابر او هيچ قدرتي ندارند] و وضع عجيبي است. حالا اين آقا كه ساعت 3 نصف شب از اين آقاي گروهبان
تصويري داشت، الان چه تصويري دارد؟ همه قدرتها در برابر قدرت فرماندهي، ريخت.
حال تصور كنيد كه كار به جائي برسد كه آن گروهبان، منتظر عنايت هاي فرمانده پادگان باشد و همين سرباز صفر برود به
فرمانده بگويد كه عنايتي به اين آقاي گروهبان كنيد.
ما اين انوار مقدسه را كه تا قدرت خدائي [در نظر است] – لافرق بينك و بينها – يكهو مي رسد به جائي كه مي
گوئيم : اي الله ! از عنايتهايت به اين انوار مقدسه، شامل كن. من كي هستم كه چنين تقاضائي كنم ؟! اين اسم اعظم "الله" چه
قدرتي است كه من بايد از او بخواهم تا عنايت كند.
بعد ديگر، توجه به نهايت بندگي معصومين عليهم السلام در محضر خداست. بعد ديگر اينكه اي انسان ! وقتي مي بيني اين
قدرتها با تمام اين فرماندهي، نيازمند اين الله هستند، پس تو، حسابت روشن است. همه عجب ها، رفت كنار. بعد ديگر، آن است
كه حتي برگي مي خواهد در عالم خلقت تكان بخورد و به همان اندازه، حادثه اي پديد مي آيد، بايد اين قوه از طريق اين انوار
١۴٣
مقدسه بيايد و غير از اين در مسير، جائي نيست. پس هرچه خدا به اين انوار مقدسه،عنايت خواهد فرمود، بهره اي براي ما
خواهد شد. و ابعاد بسيار ديگري هم دارد....
" اي خدا ! تو قرار دادي صلوات ما را براي آنها و آنچه تخصيص دادي براي ما، اينها موجب پاكيزگي براي ماست و همينها
موجب تزكيه ماست و كفاره گناهان ماست "
اصلا توسل به معصومين، آثار عجيبي دارد. بزرگان، در اينجا واقعا زندگي شان درس آفرين است كه حتي به بركت اين
توسل، بن بست محالي را [باز مي كردند].
" من اراد الله بداء بكم " (بحار – ج 99 – ص 131 ) كسي مي خواهدبه خدا برسد، هيچ راهي نيست جز اينكه از آنجا به خدا
برسد. از شما شروع مي كند. " ومن قصده توجه اليكم." و كسي كه قصد خدا مي كند، از توجه به شما به آن قصد خواهد
رسيد. زيارت جامعه، از اول تا آخر، مطالب بلند امام شناسي است.
پس يكي ديگر از عوامل بسيار مهم موفقيت در سير الي الله، توجه به اين انوار مقدسه است كه هرچه به طريق محاسبه و
مراقبه، هرچه پاك تر شويم، آن انوار، اصلا بر دل مي تابد و همچنين ارتباط با سخنان و احاديث آنها اثر فراوان دارد. سخن افراد
عادي نيست كه [بگوئيم] خوب، شنيدم و فهميدم ديگر. تا روز قيامت از آنها، انوار صادر مي شود. مي بينيد شخصي با يك
حديثي كه بر روي يك ديوار نوشته شده، منقلب مي شود و وضع زندگي او بكلي تغيير مي كند. يكي از دوستان كه در
خدمتشان هستيم، خودش تعريف مي كرد كه مشكلات عجيبي داشت و مجبور شده بود در يك شهر ديگر ساكن شود. ازدواج
هم كرده بود. مي گفت به نماز جماعت محل مي رفتم. امام جماعت آن مسجد، رويه اش اين بود كه هر روز يك حديث بعد از
نماز نقل مي كرد و ترجمه مي كرد. مي گفت يكبار كه اين امام جماعت يك حديث را نقل كرد، كل وجود من آتش شد و
چنان در من اثر كرد كه يك تصميم تازه در من ايجاد كرد. و از آن وقت، مشكلات، تمام شده و كل زندگي و عقايد، كلا
دگرگون شده است.
نور خورشيد بسته به استعداد مي تابد. آهن زنگ زده يك جور انعكاس دارد، خاك يك جور و آئينه يك جور ديگر. بنابر اين
ارتباط مرتب با سخنان معصومين عليهم السلام، خيلي بركات دارد، در ايجاد چنين حركتي. مخصوصا با تدبر، انسان از درون،
انوار را ايجاد مي كند. همچنين زندگي بزرگان كه [ببينيم چگونه بوده است] و حضور در مراسم ذكر معصومين عليهم السلام، و
خلوتي، توسلي كه از خودش بخواهيم كه خودش نورش را بتاباند، قدرت فوق العاده اي در موفقيت ما در اين راه خواهد داشت.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






درباره وبلاگ
با سلام این وبلاگ زیر نظر نگاه سوم با ادرس http://negahesevom.loxblog.com/ میباشد خوش امدید
پيوندها







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 72
بازدید ماه : 260
بازدید کل : 31064
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



negahesevom2.loxblog.com